Skip to content
سايت ملكه ايران

اولين سايت داستان خواني و داستان نويسي در ايران

  • صفحه اصلی
  • داستان ها
    • من و شاهزاده
    • مهر دل
    • برگ های پاییز
    • هنر
    • ملکه
    • پنج شیر یا پنجه شیر
    • کارآفرین
    • از من فاصله بگیر عوضی
  • همکاری با ملکه ایران
  • Toggle search form

داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 34

Posted on ۰۱ خرداد ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت ۳۴ ثبت نشده

ساعت 05/8 دقیقه است. چند دقیقه ای به تحویل سال مانده است. ماشین حامل بتول و دو قلو ها سر می رسد. در خیابان هیاهویی به راه می افتد. گوسفند، را قربانی کرده و علیرضا، فشفشه ها را روشن می کند. همه ی اهالی، به تماشا آمده اند. مادر و دو قلوهایش وارد خانه می شوند. ساز و دهل به صدا در می آید و تحویل سال اعلام می شود. همسایه ها، با منقل های اسفند، از کوچه تا داخل خانه صف می کشند. همه ی مردم به داخل حیاط می آیند.

ننه برزو، ملیحه را در میان جمعیت می بیند و او را صدا می زند. دختر، با سری افکنده جلو می آید. پیرزن او را در آغوش گرفته و می بوسد، زیر گوش اش چیزی را زمزمه می کند، ملیحه می خندد. پرویز خان و ننه شهرزاد، عصا در دست، وارد خانه می شوند. خسرو خان هم با عصا، در جلوی ساختمان ایستاده است . پیر مردها رو بوسی می کنند.

ناصر و ملیحه سینی های شیرینی را در بین جمعیت می گردانند. درهرچرخشی، آن دو با هم روبرو می شوند. رعنا، رفتارهای ناصر را زیر نظر دارد. دختر جوانی مدام در اطراف ناصر می پلکد. رعنا راه او را سد می کند:

  • اَگجَه خانُم ؟ ایی شازدَه صاحب دارَه (کجا خانم؟ این شازده صاحب داره!)

 دختر جوان عقب نشینی کرده و در بین جمعیت گم می شود. فریبرزخان، در حال ورود به ساختمان است که صحبت های رعنا را می شنود و با تصور علاقه ی دختر به مرد غریبه، لبخند می زند. علیرضا و گلدونه بیش از همه شلوغ می کنند. فریاد «دایی ناصر و عمو ناصر» آنها لحظه ای قطع نمی شود.

مهمانان زیادی وارد شده و اطاق ها را پر کرده اند. ناصر برای تعویض پیراهن، به اطاق اش می رود. ننه صفیه، ملیحه را صدا می زند، آهسته چیزی را به دختر می گوید و او را روانه ی طبقه ی بالا می کند. پیر زن، علیرضا و گلدونه را روی پله ها نشانده و خودش نیز در جلوی آن دو می نشیند. راه عبور بسته می شود. زن عموی ملیحه، متوجه قضایا شده و خواهر شوهرش را در جریان قرارمی دهد.

 در اطاق بالا، ناصر و ملیحه، فارغ از جشن و هیاهوی طبقه ی پایین، روبروی هم ایستاده اند. ناصر بسته ای را به طرف ملیحه می گیرد.

  • ملیحه جان عیدت مبارک.

دختر لبخند می زند:«سال نوِ تو هم مبارک» با خوشحالی هدیه اش را در دست او می گذارد و هدیه خودش را می قاپد، با خنده آن را باز می کند و از دیدن هدیه ی ناصر شگفت زده می شود. در داخل بسته، گل سر زیبایی وجود دارد. با خوشحالی آن را به موهایش می زند و از ناصر می خواهد که بسته اش را باز کند. درون بسته، کیف کوچکِ چرمی که بافت زیبایی از جنس گلیم بر روی آن دوخته شده، قرار دارد:«متشکرم» هر دو، اعتراف می کنند که امروز و در فرصتی کوتاه، هدیه را خریداری کرده اند.

مادر رعنا، از روی کنجکاوی می خواهد به طبقه ی بالا برود که دخترش متوجه شده و با اظهار دل بهم خوردگی، او را برای درست کردن نبات داغ، به آشپز خانه می فرستد.

 دلداده ها، بی توجه به آنچه در پایین می گذرد، در مورد عشق و ازدواج صحبت می کنند. ناصراز دیدن اولین بار، ملیحه می گوید:

  • وقتی توی فروشگاه دیدمت، دلم می خواست باهات دعوا کنم! روز بعد هم که بهم گفتی عوضی! ازت متنفر شدم(ملیحه خندید) شب تا صبح بهت فکر کردم! وقتی که سوار اتوبوس شدم، دو شب بود که از دست تو نخوابیده بودم ….

 ملیحه با تظاهر به درد شانه اش را گرفت:« برای همین بود که سرتو گذاشتی رو شونه ی من و خوب خوابیدی؟» ناصر با نگرانی گفت:

  • شونه ات درد میکنه؟
  • نه، اما دلم می خواستم بیدارت کنم و یه سیلی بهت بزنم و بهت بگم از من فاصله بگیر، عوضی!

می خندیدند که علیرضا هراسان وارد اطاق شد:

  • زود بَشِه که دارِه میایِه بالَه (زود باشین که دارند میان بالا)

 در یک لحظه، ناصر به پشت بام رفت و ملیحه، طبق دستور ننه صفیه، به سراغ چمدان بزرگ و قدیمی پشت کمد، رفت. آن را بیرون کشید، باز کرد و پارچه های داخل آن را بهم ریخت. لحظه ای بعد، عمه نازنین، با هیکل تنومنداش وارد اطاق شد، شکاکانه به اطراف نگریست، ملیحه سعی داشت وانمود کند که او را ندیده است، با خودش حرف می زد:« پس کجاست؟ کوش؟» پارچه ها را زیرو رو می کرد که ناگهان پارچه ی سفید رنگی را که منجوق دست دوزی شده بود، بیرون کشید:« وای چقدر خوشگله!»  پارچه را به اندام خود گرفت و چرخید. با دیدن عمه اش، به ظاهر جا خورد:

  • عمه جون، شما اینجایین؟ ببیند چقدر خوشگله! ننه صفیه گفت بیام اینجا و اینو براش پیدا کنم. نازنین با چهره ی اخم آلود اطاق را ترک کرد. ملیحه درب را بست و بیرون آمد. دزدکی به راه پله ی پشت بام نگریسته و با لبخند، پشت سرعمه خانم ، پایین رفت. رعنا با دیدن او ازتمارض دست بر داشت، به سوی اش دوید و با دیدن لبخندش آسوده خاطر شد.
از من فاصله بگیر عوضی Tags:داستان،از من فاصله بگير عوضي،ملكه ايران

راهبری نوشته‌ها

Previous Post: داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 33

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

جديدترين داستان ها

  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 34
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 33
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 32
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 31
  • داستان مهر دل – قسمت 35
  • داستان مهر دل – قسمت 34
  • داستان مهر دل – قسمت 33
  • داستان مهر دل – قسمت 32
  • داستان مهر دل – قسمت 31
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 35
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 34
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 33
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 32
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 31
  • داستان ملکه – قسمت 35
  • داستان ملکه – قسمت 34
  • داستان ملکه – قسمت 33
  • داستان ملکه – قسمت 32
  • داستان ملکه – قسمت 31
  • داستان کارآفرین – قسمت 35
  • داستان کارآفرین – قسمت 34
  • داستان کارآفرین – قسمت 33
  • داستان کارآفرین – قسمت 32
  • داستان کارآفرین – قسمت 31
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 35
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 34
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 33
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 32
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 31
  • داستان هنر – قسمت 35
  • داستان هنر – قسمت 34
  • داستان هنر – قسمت 33
  • داستان هنر – قسمت 32
  • داستان هنر – قسمت 31
  • داستان برگ های پاییز – قسمت 35

داستان ها

  • از من فاصله بگیر عوضی
  • برگ های پاییز
  • پنج شیر یا پنجه شیر
  • دسته‌بندی نشده
  • کارآفرین
  • ملکه
  • من و شاهزاده
  • مهر دل
  • هنر

داستان هاي دريافتي

  • ثریا – میلاد کاویانی
  • چتر – میلاد کاویانی
  • دعوت شده – شبیر گودرزی
  • سرراهی – شبیر گودرزی
  • فیش حقوقی – شبیر گودرزی
حداوند به حضرت داود وحي فرمود: كه سليمان را خليفه ي خود قرار ده . سليمان در آن وقت بچه بود و گوسفند چراني ميكرد . علماي بني اسرائيل قبول نكردند. خداوند وحي فرمود: عصاهاي آنها و عصاي سليمان را بگير و همه را در يك اطاق نگهدار ودرب اطاق را مهر كن به مهرهاي قوم . فردا عصاي هر كس سبز شد و برگ بيرون آورد و ميوه داد او خليفه است . داود به آنها خبر داد كه خداوند چنين فرمود. گفتند: راضي شديم و قبول كرديم . (سخن خدا تاليف سيد حسن شيرازي)

آخرین دیدگاه‌ها

    برچسب‌ها

    برگ ها،داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز برگ ها،داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،از من فاصله بگير عوضي،ملكه ايران داستان،از من فاصله بگیر عوضی،ملکه ایران داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز داستان، داستان نويسي، برگ هاي پاييز داستان،داستان نويسي،كارآفرين داستان،داستان نويسي،هنر داستان،داستان نويسي،پنج شير يا پنجه شير داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،داستان نویسی،ملکه داستان،داستان نویسی،من و شاهزاده داستان،داستان نویسی،هنر داستان،داستان نویسی،پنج شیر یا پنجه شیر داستان،داستان نویسی،کارآفرین داستان نويسي،برگ هاي پاييز،ملكه ايران،داستان داستان نويسي،ملكه ايران،داستان،ملكه داستان هنر قسمت 24 ملكه،داستان،داستان نويسي ملکه ملکه،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نويسي مهر دل،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نویسی،مه کار

    كليه حقوق سايت براي ملكه ايران است © 1400-1392