عمو رجب با سینی چای مشغول پذیرایی شد و افروز، یک ربع استراحت اعلام کرد. چای را با شیرینی صبح مش اسد خوردند. با اتمام زمان استراحت، کار جدا سازی مارک های مختلف و پس از آن سلوفان های هم شکل و یک اندازه، شروع شد. چرخ ها بدون توقف یکسره کار می کردند. حیدر و ممل وارد شدند و پس از رفع خستگی به کمک آمدند. کار بسته بندی لباس ها را، پس از چند بار آموزش و شنیدن جیغ و داد افروز و متلک های مش اسد، مردها یاد گرفته و با جدیت انجام می دادند.
بسته های آماده را داخل زیر طاقی مش اسد گذاشته و پیر مرد، باد بزن به دست، می رفت و می آمد و دو گروه را به رقابت بر می انگیخت و در این میان هر بار حیدر و ممل را سرزنش می کرد: «حیف نونا! قدِ این بچه ها هم نیستین، بجنبین دیگه» حسن و ابی که رسیدند، ممل هورا کشید: «بیاین کمک! زود باشین که آبرومون رفت» و این تلاش تا ساعت 11 شب ادامه یافت.
***
دم صبح بود که افروز از خواب پرید. این چند شب مدام خواب می دید، رویای سفر به دریا و جنگل، بالا رفتن از کوه و سقوط به دره و حضور فرزاد و رقیه، در خواب هایش تکرار می شد. پتو را روی برادرش کشید. به یاد مادر افتاد، خاطره ی کمی از پدر داشت و بیشتر مادر را به یاد می آورد. زنی با قامتی شکننده اما پرکار و مهربان. خیاطی زبر دست و ماهر که تا دو سال پیش، او و شیرک را با درآمد دوخت و دوز بزرگ کرد و پس از بیماری کوتاه مدت و قبل از مرگش آنان را به دست مش اسد سپرد. «مادر» این کلام را بارها تکرار کرد ، آرزوی دیدار مادر را داشت،
به چهره ی شیرزاد نگاه کرد و به یاد آخرین خاطره اش افتاد: «دخترم، افروزم، هر بار که دلت برای مادر تنگ شد به چهره ی شیرزاد نگاه کن!» ساعتی به مرور خاطراتش پرداخت و با تابش اولین اشعه ی آفتاب از سوراخ وسط گنبد از جا برخاست. از زیر طاقی که بیرون آمد، مش اسد را در حال بیرون رفتن دید، لبنخدی زده و با خود گفت: «بابا اسد از همه سحر خیز تره، یه دفعه نشد زودتر از او بیدار بشم!»
از دوش گرفتن که برگشت، همه بیدار شده بودند و صبحانه ننه مارال با نان سنگک تازه ی مش اسد آماده بود.
از هر مدل لباس نوزادی، نمونه ای را برداشته و به اتفاق شیرزاد بیرون آمد. برادرش را در بازار به دست مشد
اکبر سپرده و با نشان دادن نمونه ها که مورد تحسین مرد قرار گرفت، در مورد یافتن مشتری با او مشورت کرد.
با گردشی سریع در بازار، قیمت خرید کسبه را پائین تر از حد یافته و آنجا را ترک نمود. خیابان جمهوری و ساختمان پلاسکو، دو مسیر بعدی او بودند اما چند نفری که در این مکان ها مایل به خرید تولیدات او می شدند، علیرغم اذعان به کیفیت خوب لباس ها، بهای کمی را پیشنهاد می کردند. پیاده از چهارراه جمهوری به سمت خیایان سمیه و بهار رفت. با پرسش از فروشگاه ها و در صورت تمایل به خرید، وارد شده و نمونه ها را عرضه می کرد.
فروشگاه بسیار بزرگی که تبلیغات گسترده ی آن از ابتدای خیابان به چشم می خورد، توجه اش را جلب کرد. جلوتر رفت و با دیدن تابلوی «فروشگاه کودک»و تصویر کودکی لخت در میان تخت، لبخند زنان وارد فروشگاه شد. دختر فروشنده، پس از گفتگوی کوتاهی او را به سمت میزی در انتهای فروشگاه هدایت کرد. خانم شیک پوشی که سرگرم بازی با کودکی نشسته در روروک بود، با برخورد مناسبی، تمایل اش را به دیدن نمونه ها ابراز کرد. افروز نمونه ها را بر روی میز گذارده و زن، با زدن عینک، هر یک از لباس ها را با دقتی وسواس گونه تماشا می کرد.
روروک، به پای افروز برخورد کرده و او را متوجه کودک کرد. پسرک تپل با صورتی گوشتالود، دست هایش را به طرف او گرفته و با گفتن: «اِ اِ» می خندید. افروز، خم شد و به بازی با کودک پرداخت. با شنیدن خنده های بلندکودک ، مادرش، بررسی نمونه ها را نیمه کاره گذاشته و به تماشای آن دو پرداخت. دقایقی گذشت و با پائین آمدن دو مرد از پله های پشت میز، افروز به خود آمد.
زن، شادمان از خنده های کودکش رو به مردی که عقب تر ایستاده بود گفت: «ایرج، بیا این نمونه های خانم را ببین، کارهای قشنگی هستند» مرد، با بی تفاوتی اولین نمونه را از همسرش گرفت اما بعد از بررسی اولیه آن را به مرد همراهش نشان داد: «کریم، تو هم اینو ببین»
هر دو مرد، سرگرم دیدن نمونه ها و گفتگوی آهسته ای شدند. زن، خودش را «فاطمه» معرفی کرد و با لحنی خودمانی، با افروز، به صحبت پرداخت. پسر کوچولو، محور بحث خانم ها بود و فاطمه در مورد شیطنت و بی خوابی های شبانه کودک حرف می زد که ایرج، حرف او را قطع کرد: «ببخشید، خانم، این لباس ها را به فروشگاه دیگری هم فروختین؟»
– نه آقا، کار اصلی من تولید لباس های مجلسی زنانه ست و در این مورد، میتونین از فروشگاه ارسطو در زرتشت و آقای فردالی تحقیق کنید.