Skip to content
سايت ملكه ايران

اولين سايت داستان خواني و داستان نويسي در ايران

  • صفحه اصلی
  • داستان ها
    • من و شاهزاده
    • مهر دل
    • برگ های پاییز
    • هنر
    • ملکه
    • پنج شیر یا پنجه شیر
    • کارآفرین
    • از من فاصله بگیر عوضی
  • همکاری با ملکه ایران
  • Toggle search form

داستان ملکه – قسمت 34

Posted on ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان ملکه – قسمت ۳۴ ثبت نشده

در حین عبور از حیاط و نزدیک پله ها، با تارا روبرو می شوند که در حال صحبت با تلفن همراه می باشد. دختر جوان با مشاهده ی آنان، گفتگوی خود را کوتاه کرده و به پیشواز می آید:

  • ببخشید، هنگامه بود! بفرمائید… چه عجب بابک خان!

و مهمانان را به اطاق نشیمن کوچک نزدیک آشپزخانه هدایت می کند. مهشید که سرگرم بازی با تپلت می باشد، نیم خیز شده وبا «سلام»ی نیم بند دوباره بر روی مبل می افتد و به بازی اش ادامه می دهد. عذرا خانم، از آشپزخانه بیرون می آید و با دیدن بابک، صمیمانه با او احوالپرسی می کند. تارا برای نشستن تعارف می کند. افروز، بر روی کاناپه و در پهلوی مهشید می نشیند. دختر نوجوان که مادر و خواهرش را سرگرم گفتگو بی بیند، به آرامی و بدون سر بلند کردن، مجله ای را بر روی پای افروز می گذارد و زمزمه می کند:

  • عکس لباسم، وسطشه! ببین!

افروز مجله را باز کرده و عکسی را که از مجلات خارجی بریده شده، بیرون می آورد. با مشاهده ی عکس، لب خود را گاز می گیرد و با حیرت به دخترک نگاه می کند. مهشید که نگاه حیرت زده ی او را می بیند، با لب های بهم فشرده، تهدید می کند:

  • فقط همینو میخوام! اگه لباس دیگه ای باشه، ریز ریزش میکنم!

ورود مستخدمه ی منزل با سینی چای، سبب می شود گفتگوها قطع شود. افروز از فرصت استفاده کرده و نمونه ی پارچه را از داخل کوله اش بیرون می آورد، برخاسته و آن را به تارا می دهد. جیغ خوشحالی دختر، پدر خانواده را که لباس راحتی بر تن دارد، به آنجا می کشاند:

  • چه خبره! جیغت تا سرپل رفت! یواشتر!

پیرمرد با محبت برای افروز و بابک سر تکان داده و می نشیند. مهشید، بازی را رها کرده و قبل از آن که مادرش حرفی بزند، در کنار پدر می ایستد:

  • آقا جون، ببین! واسه دختر جونت، سفارش لباس دادند اما به من میگن: برو لباس اعظم خانوم را بپوش(مستخدمه که ظرف کریستال میوه را بر روی میز می گذارد، با تعجب می گوید: «لیاس منو؟!» و می خندد) اِ، نه خیر خانوم! مثلا گفتم!

عذار خانم از شوهرش با چای و شیرینی پذیرایی می کند و با اخم از دختر کوچکش می خواهد که ساکت شود. تارا که بارها، پارچه را زیر و رو کرده آن را به مادرش نشان می دهد و با ابراز رضایت از نوع و طرح و رنگ پارچه، می گوید:

  • افروز خانم خوب….

صدایی که می پرسد:« چه خبره؟» صحبت او را نیمه تمام می گذارد. لحظه ای بعد، مهدی، پسر خانواده وارد می شود. او که به دلیل طرز ایستادن تارا، افروز را ندیده است، با بابک دست داده و می خواهد آنجا را ترک کند که مادرش او را صدا می زند:

  • مادر جان! مهدی! برای ناهار برمیگردی؟
  • نه مادر، کلی کار دارم (افروز را می بیند و از رفتن باز می ماند) ولی… اعظم خانم یه چایی بهم میدین؟

در مقابل دیدگان متعجب والدینش، دکمه ی کت اش را باز کرده، برمی گردد و روبروی افروز می نشیند و با او احوالپرسی می کند. آقای امکانی با تعجب به او می نگرد. تلفن همراه بابک زنگ می زند و او سرگرم صحبت می شود. عذرا خانم از افروز می خواهد تا لباس مناسبی برای مهشید، بدوزد و دختر خیاط به سرعت اندازه های دخترک را گرفته و یادداشت می کند. در انتهای کار اندازه گیری، دفترچه ی سفارشات را داخل کوله می گذارد که بابک او را مورد خطاب قرار می دهد:

  • ببخشید خانم زندی! الان از فرودگاه تماس گرفتند. با عرض معذرت من باید برم گمرگ مهرآباد. میشه از شما خواهش کنم با آژانس برگردین.
  • شما بفرمائید! من خودم بر می گردم.

بابک از خانواده ی امکانی پوزش خواسته و آنجا را ترک می کند. افروز که کارش تمام شده است، می خواهد خداحافظی کند که سوال تارا او را بر جایش میخکوب می کند:

  • افروز خانم، این آقا فرزاد کیه؟ (توجه همه به او جلب می شود) هنگامه هر دفعه که زنگ میزنه، فقط از اون تعریف میکنه! اون میگفت: فرزاد به خاطر شما چاقو خورده!

افروز به ناچار، قصه ی رقیه و فرزاد را بازگو کرد و در پایان گفت:

  • اون دعوا، به خاطر من نبود! بلکه برای رقیه کوچولو بود!
  • هر چی که هست، این فرزاد خان، بدجوری هنگامه رو هوایی کرده!

اعتراض آقا و خانم امکانی به صورت«هیس!» و«اِ، این حرفا چیه؟» ادامه ی گفتگو را نیمه کاره گذاشت. هنگام خداحافظی افروز، مهدی با بیان اینکه «مسیر منم به طرف زرتشته» با اوهمراه می شود. در طول مسیر، مهدی سعی دارد، باب گفتگو را باز نماید اما چهره ی سخت و نگاه سرد افروز، او را از این کار باز می دارد.

با رسیدن به خیابان زرتشت، خیاط جوان! تشکر کوتاهی کرده و از اتومبیل پیاده شده و زیر نگاه خیره ی مهدی، به فروشگاه لباس می رود. حرف های تارا در مورد توجه هنگامه به فرزاد، سخت او را پریشان کرده است. مذاکره ی با آقا و خانم ارسطو، این بار، کوتاه ومختصر است. افروز که نیاز به تنهایی دارد، شرایط آنان را به سهولت می پذیرد. از فروشگاه که بیرون می آید به یاد رقیه می افتد. چشم می اندازد که دخترک را ببیند اما خبری از او نیست.

چهارراه را که رد می کند، با جمعی که پیاده رو را اشغال کرده اند، مواجه می شود. راه خود را کج کرده و از کنار خیابان در حال عبور است که با شنیدن صدای گریه، تکان می خورد.

ملکه Tags:داستان،داستان نویسی،ملکه

راهبری نوشته‌ها

Previous Post: داستان ملکه – قسمت 33
Next Post: داستان ملکه – قسمت 35

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

جديدترين داستان ها

  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 34
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 33
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 32
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 31
  • داستان مهر دل – قسمت 35
  • داستان مهر دل – قسمت 34
  • داستان مهر دل – قسمت 33
  • داستان مهر دل – قسمت 32
  • داستان مهر دل – قسمت 31
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 35
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 34
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 33
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 32
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 31
  • داستان ملکه – قسمت 35
  • داستان ملکه – قسمت 34
  • داستان ملکه – قسمت 33
  • داستان ملکه – قسمت 32
  • داستان ملکه – قسمت 31
  • داستان کارآفرین – قسمت 35
  • داستان کارآفرین – قسمت 34
  • داستان کارآفرین – قسمت 33
  • داستان کارآفرین – قسمت 32
  • داستان کارآفرین – قسمت 31
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 35
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 34
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 33
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 32
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 31
  • داستان هنر – قسمت 35
  • داستان هنر – قسمت 34
  • داستان هنر – قسمت 33
  • داستان هنر – قسمت 32
  • داستان هنر – قسمت 31
  • داستان برگ های پاییز – قسمت 35

داستان ها

  • از من فاصله بگیر عوضی
  • برگ های پاییز
  • پنج شیر یا پنجه شیر
  • دسته‌بندی نشده
  • کارآفرین
  • ملکه
  • من و شاهزاده
  • مهر دل
  • هنر

داستان هاي دريافتي

  • ثریا – میلاد کاویانی
  • چتر – میلاد کاویانی
  • دعوت شده – شبیر گودرزی
  • سرراهی – شبیر گودرزی
  • فیش حقوقی – شبیر گودرزی
حداوند به حضرت داود وحي فرمود: كه سليمان را خليفه ي خود قرار ده . سليمان در آن وقت بچه بود و گوسفند چراني ميكرد . علماي بني اسرائيل قبول نكردند. خداوند وحي فرمود: عصاهاي آنها و عصاي سليمان را بگير و همه را در يك اطاق نگهدار ودرب اطاق را مهر كن به مهرهاي قوم . فردا عصاي هر كس سبز شد و برگ بيرون آورد و ميوه داد او خليفه است . داود به آنها خبر داد كه خداوند چنين فرمود. گفتند: راضي شديم و قبول كرديم . (سخن خدا تاليف سيد حسن شيرازي)

آخرین دیدگاه‌ها

    برچسب‌ها

    برگ ها،داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز برگ ها،داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،از من فاصله بگير عوضي،ملكه ايران داستان،از من فاصله بگیر عوضی،ملکه ایران داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز داستان، داستان نويسي، برگ هاي پاييز داستان،داستان نويسي،كارآفرين داستان،داستان نويسي،هنر داستان،داستان نويسي،پنج شير يا پنجه شير داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،داستان نویسی،ملکه داستان،داستان نویسی،من و شاهزاده داستان،داستان نویسی،هنر داستان،داستان نویسی،پنج شیر یا پنجه شیر داستان،داستان نویسی،کارآفرین داستان نويسي،برگ هاي پاييز،ملكه ايران،داستان داستان نويسي،ملكه ايران،داستان،ملكه داستان هنر قسمت 24 ملكه،داستان،داستان نويسي ملکه ملکه،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نويسي مهر دل،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نویسی،مه کار

    كليه حقوق سايت براي ملكه ايران است © 1400-1392