Skip to content
سايت ملكه ايران

اولين سايت داستان خواني و داستان نويسي در ايران

  • صفحه اصلی
  • داستان ها
    • من و شاهزاده
    • مهر دل
    • برگ های پاییز
    • هنر
    • ملکه
    • پنج شیر یا پنجه شیر
    • کارآفرین
    • از من فاصله بگیر عوضی
  • همکاری با ملکه ایران
  • Toggle search form

داستان ملکه – قسمت 35

Posted on ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان ملکه – قسمت ۳۵ ثبت نشده

سراسیمه به این سو و آن سو می نگرد. صدای گریه دوباره شنیده می شود. با تردید به حمعیت داخل پیاده رو نگاه می کند و یکباره تصمیم خود را می گیرد. با عجله حلقه ی جماعت تماشاچی را شکافته و با دیدن صحنه ی پیش روکه در آن رقیه، گریان، بر زمین افتاده، و زنی ژنده پوش بر بالای سرش ایستاده است، بسیار عصبانی می شود. با سلاح همیشگی اش یعنی کوله پشتی، به طرف زن هجوم می برد و با ضربه ای شدید زن را به حفاظ بانک می کوبد. بی توجه به تشویق چند زنی که به تماشا ایستاده اند، رقیه را از زمین بلند می کند. دخترک به آغوش او پناه برده و هق هق می زند:

  • خا… خال..مه … خالمه!

افروز ناباورانه به زن نگاه می کند. صورت سیاه و چشمان گود نشسته و لباس فلاکت بار او حکایت از اعتیاد شدیدی دارد. زن رو به رقیه می پرسد:

  • همینه؟ (رقیه سر تکان می دهد) اِ، بالاخره پیداش شد! (رو به جمعیت فریاد می کشد) شیه؟ شیه؟ اومدین شیرک؟! (می خندد و دندانهای سیاه اش را به نمایش می گذارد) دِ برین مادر شیخیای سگ مشب!

تماشاچی های معرکه ی بدبختی! بی هیچ واکنشی پراکنده می شوند. زن چند قدم می رود و بر می گردد. از داخل لباسش چیزی را بیرون می آورد و به طرف افروز پرت می کند:

  • شناشنامشه! (افروز شناسنامه را بر می دارد) من…من (ادای حرکت هواپیما را در می آورد) ویژ! شفر!.. عشق! شفژ! (می رقصد) رفتم که رفتم! بابا… (ناگهان می ایستد و به چشم های افروز ذل می زند) رقیه میگه دوشش داری! پش مال تو! … هی، هی! (دور آن دو می چرخد و کمی جلوتر می رود) پول مول داری؟ (افروز سر تکان می دهد) از قیافت، شِلک و شِلک، بدبختی میباره! ای بدبخت! (با دست های لرزان سیگاری روشن می کند و جلوی پای افروز می نشیند) رقیه، خاله! (صدایش رنگ محبت می گیرد) اگه بامن باشی بدبخت تر میشی… نیگام کن خاله جون! (خم شده و موهای رقیه را نوازش می کند) برو، برو پیش این خانمه!… من دارم میرم که الهی برنگردم! (بغض در صدایش موج می زند) میرم که گور به گور بشم! کاش، کاش…

گریه ی ناگهانی و ضجه ی سوزناک زن، افروز را شوکه می کند. خواهر زاده ی کوچک، برای لحظاتی، خودش را به دامان خاله اش کشیده و با دستانش کوچکش او در آغوش می کشد. خاله، بوسه های متعددی بر سر و صورت و دستان دخترک زده و آنگاه او را از خود جدا می سازد:

  • افروز خانم، جون تو و جون این بچه! (بلند می شود) من باید برم! (رد اشک ها، بر روی چهره ی سیاهش، خط های عمیقی ترسیم کرده است) خداف…

تلو تلوخوران به وسط خیابان می رود و در مقابل نگاه حیرت زده ی آن دو، با دست های باز، جلوی موتور سیکلتی را می گیرد:

  • دِ واایش دِ مادر قحبه! (موتور سوار می ایستد) منو تا این پائین برس… (بی توجه به گفته های مرد، ترک موتور، می نشیند) برو دیگه لا مش شب! از خماری دارم ریقو سر میکشم! الان فقط یه بمب می خوام، یه بمب! اندازه ی یه نخود شیره! (می خندد و به مرد می چسبد) برو دِ عشقی!

با رفتن و ناپدید شدن خاله، رقیه، کم کم آرام می شود. افروز، دخترک را به داخل بانک برده و بی اعتنا به اعتراض نگهبان، با استفاده از سرویس دستشویی کارکنان، دست و صورتش را می شوید. شناسنامه را ته کوله جاسازی می کند و در حالی که دست بی حس رقیه را محکم در دست گرفته به فروشگاه لی لی می رود.

فردالی با دیدن افروز، چابک و سرزنده جلو می آید:

  • آقای ارسطو تماس گرفتند و وجه را انتقال دادند، پارچه ی شما آماده است، بفرمائید…

نگاهی آشنا به رقیه می اندازد و بسته ی پارچه را روی پیشخوان می گذارد. افروز، بریده ی مجله را بیرون می آورد و آن را به پیرمرد نشان می دهد:

  • اینو ببینید، به نظر ساتن میاد.
  • ساتن؟ (عینک اش را عوض می کند) نه! ساتن نیست!(لبخند می زند) بنگال کشه!(یکی از کارکنان را صدا می زند) پرویز، اون طاقه ی بنگال صورتی رو بیار.

افروز در مورد نوع لباس و تغییراتی که نسبت به تصویر ایجاد خواهد کرد، توضیح می دهد و پس از دیدن پارچه، نظر فردالی را تایید می کند. بسته دوم به همراه 110 هزار تومان بابت سهم فروش به او تحویل می شود. وجه را بر می گرداند:

  • بنویس پا طلبم، هنوز کمه! بذار زیاد بشه که بتونم جاش پارچه ببرم!
  • باریکلا، آفرین! (تلفن فروشگاه زنگ می زند) به تو میگن تاجر!

می خواهد از فروشگاه خارج شود که دختر فروشنده، صدایش می زند. برمی گردد. فردالی گوشی تلفن را به او می دهد:

  • آقای ارسطوس! (چشم هایش برق می زند) سفارش جدیده!

افروز با ارسطو صحبت می کند و با خوشحالی سفارش دو دست لباس مجلسی مشابه طرح قبلی را یادداشت می کند. اکنون این خانم جوان مشتری ویژه ی فروشگاه لی لی است لذا فروشندگان حوان به سرعت پارچه های مورد نظر او را بریده و تحویل می دهند. بیرون از فروشگاه، رقیه دچار ضعف می شود.

ملکه Tags:داستان،داستان نویسی،ملکه, ملکه

راهبری نوشته‌ها

Previous Post: داستان ملکه – قسمت 34
Next Post: داستان من و شاهزاده – قسمت 31

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

جديدترين داستان ها

  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 34
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 33
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 32
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 31
  • داستان مهر دل – قسمت 35
  • داستان مهر دل – قسمت 34
  • داستان مهر دل – قسمت 33
  • داستان مهر دل – قسمت 32
  • داستان مهر دل – قسمت 31
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 35
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 34
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 33
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 32
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 31
  • داستان ملکه – قسمت 35
  • داستان ملکه – قسمت 34
  • داستان ملکه – قسمت 33
  • داستان ملکه – قسمت 32
  • داستان ملکه – قسمت 31
  • داستان کارآفرین – قسمت 35
  • داستان کارآفرین – قسمت 34
  • داستان کارآفرین – قسمت 33
  • داستان کارآفرین – قسمت 32
  • داستان کارآفرین – قسمت 31
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 35
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 34
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 33
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 32
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 31
  • داستان هنر – قسمت 35
  • داستان هنر – قسمت 34
  • داستان هنر – قسمت 33
  • داستان هنر – قسمت 32
  • داستان هنر – قسمت 31
  • داستان برگ های پاییز – قسمت 35

داستان ها

  • از من فاصله بگیر عوضی
  • برگ های پاییز
  • پنج شیر یا پنجه شیر
  • دسته‌بندی نشده
  • کارآفرین
  • ملکه
  • من و شاهزاده
  • مهر دل
  • هنر

داستان هاي دريافتي

  • ثریا – میلاد کاویانی
  • چتر – میلاد کاویانی
  • دعوت شده – شبیر گودرزی
  • سرراهی – شبیر گودرزی
  • فیش حقوقی – شبیر گودرزی
حداوند به حضرت داود وحي فرمود: كه سليمان را خليفه ي خود قرار ده . سليمان در آن وقت بچه بود و گوسفند چراني ميكرد . علماي بني اسرائيل قبول نكردند. خداوند وحي فرمود: عصاهاي آنها و عصاي سليمان را بگير و همه را در يك اطاق نگهدار ودرب اطاق را مهر كن به مهرهاي قوم . فردا عصاي هر كس سبز شد و برگ بيرون آورد و ميوه داد او خليفه است . داود به آنها خبر داد كه خداوند چنين فرمود. گفتند: راضي شديم و قبول كرديم . (سخن خدا تاليف سيد حسن شيرازي)

آخرین دیدگاه‌ها

    برچسب‌ها

    برگ ها،داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز برگ ها،داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،از من فاصله بگير عوضي،ملكه ايران داستان،از من فاصله بگیر عوضی،ملکه ایران داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز داستان، داستان نويسي، برگ هاي پاييز داستان،داستان نويسي،كارآفرين داستان،داستان نويسي،هنر داستان،داستان نويسي،پنج شير يا پنجه شير داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،داستان نویسی،ملکه داستان،داستان نویسی،من و شاهزاده داستان،داستان نویسی،هنر داستان،داستان نویسی،پنج شیر یا پنجه شیر داستان،داستان نویسی،کارآفرین داستان نويسي،برگ هاي پاييز،ملكه ايران،داستان داستان نويسي،ملكه ايران،داستان،ملكه داستان هنر قسمت 24 ملكه،داستان،داستان نويسي ملکه ملکه،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نويسي مهر دل،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نویسی،مه کار

    كليه حقوق سايت براي ملكه ايران است © 1400-1392