رقص نایلن مشکی روی آنتن خانه کلنگی روبه رو …
آن روز فریاد های عمیق خورشید در آخرین درجه افق و به سکوت می گرایید ،عکس من در شیشه رفلکس اتاقم کم کم ظاهر شد.
با زبان سرخ کشیده لواشکم را میلیسیدم آب از دهانم جاری شده بود و چشمانم با ریتم آهنگ می رقصید هنوز هوا گرگ میش بود و میشد کورسو کورسو به سختی ،دختر های رنگارنگی که با شلوارهای تنگ پسر خفه کن از کف کوچه قر ریزان میگذرند دید زد….
نمیدانم خطای دید بود یا درست میدیدم یک بنده خدای به آرامی به طوری که کسی متوجه وورودش نشود از بالای در خانه کلنگی وارد خانه شد پشت دیوار خانه سرک کشید، به آرامی از روی فضولی لای پنجره را باز کردم. مرد هنوز در حال سرک کشیدن بود که زنی با چادر گلگلی خاکستری از خانه به حیاط دوید با سرعت رفت بالای باغچه، گِل ها را زیر و رو می کرد انگار چیزی را گم کرده باشد شایدم چیزی میچید مثل طربچه ولی سریع میچید با عجله به خانه بر گشت.
مرد آهسته به سمت خانه رفت بعد از ده یا پانزده دقیقه که من اصلا” متوجه نشدم کی ، کوچه ازشیهه ترمز خودرو سبز وسپید پلیس شٌک زده شد. مرد با عجله و عصبانیت در را برای مامور لباس سبز پسته ای باز کرد و مامور با دو سرباز سبز لجنی پوش وارد خانه شد.
صدای جیغ زن که کمی تن مردانه داشت در فضا منتشر شد(( ثـــــــــــریـــــــــــآ)) و نا گهان مرد با دختر بچه ای در آغوش با چشمان اشکی به حیاط پرید تازه دوزاریم جا افتد صدای شیون مرد است که به این سنگینی کوچه را تکان می دهد.
دخترک را به پشت گرفت نمیدانم مخلفات بینی دخترک را مثه کرم بیرون میکشید و هراسان شیوند سر میداد، مامورو سربازان شک زده به او خیره شده اند انگار خشکشان زده باشد هیچ عکس العملی از خود نشان نمی دادند.
در همین لحظه ناب صدای همراهم در آمد و من باید تا اٌپن آشپزخانه میرفتم لکن از موضوع گذشتم.
وقتی دوباره برگشتم کسی نه در حیاط بود نه در کوچه اما در حیاط چاک خورده بود و کوچه پریشان بود.
موقع شام یاد آن صحنه ها افتادم همینطور میان جویدن شروع به حرف زدن کردم …
-آخ فرزاد ندیدی چی شده بود این طرف خونه کفیه روبه رویی یه خورده کوس چت میزنه.. با زنش درگیر شده بود کارشون به پلیس کشید…جات خالی مرده مثه زنا جیغ میکشید…فک کنم کارش طلاقه.
حسین که به دقت رفته بود در بحر حرفهایم میان کلامم پرید.
– بابا طرف ننه قوهس اولی رو طلاق داده من میشناسم اینارو از یکی سیر میشن کولی بازی در میارن از زندگیشون درش کنن یا خودش بره…
م- بچه مال این زنس؟
ح- نه فک کنم مال زن قبلیس
فرزاد میان کلام حسین پرید البته از پر حرفی های حسین خسته شده بود
– نه بابا زن اولش مرده بخاطر بچش نمیخواس ازدواج کنه ولی مجبور شد.
میان جروبحث فرزاد و حسین رشته کلامم پاره شد و فراموش کردم کلا” موضوع را…
دو هفته بعد…
پوتین های قهوه ایم را به سختی پا کردم و دفترم را از روی پله برداشتم ،کلاسم دیر شده بود با عجله پله ها را پایین آمدم در را محکم بستم چشمانم به پارچه سیاه خانه روبه رو خورد که عکس دخترک را زده بود وسطش و زیرش نوشته بود ((مرحومه ثریا تیرگری)) کمی متاثر شدم و ذهنم مغشوش… حتما” به اتفاق آن روز مربوط است وای یعنی چه اتفاقی افتاده هییییی خدا……
در همین بهت بودم که به شیشه بغالی توی کوچه نگاهی انداختم با یک صحنه ناراحت کننده دیگر برخوردم به سمت مغازه حرکت کردم در مغازه باز بود و آن مرد که ریشش بلند شده بود و از چهره آشفته اش مشخص بود چه بلایی بر سرش آمد همینطور در حال حرف زدن بود با زن بغال و اشک و کفی که از دهانش آویزان شده بود اصلا” متوجه حضور من نشد به طور ناخدا گاه شنیدم موضوع آن غروب را تعریف میکند و گوش دادم.
خانم بغال- آقا احمد می دونم غم سختی حتی فکر کردن بهش برام نا ممکنه چه برسه تحملش…خدا بهت صبر بده..ولی کاش ماجرارو برام تعرف میکردی مارو با غصه درونت شریک کن…
با این حرف خانم بغال فهمیدم اوهم مثه من کنجکاو است راجب آن اتفاق ..
احمد با همان حال پریشان و چشمان خیس و کف دهان شروع به حرف زدن کرد.
– زنم یعنی همون آشغال (صدای نفس زدن و گریه عمیق) خدایا این چه بلایی بود…
چی می خوای بدونی خانم مرادی خودتون میدونین من توی شهرستان کار میکنم و هفته ای چند روز نمیام خونه چند وقتی میشد حس میکردم ثریا حالش زیاد خوب نیست (صدای نفس زدن و گریه عمیق) غذا نمیخورد خیلی کم حال شده بود بچه، من فکر کردم بخاطر دوری منه نمیدونم شاید با زری (زن دوم) نمیسازه شایدم یه مریضیه ،خیلی خرجش کردم خودم که نمیتونستم ولی به زری میسپردم ببرش دکتر هر بارم که میومدم خونه میدیدم حالش بدتره وقتی به زری میگفتم چرا بچه اینجوریه میگفته دیروز بردمش دکتر گفته زیاد مهم نیست خوب میشه.
یه دو سه هفته ای همنیجوری گذشت اما حالش بهتر که نمیشد بدترم شده بود تا جایی که حال راه رفتن نداشت ، بچه من قبل این ماجرا سرحال خوش زبون … اشک در چشمانش مجالش نداد حرفش را تمام کند.
یه روز تصمیم گرفتم خودم ببرمش دکتر بردم اما هیچ دکتری هیچ کس نتونست بفهمه دردش چیه چرا بچم مریضه…
دیگه بریده بودم یه روز خیلی عصبی شدم گرفتم بچه رو به فشار که باید غذا بخوری از بس غذا نمیخوری این بلا رو سر خودت اووردی واقعا” داغون شده بودم اون روز با زری هم جربحثی شدید کردم بعد جربحث دیدم زری رفت تو اتاق بچه آروم دم گوشش یه چیزی گفت که بچه بلند شد شروع کرد به غذا خوردن…چشاش دروشت شده بود معلوم بود ترسیده اما من به روی خودم نیووردم.
یه روز به سرم زد ببینم وقتی نیستم اینجا با بچم کار خاصی نکرده باشه که اینجوری مریضش کنه ولی میدونستم امکان نداره چون هر آزمایشی میشد گرفته بودم.
یه روز کامل رفتم خونه دوستم نرفتم سر کار نزدیکیای غروب برگشتم کلید رو جا گذاشته بودم خونه آروم از در بالا رفتم بیصدا رفتم پشت دیوار دیدم اومد توی باغچه سه تا (کرم خاکی ) برداشت رفت تو حموم منم تا پشت در حموم رفتم در حمومو بسته بود صدای ثریا رو شنیدم اونم تو حموم بود میگفت: مامانی دو تا عجیک بذار تورو خدا توروخدا (گریه)…
یخ زدم یعنی چی؟خشکم زده بود فقط در حمومو بستم وچفتشو گذاشتم سریع با 110 تماس گرفتم وقتی بچه رو از حموم در اووردم متوجه شدم …
بچمو تو حموم دراز میکرده کرمای خاکی رو از راه بینی وارد مجرا تنفسیش یا هرجای دیگه می کرده راهی برای ذج کش کردنش که به هیچ وجه هیچ دکتری فکرشم نکنه . این کارو به صورت مداوم چند ماه انجام داده. وقتی اون روز خواستم کرماری که کاملا”وارد بینیش شده بودن خارج کنم نصفش اون تو مونده بود.
(صدای نفس زدن و گریه عمیق)در همون لحظه خانم بغال روی یخچال استفراغ کرد…و احمد نتوانست حرفش را ادامه دهد…
هیچکس متوجه حضور من نشد و من به اون نایلن مشکی روی آنتن لحظه ای خیره شدم سرم را برگرداندم و به راهم ادامه دادم چشمانم میلرزیدو همش از خودم میپرسیدم واقعا” چرا ؟؟؟