ناصر، تمام شب را به تنهایی کار کرد. نزدیک صبح بود که خوابید اما خیلی زود، با تکان های گلدونه بیدار شد: «دایی ناصر، ملیحَه خانُم اُمدَه (ملیحه خانم اومده)» با عجله لباس پوشیده و بیرون آمد. از دیدن ملیحه ورعنا خوشحال شد. سلام کرد و با سفارش به گلدونه، پیاده راه افتادند. با دور شدن ازمحله، رعنا خودش را عقب کشید و آن دو در کنار یکدیگر قرار گرفتند. ملیحه گفت:
- دیشب اصلا خوابم نمی برد، تو چطوری تونستی بری پیش ننه صفیه؟
- خدا بزرگه ، … خدا که عاشق ها را تنها نمی ذاره؟
با بیان این حرف که راز دل او بود ،سکوت برقرار شد. کمی بعد ، ناصر سکوت را شکست:
- جوابم را نمیدی؟ یا بازم بهم میگی:« ازم فاصله بگیر، عوضی!»
هر دو خندیدند. خیابان های شهر خلوت بود و آنان قدم زنان می رفتند. ملیحه، نگاه های منتظر مرد را برای شنیدن پاسخ می دید. برخلاف همیشه، با شرم بسیار گفت:
- چی بگم ؟ …بله، منم… دوستت دارم.
صدای «وای» و سپس خنده ی ناصر بلند شد:
- دلم می خواد وسط شهرتون داد بزنم! دادبزنم و بگم خیلی دوستت دارم ملیحه.
رعنا که برای فضولی، به آنان نزدیک تر شده بود، گفت:
- ایی طوری که تو قار بِکَشیدی ،هَمَه فمیدِه (اینجوری که تو داد زدی، همه ی زابل فهمیدند)
ملیحه، از خجالت، یارای نگاه کردن به برادر زاده اش را نداشت. سر به زیر انداخت. دقایق زیادی را قدم زدند. رعنا آنان را متوجه موقعیت کرد:
- زود بَشِه ، دیر شَه (زود باشین، دیر شد)
مراجعه به دو سه بانک نتیجه داد، ناصر دو میلیون تومان از پول را گرفت و بقیه همچنان در حساب ملیحه ماند. آنگاه به فروشگاه های زیادی سر زدند. برای ننه برزو وگلدونه و خسرو خان و نوزاد لباس خریدند. رعنا هم بی نصیب نماند. اصرار و پا فشاری ناصر برای خرید هدیه ی ویژه ای برای ملیحه، بارها تکرار شد تا بالاخره دختر به خرید آویزی نقره ای رضایت داد .آویز کوچکی به شکل قلب که نگین سرخی بر روی آن قرار داشت و ملیحه آن را به گردن آویخت.
بعدار آن نوبت خرید وسایل شخصی ناصر بود. ابتدا، ساک و سپس لوازم مورد نیاز را طبق سلیقه ی ملیحه خریداری و درون آن قرار دادند. آخرین خرید، شیرینی برای هر دو خانواده بود. با تذکرهای پشت سرهم رعنا، تاکسی گرفته و برگشتند. ابتدای خیابان پیاده شدند. در کنار هم راه می رفتند که ناگهان اتومبیلی با سرعت وارد کوچه شد. در گردش به چپ اتومبیل، خطر برخورد وجود داشت. راننده ترمز کرد و بدون پیاده شدن، از آنان عذر خواهی کرد و با نگاهی عمیق به ملیحه حرکت کرد. اتومبیل مزبور، کمی جلوتر و نزدیک محل عروسی ایستاد. راننده پیاده نشد. موقع عبور از کنار اتومبیل ،مرد راننده با نگاهی خریدارانه ملیحه را ورانداز کرد. نزدیک خانه که رسیدند، ملیحه کارت خود را در اختیار ناصر گذاشت اما او با خنده آن را برگرداند:
- باشه پیش خودت، فقط زود تر بهم بگو، چیکارباید بکنم؟
بیرون آمدن رضا و هاشم، برادران ملیحه، گفتگوی آنها را نیمه تمام گذاشت. ناصر با مردها تا رسیدن به ابتدای کوچه همراه شد.
***
ناصر به خانه باز گشت. گلدونه و پدربزرگ تنها و منتظر او بودند. پانسمان پای خسرو خان را باز و پس از شستشو، تجدید کرد و در حالی که مرتبا لبخند می زد، از گشت و گذارِ در شهر گفت. برای آسایش پیرمرد از اطاق خارج شده و به سراغ باغچه ها رفتند. گل کاری باغچه ها را تکمیل کرده و می خواستند سبزه کاری بالای درب ورودی را شروع کنند که علیرضا وارد شد. سه نفری به کار پرداختند. تازه کارها را تمام کرده بودند که صدای زنگ شنیده شد. علیرضا دوید و درب را باز کرد. ملیحه و رعنا، با دو سینی غذا، در پشت درب ایستاده بودند. تغییرات چشمگیر حیاط و رنگ درب ها مورد پسند دخترها قرار گرفت. سینی های غذا را به آشپزخانه بردند. رعنا به همراه بچه ها روانه اطاق خسرو خان شدند وآن دو تنها ماندند. ناصر زود تر به حرف آمد:
- ملیحه، من باید چی کار کنم ؟ کی می تونم بیام خواستگاری؟
دختر جوان با چشمانی که برق عشق در آن می درخشید به او نگاه کرد:
- چند روز صبر کن، بذار با مادر و مادر بزرگ حرف بزنم.
- چند روز! چند روز؟
- دو سه روز (می خندد) نمی خواهی دو سه روز صبر کنی؟
در سکوت ایستاده و توجهی به اطراف ندارند. چشم های سیاه ملیحه، مرد را مفتون کرده است. او در عمق نگاهِ این زیبای زابلی، دریایی زلال از پاکی و نجابت را می بیند. بیرون آمدن بچه ها از اطاق پدر بزرگ، آنها را از سفرِ زیبای عشق باز می دارد. دسته جمعی سفره ی هفت سین را با استفاده از وسایلی که صبح آن روز خریداری کرده اند، آماده می کنند. گلدونه پیشنهادی تازه را مطرح می کند:
بیَه اِ تَ بْرَ بالِ پشت بُم فَرشَرَ بیَرٍِ
- بیاین بریم بالای پشت بام و فرش ها را بیاریم.
پنج نفری بالا رفتند. گلدان های سبزه که در چهار گوشه ی بام قرار داشت، محیط زیبایی را بوجود آورده بود. بچه ها به بازی پرداختند و رعنا با آنان همراه شد. ناصر و ملیحه دست های یکدیگر را گرفته و قدم می زدند.
در این هنگام مهگل (مادر ملیحه) که برای برداشتن روفرشی بزرگ از روی بند، به بالای بام خانه آمده، آن دو را در کنار هم می بیند! از مشاهده ی خنده های دخترش، شادمان می شود. اکنون راز سکوت و در خود فرو رفتن او را دریافته است. در پناه روفرشی، به روبرو خیره می شود. احساس ترسی ناشناخته، زن را به هراس می افکند. به عاقبت این عشق فکر می کند. با محبتی مادرانه، به دخترش که سر بر روی شانه ی مرد غریبه گذاشته نگاه می کند. لبخندی چهره اش را روشن می کند. آهسته به عقب بر می گردد. درب پشت بام را قفل کرده و کلید آن را بر می دارد.