کریم، با شنیدن نام فردالی جلوتر آمد: «پس شما رقیب خانم میناسیان هستین؟» خندید و به ایرج نگاه کرد: «ذکر خیر ایشان را شب گذشته از آقای فردالی شنیدم» زن و شوهر نگاهی با یکدیگر انداخته و ایرج با اشاره ی همسرش وارد معامله شد. با کمی چانه زنی و با پادرمیانی کریم، بر روی مبلغ توافق شد اما ایرج شرطی را برای این همکاری تعیین کرد: «خانم! شرط من اینه که این تولیدات فقط به فروشگاه ما تحویل و در اینجا عرضه بشه!» افروز خندید و گفت:
- این یعنی انحصار! و خرید و فروش انحصاری تابع شرط دیگری هم هست، بله آقا ایرج ، اون شرط هم درصدی از فروش شما هستش؟
ایرج در جا خشک اش زد و کریم با دهان باز، شروع به دست زدن کرد: «براوو خانم جوان! عالی بود» فاطمه هم که از پیشنهاد دختر شگفت زده شده بود، با تعجب به او نگاه کرد: «بارک الله! اِنقده جوون و اینقده ماهر! خرید و فروش را از شما مردهام بهتر بلده!»
ایرج که از بهت زدگی خارج شده بود، مشتی نمایشی حواله ی دوستش که قهقهه می زد، کرد و گفتگوی دوباره ای را با افروز آغاز کرد. این بار توافق آنها دیرتر به دست آمد و در انتها، بر روی نیم درصد از فروش توافق شد. دختر جوان، با عجله به طرف گرمابه به راه افتاد زیرا می بایست ظرف 4 روز بخشی از سفارش را آماده می کرد. در طول ساعات اولیه صبح، امید داشت بتواند به دیدار رقیه و فرزاد برود اما حجم کار، اجازه ی این خواست قلبی را نمی داد.
درب گرمابه را مش اسد به رویش باز کرد. پیرمرد با دیدن چهره ی دختر، بادبزن اش را بالا گرفت: «شیری نه؟» خنده ی افروز، موجب حرکت سریع بادبزن شد: «حقا که خواهر شیرکی!» وارد رختکن که شدند، بوی تند پیاز بدجوری شامه ی دختر را آزار داد: «اوه اوه اوه! بابا اسد پیاز فروشی زدی؟»
پیرمرد جوابی نداده و زودتر وارد دالان شد. چند دقیقه بعد، قضیه برایش روشن شد، «دسته گل حیدره!» این را ننه مارال که در حال سرخ کردن پیازها بود گفت. مرد گنده، برای سفارش مشتریان اش، یک وانت بار پیاز خریده بود که باید سرخ و خشک می شد. عمو رجب، اشک ریزان پیازها را خرد می کرد ولی خبری از حیدر نبود. دخترها که خیاطی را رها کرده و دور افروز جمع شده بودند وقتی خبر فروش لباس ها را شنیدند، هیاهوی غریبی به راه انداختند.
افروز که فضا را ناجور می دید، خیاطی را تعطیل و همه را به کار کشید: «یاللا، مهوش و مهناز پیازها را بشورن، طلعت و نرگس برن کمک ننه مارال، سه دیگه بشین، (داد زد) بابا اسد، قابلمه و گاز می خوایم، خب، دِ برو شهلا، با اون بابای اژدها دارت! تو با عشرت و مینا پیازها را خرد کنید، اون دو تا بچه را از توی آب در بیارین.»
مش اسد، قابلمه بر سر برگشت و موجب خنده ی بچه ها شد. کار دسته جمعی. پس از صرف ناهار،نیز ادامه یافت. غروب شده بود که شیرزاد برگشت، ننه مارال، ساندویچی از نان و پیاز برایش درست کرد و او در حال گاز زدن و خوردن در کنار خواهرش نشست: «خواهر، امروز با هرکی تو راسته حرف می زدم از این آقا فرزاد تعریف می کردن» افروز، بقیه ی کار را به شهلا سپرد و در کنار برادر قرار گرفت: «خب؟»
شیرزاد، لقمه را فرو برد و ادامه داد: «میگفتن، با اینکه دستش تنگ بوده، تا می تونسته به همه کمک می کرده، مشد اکبر که چپ میره و راست میره، میگه آقا فرزاد!. آخه، خودشم کارگر بابای اون بوده، یه پیرزنی هم اومد دم مغازه سراغشو گرفت، وقتی داستانو شنید زد زیر گریه، می گفت سال هاس که حاجی و پسرش خرج اون رو می دادن، از هیچی خبر نداش. مشد اکبر که بهش گفت، پیرزن از غصه افتاد رو زمین، حالش که جا اومد، گریه کنون می رفت و دشمناشون رو نفرین می کرد»
مش اسد، جلوی زیر طاقی نشسته و به صحبت های پسر گوش می داد، وقتی ناراحتی را در چهره ی دختر دید، شیرزاد را صدا زد و او را با خود بیرون برد. آخرین پیازها، ساعت 9 شب درون قابلمه سرخ می شد که تلفن حمام زنگ زد. فردالی بود و خبر پیدا کردن پارچه های سفارشی افروز را می داد. برای دیدن نمونه؛ ساعت 9 صبح قرار گذاشتند