ز دتر از همیشه رسیده بود. دلش می خواست رقیه آنجا باشد، تا بتواند ساعتی را با او بگذراند. سر چهارراه که رسید، احساس کرد، کسی صدایش می زند. به اطراف نگاه کرد، هیچکس متوجه او نبود. از پشت شیشه ی بانک به ساعت نگاه کرد. چند دقیقه ای به هشت مانده بود. گشتی در آن حدود زد، خبری از دخترک نبود. کنار ایستگاه اتوبوس نشست و در انتظاری طولانی به رفت و آمد مردم نگاه کرد. خیره ماندنش به پوشش خانم ها، واکنش های جالبی در پی داشت. اولین عکس العمل، از سوی خانمی نشان داده شد که مانتویی به رنگ سبز و با طرح معروف به سیو، پوشیده بود. خانم مزبور که از آن طرف چهارراه به این سمت می آمد، آزرده از نگاه ممتدِ افروز، با تندی به سوی او رفت:
- ما همدیگه رو میشناسیم؟
- نه خانوم! من…
- خوبه! چون منم تا حالا شما رو زیارت نکردم، پس چرا زل زدین به من؟
- آه، ببخشید، عذر میخوام. من…
- اینگار شما جداً زشته! نشستین اینجا و بِروبِر به من نگاه می کنین!
- بازم عذر میخوام اما اینکار من علت داشت.
- یعنی چی؟ چه علتی؟
افروز با لبخند در مقابل او ایستاد و با گردن کج گفت:
- راستش دو چیز در شما دیدم که برام جذاب بود! اولیش( حالت خصمانه ی زن کم کم تغییر می یافت) شیوه ی قدم زدن شماست! که به نظرم بی نقص و عالی بود! (صورت زن سرخ و لبخند دوستانه ای چهره اش را پوشاند) وای که چقدر دوست داشتم مثل شما خانومانه راه می رفتم! (دست اش را به طرف او دراز کرد) من افروز هستم، طراح مد و لباس! (دست زن را به گرمی می فشارد) خوشوقت شدم!
- اوه! وای… نه! منم از دیدن شما خوشحالم. من… من ملیکام (افروز را می بوسد) شما فرمودین! که دو چیز؟
- بله و دومی، مانتو شماست که با پوشیدن اون جذابیت شما! واقعاً چشمگیرشده! (ملیکا ناباورانه سرتاپای خود را ورانداز می کند) می تونم بپرسم اونو از کجا خریدین؟!
- بله، چرا که نه؟(با خوشحالی آدرس فروشگاهی در همان حوالی را می دهد) … افروز جون از دیدنت خوشحال شدم! تو چه ماهی!
آدرس اداره اش را می دهد و خداحافظی می کند. افروز، دور شدن او را به تماشا می نشیند، به تاثیرات حرف هایش در ملیکای بیچاره! نگاه می کند. آن زن که شاید تا کنون هرگز توجهی به راه رفتن خودش نداشته، اکنون با دقت قدم بر می دارد و مدام به لباس و پاهایش نگاه می کند، به صورتیکه یک بار نزدیک است که زمین بخورد.
نفر بعدی دختر جوان و سپید پوشی است که هنگام عبور از جلوی افروز، قدم آهسته می کند و با لبخند می گوید:
- حیف شد! دارم میرم لندن! واسه داداشت، یکی دیگه رو انتخاب کن!
و نفر بعدی دختر کم سن و سالی، شبیه دخترهای سال آخر دبیرستان است که از نگاه های افروز به خنده می افتد و درست جلوی او می ایستد:
- نگو! خودم می دونم که خوشگلم! (از لپ افروز نیشگون می گیرد و به صدای بلند می خندد) تو هم که خوشگلی عزیز دلم!
زن و شوهری که تازه به آنجا رسیده اند و در چند قدمی او منتظر اتوبوس هستند، از گفته های دختر به خنده می افتند و با بدگمانی به افروز نگاه می کنند. اتوبوس که می رسد، آن ها می روند و او تنها می شود. با خود فکر می کند که زمان زیادی گذشته است، به طرف بانک سر چهارراه می رود و داخل می شود. آنجا خلوت و بدون مشتری است. به ساعت دیواری نگاه می کند، ده دقیقه ای تا 9 مانده، می خواهد برگردد که چشم اش به دستگاه آبسردکن می افتد. لیوانی آب خنک می نوشد و به سمت درب می رود که صدای یکی از کارمندان بانک متوقف اش می کند:
- آب سرد که مجانی نمیشه! لااقل یه سپرده باز کن!
امروز احساس خوبی دارد و دلش می خواهد سربه سر همه بگذارد. بر می گردد و دوباره لیوانش را پر می کند و آن را بالای سر می برد:
- آق پولکی! آب خنک، برای سوزش خوبه!
خنده ی کارمندان و کف زدن یکی دو نفر از آنان، بدرقه ی راهش می شود. بیرون می آید و به جستجوی رقیه می پردازد. دخترک را نمی یابد و ناامیدانه به طرف فروشگاه لی لی می رود. فردالی منتظر اوست. نمونه ی پارچه ی مورد نظر را، بر روی پیشخوان می گذارد:
- این شبیه رنگ تو عکسه! اما بیا(چند رنگ دیگر را نیز نشان می دهد) پارچه ی کمیابیه! برای نمونه هر شیش رنگشو گرفتم( روی پارچه ها دست می کشد و آنها را مانند اسکناس ورق می زند) عالیه عالیه! طرح و رنگش تو بازار تکه! (به حرکات افروز چشم دوخته است و با مشاهده ی چهره ی خندان او، چشمانش برق می زند) خیلی سخت پیدا شد. تو تموم خاورمیانه! یه سانتشم نبود! تو فرانکفورت پیداش کردم، ساعت 2.5 صبح بود که توسط مسافرای آلمان برام رسید. فقط(با تردید به دختر که هنوز سرگرم وارسی پارچه ها بود، چشم دوخت) همین امروز بهم بگو که بتونم شبونه سفارش بدم.
- باشه چشم! میتونم نمونه ها را ببرم! اما اصلشو بگین!
- بله خانوم، اما اصلش!
- وای، بله، خب بفرمائید متری چند؟
- این پارچه عرض یک و نیمه و واسه اون طرح شما، حدود….
- یک و بیست.
- بله، یک و بیست… (لبخند می زند) فقط قیمتش رو باید حساب کنم…. متری 499 یوروه!(چرتکه ظریفی را بدست می گیرد و با سرعت مهره های آن را بالا و پایین می کند) میشه ، میشه 100 تا و بعله… با بیس سانتش میشه(با انگشت اشاره، آخرین مهره را با شدت بیشتری به پایین می کوبد، تق!) دو و هفتصد! البته با اضافه شدن سود ما میشه سه و دویست!
- یا خدا!! سه و دویست!
- بله خانم، پارچه ی رویاله! واسه این طرح و بافت، چیزی که نیست! تازه سود ما فقط بیست درصده!
- و حق من!
- دخترم، اینکه پارچه ی تولیدی نیس. اون واسه خریدای …
- نه دیگه بابا! نشد، حرف …
- باشه، اَناَ تسلیم! صد مال تو!
افروز، پس از خداحافظی با پیرمرد پارچه فروش، خود را به فروشگاه ارسطو رساند. از اعضای خانواده ی ارسطو، تنها فردی که در آنجا حضور داشت، بابک بود. مردجوان با درخواست او با منزل امکانی تماس گرفت و جوابِ موافقِ مادر خانواده، موجب خوشحالی دختر گردید. در همین لحظه، صدیقه خانم سر رسید و با آگاهی از موضوع، با اصرار بابک را به همراه افروز، روانه ی خیابان سعدآباد کرد. خیابان های شمال شهر ترافیک روانی دارد و آنها خیلی زود به مقصد می رسند.