Skip to content
سايت ملكه ايران

اولين سايت داستان خواني و داستان نويسي در ايران

  • صفحه اصلی
  • داستان ها
    • من و شاهزاده
    • مهر دل
    • برگ های پاییز
    • هنر
    • ملکه
    • پنج شیر یا پنجه شیر
    • کارآفرین
    • از من فاصله بگیر عوضی
  • همکاری با ملکه ایران
  • Toggle search form

داستان من و شاهزاده – قسمت 32

Posted on ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان من و شاهزاده – قسمت ۳۲ ثبت نشده

جم و دوستانش قرار گذاشته بودند تا بعد از شام، بدون تاخیر، در سالن آمفی تئاتر حاضر باشند اما بچه های هرمزگان و کرمان، زودتر از آنها، تمام صندلی های ردیف اول و دوم را اشغال کرده بودند و ردیف های دوم و سوم نیز در تسخیر خراسانی ها و همدانیها بود. کمی تعلل از سوی دختران هم گروه، سبب گردید تا جایی بهتر از ردیف های آخر نصیب جم و دوستانش نشود.

رقص و آواز گیلکی، نخستین برنامه ی شب چهارم بود و با توجه به حوادث شب قبل، برنامه ی بعدی که تئاتر آذربایجان بود، بلافاصله شروع شد. نمایش زیبا و موزیکال «دختر خاله و غضنفر» که با استفاده از تلفیق زبان آذری و فارسی، اجرا می شد، شادی جشن شبانه را چندین برابر کرد. مجری مراسم، از گروه آواز سیستان، خواست تا برای اجرای برنامه بر روی سن حاضر شوند و زمانی که اعضای گروه مزبور آماده می شدند تا برنامه ی خود را اجرا نمایند، از طریق بلندگو، حضور داریوش خواننده ی معروف، به عنوان برنامه ی پایانی اعلام گردید.

رفت و آمدهای مکرر صمغی که در طول برنامه ی سیستانی ها ادامه داشت، توجه بچه ها را جلب را کرده بود. حضور هس!(لقبی که به او داده بودند) در سالن آمفی تئاتر سابقه نداشت و نگاه کنجکاوانه یِ وی که با دقت به همه ی حضار می نگریست، موجب بروز شایعات زیادی شد. قبل از شروع برنامه ی داریوش، مجری مراسم اعلام کرد:

  • از آقای جم مینائی! خواهشمندیم به دفتر مدیریت اردوگاه مراجعه کنند.

 خبر فوق باعث ایجاد اضطراب در بین دوستان پسر جوان گردید سعیده که در کنار جم نشسته بود، برای اولین بار، دست سرد و لرزانش را بر روی دست او گذاشت و مانع برخاستن وی گردید. یلدا و آرمان از سمت راست و فریبرز و علی و حمیده از سوی دیگر، برخاسته و در فاصله ی تنگ ردیف ها به دور هم جمع شدند. گفتگوی پر سر و صدای آنها، توجه بقیه را به آن نقطه جلب کرد. بچه ها، خیلی سریع تصمیم گرفتند: همگی باهم، به دفتر حجتی بروند. خروج یکباره ی آنان، سالن را در سکوت فرو برد.

تا زمان رسیدن به دفتر اردوگاه که در فاصله ی کوتاهی قرار داشت، هر یک از آنان پیش خود حدس و گمانی می زد ولی از بیان آن خودداری می کردند. صمغی، در کنار درب ورودی منتظر جم بود و با مشاهده وی جلو آمد:

  • گروه شیر بچه ها! سلام (لبخند زد و با جم دست داد) فقط اجازه بدین جم تنهایی بره پیش آقای مدیر! و شما با من بمونید تا برگرده (اعتراض بچه ها بالا گرفت) ببینید موضوع شخصیه و فقط مربوط به جمه! ربطی هم با اتفاقای امروز نداره، مطمئن باشید.

جم از دوستانش خواست تا طبق نظر معاون عمل کنند ولی سعیده، حاضر به تنها گذاشتن او نبود. صمغی که دختر جوان را مصمم می دید، بالاخره رضایت داد و آن دو وارد ساختمان شدند.

در دفتر ساده ی رئیس اردوگاه، هیچکس حضور نداشت و حجتی با چهره ای خسته به آنان خوش آمد گفت:

  • میدونم که بد موقعی هستش ولی … (به سعیده نگاه کرد) ولی چاره ای نداشتم! … یک ساعت پیش بود که از کاخ رامسر تماس گرفتند و ازم خواستند تا…(به میر تکیه داد) تا شما فردا در جشن کاخ شرکت کنید!

 چند ثانیه بعد، صدای خنده ی حجتی و جم و سعیده، در بیرون ساختمان به گوش بچه ها، رسید و آنان را از نگرانی خارج ساخت اما در داخل ساختمان، مذاکره و نظر خواهی، همچنان ادامه داشت. آقای مدیر، در حالی که چای و شکلات تعارف می کرد، روبروی آنان نشست و گفت:

  • با توجه به تنش امروز، من صلاح می بینم که حتما به کاخ برید.

سعیده چشم به دهان جم دوخته بود که آرام تر از همیشه به نظر می رسید و با چشمان نیمه باز، جرعه جرعه، چای می نوشید. پسر جوان، ناگهان استکان کوچک را بر روی میز گذاشت و صاف نشست:

  • آقای حجتی، فرمودید که اونها منتظر جوابند؟
  • بله، فرمودند که به کاخ زنگ بزنم (کاغذی را که در دست داشت به او نشان داد)
  • عالیه! تلفن بزنید و بگین که من گفتم، یعنی جم گفت: اگر اجازه بدند که دوستامم بیان، حرفی ندارم!

دست رئیس در هوا خشک شد و برای چند لحظه با نگاهی گنگ به جم نگریست و آن گاه لبخند زد:

  • آفرین! پسر باهوشی هستی! پیشنهادت دو سر برده!

برخاست و تلفن را برداشت. سعیده و جم در حال گفتگو بودند که تماس برقرار شد:

  • جناب افشار؟ حجتی هستم. بله قربان… آقای مینائی فرمودند به شرط حضور دوستانم، چشم! … بله گوشی را نگه می دارم. (چند دقیقه می گذرد) بله قربان… اجازه بفرمائید یادداشت کنم… بفرمائید، بله، آرمان! بله، یلدا! بله، حمیده! بله، سعیده!!… بله قربان(به جم نگاه می کند و علامت موافقت او را می بیند) بله قربان! بفرمائید این چند نفر فردا راس ساعت شیش عصر در کاخ خواهند بود،خوشحال شدم قربان…بله، یک سرپرست مرد و یک خانم! بله. خداحافظ.!

تلفن را قطع کرده و بی حال بر روی صندلی می افتد:

  • راحت شدم، مرتیکه انگار داره با نوکرِ باباش حرف میزنه!

صاف می نشیند و چشمکی به بچه ها می زند:

  • خب، حالا شمام بفرمائید بنده یادداشت کنم: آرمان شاکری از اصفهان، یلدا میر ساجد از سبزوار، حمیده (به سعیده نگاه می کند و او فامیلی دختر را می گوید: اسحاق) اسحاق و سعیده بزرگی. خب، این از این! حالا سرپرست ها، اوهوم! پسرها که هیچی! (زیر چشمی به جم نگاه می کند و می خندد) میمونه دخترا! دو تا خوزستانی و یه دونه سبزواری! پس… (ته خودکارش را می جود) پس، آها! آل مختار و خانم … (سعیده به کمک اش می آید: بید مشکی) آهاه! بید مشکی! خوب شد. (خطی زیر کاغذ کشید) بقیه ش هم با معاون کلانتر!

با هم از ساختمان بیرون آمدند و حجتی، با سپردن مسئولیت اردوگاه به صمغی، «شب بخیر» ی گفته و آنجا را ترک کرد. بچه ها، بی صبرانه دور سعیده و جم، را گرفتند. «چی شد؟» و «جریان چیه؟» سوالی بود که آنها بارها تکرار کردند. جم پاسخ داد:

  • چیزی نبود! بریم سالن (به طرف آمفی تئاتر به راه افتاد) قرار شد فردا برم اونجا! (بر سرعت قدم هایش افزود) یاللا دیگه، الانه که داریوش بره!

راه رفتن به دویدن تبدیل شد و مسابقه ی ناخواسته ای شکل گرفت. فریبرز زودتر از همه وارد سالن گردید. بچه ها که گویی منتظر بازگشت جم بودند، با ورود او، کنسرت را فراموش کرده و بپا خاستند. در ظرف مدت یک روز، جم به قهرمان تبدیل شده بود. صدای کف و سوت، منجر به قطع آهنگ شد و این کار تا زمان نشستن آنان ادامه یافت.

داریوش که هاج و واج مانده بود، پس از شنیدن توضیح کوتاهی که صمغی برایش داد، با شدت و حرارت بیشتری به اجرای برنامه پرداخت. همخوانی بچه ها و خواننده ی معروف، شبی به یاد ماندنی و خاطره انگیز را به وجود آورد.

در پایان برنامه و هنگام خروج، جمع پنج نفری بچه شیرها (لقبی که معاون به جم و دوستانش داده بود) خود را از سایرین کنار کشیده و صبر کردند تا سالن کاملا خالی از جمعیت شد. یلدا که منتظر این لحظه بود، رو به روی جم، ایستاد:

  • خب، جریان چیه؟

با اشاره ی جم، سعیده پاسخ داد:

  • هیچی یلدا جون! فقط … (آرمان و حمیده در کنار یلدا قرار گرفتند) فقط… ما پنج تا، به … کاخ دعوت شدیم!
  • چی؟ کجا؟ .. کاخ؟!
  • بله خانوم! والاحضرت شاهدخت، امر فرمودند: اون دختره ی زبون دراز! با اون پسره ی چش سفید! با اون دوستاشون، فردا برند کاخ، خدمتشون!
  • منظورشون حتما یلدا و آرمان که نبوده؟!
  • پس من و جم، فردا دوتایی میریم. شمام نیاین!

 وقتی که کل کل یلدا و سعیده تمام شد، جم، موضوع دعوت را به صورت جدی بیان کرد. حمیده، خوشحالتر از بقیه بود اما آرمان قضیه را جور دیگری می دید و آن را فراتر از یک دعوت ساده می دانست. بحث و گفتگوی آنها تا زمان رسیدن به اردوگاه دختران ادامه داشت.

جم، آن شب، راحت تر از همه ی شب های گذشته، خوابید.

من و شاهزاده Tags:داستان،داستان نویسی،من و شاهزاده

راهبری نوشته‌ها

Previous Post: داستان من و شاهزاده – قسمت 31
Next Post: داستان من و شاهزاده – قسمت 33

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

جديدترين داستان ها

  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 34
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 33
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 32
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 31
  • داستان مهر دل – قسمت 35
  • داستان مهر دل – قسمت 34
  • داستان مهر دل – قسمت 33
  • داستان مهر دل – قسمت 32
  • داستان مهر دل – قسمت 31
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 35
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 34
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 33
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 32
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 31
  • داستان ملکه – قسمت 35
  • داستان ملکه – قسمت 34
  • داستان ملکه – قسمت 33
  • داستان ملکه – قسمت 32
  • داستان ملکه – قسمت 31
  • داستان کارآفرین – قسمت 35
  • داستان کارآفرین – قسمت 34
  • داستان کارآفرین – قسمت 33
  • داستان کارآفرین – قسمت 32
  • داستان کارآفرین – قسمت 31
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 35
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 34
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 33
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 32
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 31
  • داستان هنر – قسمت 35
  • داستان هنر – قسمت 34
  • داستان هنر – قسمت 33
  • داستان هنر – قسمت 32
  • داستان هنر – قسمت 31
  • داستان برگ های پاییز – قسمت 35

داستان ها

  • از من فاصله بگیر عوضی
  • برگ های پاییز
  • پنج شیر یا پنجه شیر
  • دسته‌بندی نشده
  • کارآفرین
  • ملکه
  • من و شاهزاده
  • مهر دل
  • هنر

داستان هاي دريافتي

  • ثریا – میلاد کاویانی
  • چتر – میلاد کاویانی
  • دعوت شده – شبیر گودرزی
  • سرراهی – شبیر گودرزی
  • فیش حقوقی – شبیر گودرزی
حداوند به حضرت داود وحي فرمود: كه سليمان را خليفه ي خود قرار ده . سليمان در آن وقت بچه بود و گوسفند چراني ميكرد . علماي بني اسرائيل قبول نكردند. خداوند وحي فرمود: عصاهاي آنها و عصاي سليمان را بگير و همه را در يك اطاق نگهدار ودرب اطاق را مهر كن به مهرهاي قوم . فردا عصاي هر كس سبز شد و برگ بيرون آورد و ميوه داد او خليفه است . داود به آنها خبر داد كه خداوند چنين فرمود. گفتند: راضي شديم و قبول كرديم . (سخن خدا تاليف سيد حسن شيرازي)

آخرین دیدگاه‌ها

    برچسب‌ها

    برگ ها،داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز برگ ها،داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،از من فاصله بگير عوضي،ملكه ايران داستان،از من فاصله بگیر عوضی،ملکه ایران داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز داستان، داستان نويسي، برگ هاي پاييز داستان،داستان نويسي،كارآفرين داستان،داستان نويسي،هنر داستان،داستان نويسي،پنج شير يا پنجه شير داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،داستان نویسی،ملکه داستان،داستان نویسی،من و شاهزاده داستان،داستان نویسی،هنر داستان،داستان نویسی،پنج شیر یا پنجه شیر داستان،داستان نویسی،کارآفرین داستان نويسي،برگ هاي پاييز،ملكه ايران،داستان داستان نويسي،ملكه ايران،داستان،ملكه داستان هنر قسمت 24 ملكه،داستان،داستان نويسي ملکه ملکه،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نويسي مهر دل،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نویسی،مه کار

    كليه حقوق سايت براي ملكه ايران است © 1400-1392