خواب سنگین جم، تا غروب ادامه دارد و آرمان بعد از دو ساعت معطلی و چندین بار رفت و برگشت، او را با تکان دادن شدید، بیدار می کند. از چادر بیرون آمده و در جستجوی دوستانشان، گشتی در اطراف اردوگاه می زنند. نسیم خنکی بوی دریا و جنگل را درهم آمیخته است و پیاده روی، در تاریک روشن غروب، آن دو را به گفتگو در اطراف حادثه ی امروز می کشاند:
- ….قدرتی را که می دیدم، باور نمی کردم! چشمش پرِ اشک بود اما از ته دل فریاد می زد. یلدا هم مثل او بود! انگار دوتایی می خواستند نرده ها را بشکنند! من قدرت سعیده را می دیدم اما باور نمی کردم. مات شده بودم! اون وسطا علی رو که دیدم، ازم پرسید: آرمان، این سعیده ی خودمونه! …..
- قبل از اونکه خوابم ببره، بچه ها برام تعریف کردند. آقای آرامیم بهم گفت:«بخاطر همچین دوستایی، بهت حسودی می کنم» …وقتی که انداختنم تو زندون، همش قیافه ی سعیده جلوی نظرم میوم…
حمیده، از آن سوی زمین چمن، آنها را صدا می زد و مدام بالا و پایین می پرید تا اینکه جم او را دید. سخن اش را قطع کرد و برای دختر دست تکان داد. به طرف او می روند. زمانی کوتاه تا مراسم شامگاه باقی مانده است و گروه های مختلف، آهسته، آهسته، در زمین چمن جمع می شوند. دخترک خجول، با رسیدن آن دو و در جواب پرسش آرمان، تند و تند، از دیدنی های گشت امروز، تعریف می کند:
- وای که چقدر قشنگ بود علی الخصوص: سادات محله و آبشار! آخ نه، جنگل رامسر هم خیلی زیبا بود… وا، چرا وایسادین، بریم دیگه. سعیده و یلدا، خیلی وقته که دم جنگل، ایستادن… کلی عکس گرفتیم(جلوتر از آن دو راه می رفت و مدام به سوی آن دو می چرخید) من و یلدا، سعیده و من، یل…
- مگه یلدا هم با شما بود؟
- آره دیگه، یلدا از دیشب نقشه شو ریخته بود. سرپرستشونم خانوم خوبیه. دو تا اتوبوس، هر جا میرفتن، با هم بودن!
- باریکلا! (رو به جم) یاد بگیر. این یلدا مثل شب اش، خیلی بلنده!
خنده کنان به سوی جنگل می روند که با صمغی و فراریان از شامگاه روبرو می شوند. مرد همیشه منظم! به گرمی با آنان احوالپرسی می کند و آنگاه که جم از او اجازه می خواهد تا در مراسم شرکت نکند، با محبت می پذیرد و با خوشرویی، آرمان و حمیده را نیز از این کار معاف می کند.
هوا تاریک شده است که به ورودی جنگل می رسند. خبری از دخترها نیست. با نگرانی اطراف را جستجو می کنند. آرمان ناخودآگاه فریاد می زند:«یل ل ل ددااا» پژواک صدا خاتمه نیافته است که صدای دختر را می شنوند: «جانم… چرا داد میزنی؟ من اینجام!» بر می گردند و آنها را نشسته بر روی نیمکت چوبی می بینند. اعتراض آرمان با بسته ای که دختر به طرفش می گیرد، خاموش می شود:
- این مال توئه!
- مال من؟ جدی؟ چی هست؟(هدیه را می گیرد) متشکرم یلدا!
- خواهش می کنم، حالا میشه یه خورده داد بزنی:ی ل ل ل د د ا ا! آهنگش قشنگه!
صدای ارکستر شامگاه به گوش می رسد. حمیده تشنه اش شده و یلدا نیز بهانه ی شستن دست هایش را می گیرد. آرمان به ناچار و با قبول نقش قهرمان، با همراهی دو دختر! به جستجوی آب می پردازد. سعیده که ناآرام به نظر می رسد، با دور شدن آنان، مشت های بسته و لرزانش را بر روی پایش می گذارد.:
- من… من همه جاها رو گشتم(آب دهانش را قورت می دهد) فروشگاهها و دستفروشارو اما هیچ چیزی که بتونم برات بخرم، پیدا نکردم.
جم می خندد: «مگه قرار بوده، حتما برام چیزی بخری! ( ابروهایش را گره می اندازد) تو رفتی گردش؟ یا …»
- نه ولی…خب، دلم می خواست یه چیز خوب برات پیدا می کردم! … مثله همون اسب پری دریایی!
- من خوشحالتر میشدم اگه فقط توی گشت، بهت خوش میگذشت.
- وای نه، چرا؟ … (لبخند می زند) بهم خوش گذشت، حمیده و یلدا، کنارم بودند و آقای آل مختار و خانم بید مشکی هم خیلی محبت کردند. هر حایی را که فکر می کردن میتونم برات از اونجا چیزی بخرم، بردند و نشونم دادند.
- آخ، آخ ، آخ (با مشت های بسته، گل یا پوچ بازی می کند)به آقا سید هم گفتی؟ وای خانم بید مشکی هم ….
- مثل دخترا شدی جم! (لرزش دست اش آرام تر شده است و از ته دل می خندد)
- از این که به فکرم بودی، متشکرم و همین برام کافیه.
سعیده، نگاه او را غافلگیر می کند. هنوز لبخند بر لب دارد اما گویی نفس اش به شماره افتاده است . جم با خود فکر می کند:«چقدر! دوست دارم که ساعت ها به او خیره بمونم!» هر دو لب فرو بسته اند. سعیده نگاهش را می دزد و سر به زیر، مشت چپ اش را کمی می چرخاند:
- … می دونی! دو سال پیش، پدرم یه هدیه بهم داد، یه چیزی که خودش ساخته بود. اون یه پا هنرمنده! کارمند بانکه و موقعی که بیکاره، کارای چوبی و نقره ای میسازه…
- مثل اینکه پدرو خیلی دوست داری.
- آره، عاشقشم!
- مادر چی؟
- مامان معلمه و تو راهنمایی درس میده. اونم خیلی دوس دارم. دو تا برادر و یه دونه خواهرم دارم.
- خوش بحالت!
سعیده با نگرانی نگاهی به اطراف می اندازد و آنگاه مشت اش را به طرف جم دراز می کند و با لکنت می گوید:
- ن، نتونس تم(نفس اش را به سختی بیرون می دهد) ب، ب بپیچمش!
و ناگهان، هدیه را در بالای دست وی رها کرده و دست خود را به سرعت عقب می کشد. جم، ناباورانه به شی براق و سبز رنگ نگاه می کند:
- سعیده، لازم نبود…وای! نکنه هدیه ی پدرت را بهم دادی؟( سر تکان دادن او را می بیند) آره؟ نه! … نه نمی تونم قبولش کنم. پدرت اینو برا تو ساخته س!
- بله اما من عزیز… ترینا رو بهت دادم که همیشه … نه، باید نگهش داری!
سنگ سبز، در زیر نور ضعیف چراغ خیابانی، می درخشد. جم، آن را بالاتر آورده و با دقت نگاهش می کند. قابی نقره ای دور تا دور سنگ نامنظم را پوشانده است. مشاهده ی خطوط ظریف حکاکی شده او را به تعحب می اندازد:
- چیزی روش نوشتن؟
- نه؟ خطاطی نیست، نقاشیه!
- نقاشی؟
- بله، یه تصویرِ طبیعیه!
سعیده، می خندد و بندی ظریف را از گردنش باز می کند:
- این بندش بود، اما برای تو کوتاهه، انداختمش به اسب پری دریایی! ببین!
- خیلی زیباست اما …
- نه! اون مال توئه! پس دیگه…
جم، تشکر کرده و می خواهد چیزی بگوید که با شنیدن سر و صدای نزدیک شدن بچه ها، منصرف می شود. دوباره تشکر می کند:« خیلی قشنگه، ممنونم» آرمان از میان تاریکی داد میزند:
- قایمش نکن که دیدمش!
و یکباره هر سه در مقابل آن دو ظاهر می شوند. بلندگوی اردوگاه زمان صرف شام را اعلام می کند. به راه می افتند. اصرار یلدا و حمیده برای دیدن هدیه ی جم ادامه دارد ولی او حاضر به نشان دادن آن نیست. به سلف سرویس که می رسند، اکثر میزها خالی است. جای دنجی را انتخاب می کنند و می نشینند. قبل از صرف شام، آرمان هدیه اش را باز می کند:«وای، خودنویسه!» و با خوشحالی آن را به دست جم می دهد:
- اصفهونی رند! میخوای کادوی منو ببینی( خودنویس را پس می دهد) باشه… اینم قشنگترین هدیه!
دستش را روی میز می گذارد و پنچه اش را باز می کند. سنگ سبز، زیر چراغ های پر نور سالن، می درخشد. یلدا و آرمان و حمیده، روی میز خم شده و با حیرت به شی زیبا نگاه می نگرند: «چه رنگی!» «ابر سفیدِ دورشو ببین!» «نقطه ی سبز وسطش، پر رنگتره!» «گردنینده؟» «مثل یه کوه سبز میمونه که قله ش میدرخشه!» «دورشم نقطه نقطه های رنگی داره!»
جم دستش را می بندد و پس می کشد. تمام زمان صرف غذا به گفتگو در مورد هدیه ها می گذرد.