Skip to content
سايت ملكه ايران

اولين سايت داستان خواني و داستان نويسي در ايران

  • صفحه اصلی
  • داستان ها
    • من و شاهزاده
    • مهر دل
    • برگ های پاییز
    • هنر
    • ملکه
    • پنج شیر یا پنجه شیر
    • کارآفرین
    • از من فاصله بگیر عوضی
  • همکاری با ملکه ایران
  • Toggle search form

داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 33

Posted on ۰۱ خرداد ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت ۳۳ ثبت نشده

در خانه ی آن سوی کوچه، ترس از دیده شدن، دلداده ها را به پایین می کشاند. گلیم ها را در کف تراس پهن کرده و دوباره رعنا، بچه ها را برای صرف غذا پایین می برد. ملیحه، غذای ناصر را آماده کرده و به تماشای خوردن او می نشیند. ناصر، با اصرار قاشقی ازغذا را به دهان ملیحه می گذارد.

ناگهان، هر دوی آنها وجود شخصی را احساس می کنند. ننه برزو درمیان درب ایستاده و به آنان زل زده است. نگاه خیره ی پیرزن، ملیحه را می ترساند. زیر لب سلام کرده و با هراس از کنار پیرزن عبور کرده و به پایین می دود. لحظه ای بعد دخترها، آنجا را ترک می کنند. ناصر از بالای تراس رفتن آن دو را می بیند و ننه برزو پایین می رود. گلدونه، دست ننه را گرفته و او را به اطاق مهمانخانه می برد و با شادی سفره ی هفت سین را نشان می دهد. خسرو خان همسرش را صدا می زند. پیر زن از کنار ناصر رد شده و به نزد شوهرش می رود. سکوت پیر زن او را نگران کرده است. داخل اطاق،   پیرزن، بسته ی همراهش راباز می کند:

  • مبارک بَشَه ، شُکرِ خدا فارغ شَه . دوقلو بزایی! دو تَه پسر(مبارک باشه، به حمد الله فارغ شد . دو قلو زایید! دو تا پسر!)

خسرو خان از ته دل می خندد و با شنیدن خبر، علیرضا و گلدونه، هیاهو به راه می اندازند. پیرمرد، با اشاره ای بچه ها را از اطاق بیرون می کند. صدای گفتگوی آنها بر روی تراس به خوبی شنیده می شود.

  • صفیه ، وَر چِه اُخمِتو دَر همَه؟ نواسگُن تو خَه وَ دنیا اُمدَه ، قدم ایی جِوو وَر مِشمَه مبارکَه ! گلدونه یَگ لحظَه از او دور نِمِشو . فک کنُو برزو اُمدَه خونَه . فقط وَ یادِه برزو مِیَفتُو. دیشنَه خُو نَه دیدا. گوچِمِه شاد شاد بو. صل علی محمد . اِنشَلا که خیرَه . شاید ایی پسَر ، بعد چن سال مرهم دل مَه بَشَه (صفیه ،چرا اخمات توهمه؟ نوه هات هم که به دنیا اومدن، قدم این جوون برای ما مبارکه! گلدونه یه لحظه از کنارش دور نمیشه. انگار برزو اومده خونه( صدای شکسته ی پیر مرد گلدونه را گریان می کند) همه اش به یاد برزو می افتم. دیشب هم خواب اش را دیدم. بچه م شاد شاد بود. «صل علی محمد». انشاالله که خیره. شاید این پسر، بعد سال ها، مرهم دلِ ما باشه!)
  • مفَمُو خسرو ، مفَمُو . وَلِه ایی پسَرَک ، خواستگار ملیحَه اَستَه (می دونم خسرو، میدونم. اما این پسر، خواستگار ملیحه است!)
  • میِیَه مفَمُو زنَک ، تو خَه ملیحَه رَه خیلِه دوس دِشتی . مِگُفتی عِن کِنجِمنَه الَه زَنِ برزو نَشَه یَنی خدا نخواست ، اُو کِنجَکِه معصوم خَه گناهیه اِنداره ، از خدا مخوایو که زَنِه ایی پسَرَک بِشِیهَ! پسَرکِه با محبتِیَه ، با محبتو خوش قدم ! خیه اُو مِهرَبو باش(منم میدونم زن، تو که ملیحه را خیلی دوست داشتنی. میگفتی مثل دخترمه، حالا زن برزو نشد یعنی خدا نخواست، اون دختر معصوم که گناهی نداره، از خدا میخوام که زن این پسر بشه!( ناصر به یاد عکس اطاق بالا می افتد. علیرضا وگلدونه گوشه ای نشسته و گریه می کنند)… پسر با محبتیه، با محبت و خوش قدم! با او مهربون باش!)
  • چشم، خسرو خان! چشم، خانِ با شرف! چشم .

صدای خنده ی پیرزن، همه را شاد می کند. درب اطاق باز شده و ننه  برزو می خواهد بیرون بیاید که ناصردر جلوی اش زانو می زند:

  • مادر، من نمی دونستم که… نمی دونستم ( پای پیر زن را لمس می کند وبه چشم می کشد.گریه شدید ناصر،پیر زن را متـأثر می کند)
  • پو شو ! پُو شُو ، مرد خَه گریَه نِمِنَه ! پوشو. نزدیک تحویل سالَه ، الانَه کَه کِنجِمِه خَه نِواسَگُن مِه بیَه )بلند شو ننه! بلند شو، مرد که گریه نمی کنه! پاشو( به داخل اطاق نگاه می کند، خسرو خان هم در حال گریستن است) پاشو ننه ( موهای ناصر را نوازش می کند، او برمی خیزد ) نزدیک تحویل ساله،الانه که دخترم با نوه هام بیان)

گلدونه از شادی جیغ می کشد وبالا و پایین می پرد. پیر زن روبه علیرضا می گوید:

  • علیرضا جان، ننه، از ایی ترقَه یَه اِنداری؟(از این ترقه ها نداری؟)

علیرضا با تعجب به او نگاه می کند و می خندد:«ترقه ؟»

  • اُ مُکَ جُ.بایدجلو پُ دوقلواَ گوسفِند بُکشه و تَرَقَ اَوا کنه
  • آره مادر، باید جلوی پای دو قلو ها گوسفند بکشیم و ترقه هوا کنیم!

ناصر، شتابان به سمت درب می رود: «من میرم دنبال گوسفند» فریاد «وایستا»ی پیرزن او را متوقف می کند:« گُسفِندَه خودمِه بِگُفتُه بیَرِه ف فقط شیرنی بِستُو (گوسفند را خودم گفتم بیارند، فقط  شیرینی بگیر)» دست بچه ها را می گیرد:

شْما دو تا خِه هم تَ بْرَ اتاق دوقلو اَ رَ حاضر کُنه

  • شما دو تا هم بیاین بریم اطاق دو قلوها را حاضر کنیم.
از من فاصله بگیر عوضی Tags:داستان،از من فاصله بگیر عوضی،ملکه ایران

راهبری نوشته‌ها

Previous Post: داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 32
Next Post: داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 34

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

جديدترين داستان ها

  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 34
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 33
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 32
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 31
  • داستان مهر دل – قسمت 35
  • داستان مهر دل – قسمت 34
  • داستان مهر دل – قسمت 33
  • داستان مهر دل – قسمت 32
  • داستان مهر دل – قسمت 31
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 35
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 34
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 33
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 32
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 31
  • داستان ملکه – قسمت 35
  • داستان ملکه – قسمت 34
  • داستان ملکه – قسمت 33
  • داستان ملکه – قسمت 32
  • داستان ملکه – قسمت 31
  • داستان کارآفرین – قسمت 35
  • داستان کارآفرین – قسمت 34
  • داستان کارآفرین – قسمت 33
  • داستان کارآفرین – قسمت 32
  • داستان کارآفرین – قسمت 31
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 35
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 34
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 33
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 32
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 31
  • داستان هنر – قسمت 35
  • داستان هنر – قسمت 34
  • داستان هنر – قسمت 33
  • داستان هنر – قسمت 32
  • داستان هنر – قسمت 31
  • داستان برگ های پاییز – قسمت 35

داستان ها

  • از من فاصله بگیر عوضی
  • برگ های پاییز
  • پنج شیر یا پنجه شیر
  • دسته‌بندی نشده
  • کارآفرین
  • ملکه
  • من و شاهزاده
  • مهر دل
  • هنر

داستان هاي دريافتي

  • ثریا – میلاد کاویانی
  • چتر – میلاد کاویانی
  • دعوت شده – شبیر گودرزی
  • سرراهی – شبیر گودرزی
  • فیش حقوقی – شبیر گودرزی
حداوند به حضرت داود وحي فرمود: كه سليمان را خليفه ي خود قرار ده . سليمان در آن وقت بچه بود و گوسفند چراني ميكرد . علماي بني اسرائيل قبول نكردند. خداوند وحي فرمود: عصاهاي آنها و عصاي سليمان را بگير و همه را در يك اطاق نگهدار ودرب اطاق را مهر كن به مهرهاي قوم . فردا عصاي هر كس سبز شد و برگ بيرون آورد و ميوه داد او خليفه است . داود به آنها خبر داد كه خداوند چنين فرمود. گفتند: راضي شديم و قبول كرديم . (سخن خدا تاليف سيد حسن شيرازي)

آخرین دیدگاه‌ها

    برچسب‌ها

    برگ ها،داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز برگ ها،داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،از من فاصله بگير عوضي،ملكه ايران داستان،از من فاصله بگیر عوضی،ملکه ایران داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز داستان، داستان نويسي، برگ هاي پاييز داستان،داستان نويسي،كارآفرين داستان،داستان نويسي،هنر داستان،داستان نويسي،پنج شير يا پنجه شير داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،داستان نویسی،ملکه داستان،داستان نویسی،من و شاهزاده داستان،داستان نویسی،هنر داستان،داستان نویسی،پنج شیر یا پنجه شیر داستان،داستان نویسی،کارآفرین داستان نويسي،برگ هاي پاييز،ملكه ايران،داستان داستان نويسي،ملكه ايران،داستان،ملكه داستان هنر قسمت 24 ملكه،داستان،داستان نويسي ملکه ملکه،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نويسي مهر دل،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نویسی،مه کار

    كليه حقوق سايت براي ملكه ايران است © 1400-1392