Skip to content
سايت ملكه ايران

اولين سايت داستان خواني و داستان نويسي در ايران

  • صفحه اصلی
  • داستان ها
    • من و شاهزاده
    • مهر دل
    • برگ های پاییز
    • هنر
    • ملکه
    • پنج شیر یا پنجه شیر
    • کارآفرین
    • از من فاصله بگیر عوضی
  • همکاری با ملکه ایران
  • Toggle search form

داستان من و شاهزاده – قسمت 34

Posted on ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان من و شاهزاده – قسمت ۳۴ ثبت نشده

در کنار هم نشسته ولی جدا از یکدیگر! به این سو و آن سو می نگریستند. بر خلاف روزهای گذشته، هیچکس تمایلی برای حرف زدن نداشت. در طول راه، بی هدف به کناره های جاده خیره می شدند و نگاه هایشان از هم گریزان بود. با عبور از پاسگاه پلیس راه، سرهایشان به سوی هم برگشت و با چرخش بر روی صندلی ها، در وسط مینی بوس جمع شدند. آقای آل مختار و خانم بیدمشکی هم جزو آنها شده بودند و بچه ها، سید و پروانه، صدایشان می زدند. سید، با دیدن نگرانی که در چشم های بچه ها مشهود بود، گفت:

  • برای چی نگرانید؟ (خندید) توی فامیلتون آدم پول دار ندارید؟! (همه بجز جم با تکان سر، تایید کردند) خب، انگار دارین میرین خونه ی اون پولداره! این که غصه نداره. شما زبده های این مملکتین! … ببینید! آدم هایی که اونجا می بینید، شاید خیلیاشون از شما پایین ترن! که هستند! حتی همشون! پس دلشوره و دلهره برای چیه؟ (نگاهی عمیق به تک تک آنها انداخت) اگه بهم میگفتن برای شرفیابی به حضور شاه، یه گروه انتخاب کن! مطمئن باشید من باز هم شماها را انتخاب می کردم. یه نمونه از آدمای دربار رو یکی دو روز پیش دیدید(بچه ها به هم نگاه کردند) اِ… همون پسره رو که با شاهدخت اومده بود میگم! همونی که دوست شما، سحر، اونشب جلوی آمفی تئاتر، به تته پته! انداختش! (می خندد) خودتون رو دست کم گرفتین؟! (اخم کرد) یاللا، به خودتون بیایین…

جم دست دراز کرد و با او دست داد:

  • متشکرم آقا سید، چشم! میریم که پولدارا رو، گولَه کنیم!
  • نه، می ریم تو کاخ، که چشِ اون پسره، کام بیزو بزنیم!(ادای کامبیز را درآورد) من آرمانی هستم! اینم دوست من، شبِ درازه!(به یلدا اشاره کرد)

جمله ی آرمان، خنده و نشاط را به گروه باز گرداند. بی خیال ترین فرد جمع، حمیده بود. دختر جوان با شگفتی، به همه چیز می نگریست و مدام در حال پرسش از این و آن بود. تک کلبه ی چوبی کنار جاده را می دید و با خوشحالی آن را به همه نشان می داد:

  • وای چه قدر قشنگه! یه کلبه! … جون میده آدم اونجا یه حصار درست کنه و بشه، جنگلی!

یا با دیدن رود کوچک و خروشانی که از کنار جاده می گذشت، دست هایش را بهم می زد و با خنده می گفت:

  • خیلی عالیه! … میشه یه پل بزنی و اونور، یه خونه ی چوبی درست کنی! … وای!

به درب ورودی کاخ رسیدند. مینی بوس، اجازه ی ورود نداشت. راننده با پیاده کردن مسافرین، به محوطه ی توقفگاه هتل رامسر که در جنب کاخ واقع بود، رفت. با عبور از درب بزرگ، پیشخدمتی با پوشش لباس فرم و دستکش های سفید، جلو دوید:

  • مهمانان والاحضرت فرحناز؟!

جم با صدایی محکم که برای خودش هم غریب می نمود، پاسخ داد:«بله!»

  • بفرمائید، دیر کردید! (یلدا به ساعتش نگاه کرد) از این طرف!

در یک ردیف، به دنبال پیشخدمت، به راه افتادند. بار دیگر همه ی آنان خاموش شده بودند و صدای شن های زیر پا، تنها آوایی بود که سکوت ناخواسته را درهم می شکست. مسافت چندانی را نپیموده بودند که با هشدار پیشخدمت، از معبر شنی کنار رفته و در یک صف پشت شمشادها قرار گرفتند. صدای وحشتناک اگزوز اتومبیلی که وارد کاخ شده بود، در نزدیکی آنان، فروکش کرد. اتومبیل نقره ای رنگ فراری، به آهستگی و با سرعت بسیار کم، از کنار آنان عبور کرد. راننده و سرنشین همراهش، سراپای بچه ها را ورانداز کردند و دو سه متری جلوتر، زوزه ی وحشتناک اتومبیل، دوباره به اوج رسید. حرف جم، مرد پیشخدمت را به تعجب واداشت:

  • از این آدمایی که اگزوزشونو دستکاری می کنن، مام زیاد داریم! مال جلب توجهه! پس اینجام…(بچه ها با او هم صدایی کردند)… بع له!

آرمان می خواست حرفی بزند که حمیده با شیفتگی به درختان باغ اشاره کرد:

  • باغو ببینید! وای ی ی!

بقیه ی راه، درس درخت شناسی دختر خوزی بود و تماشای باغی که پیشخدمت آن را بهترین و زیباترین باغ ایران معرفی کرد. با عبور از پیچی که جم را به یاد جنگل اردوگاه انداخت، کاخ مرمر سپید! پدیدار شد. کمی جلوتر، رفتند.  محوطه ی جلوی کاخ، حوض مدور، راه پله ی بزرگ ورودی و چهار ستون بلند سنگی! باعث گردید تا ناخواسته بایستند و به نمای ساختمان خیره بمانند.

پیشخدمت، با قامت شق و رق، انگار که سال ها مشقِ رژه کرده است، همچنان، به رفتن ادامه می داد. آرمان زودتر به خود آمد و پهلوی جم ایستاد:«بریم» گروه به حرکت در آمد و او گفت:

  • عالی قاپو را ندیدین؟

جم خندید:« دادا! باز یاد نصفه جهون افتادِی!»

خنده کنان، از پله های سنگی بالا رفتند. هیچکس در آن اطراف دیده نمی شد و این موضوع، باعث شد تا با آسودگی بیشتری، به تماشای ستون های سپید و یکپارچه ی ایوان بلند، بایستند. صدای پیشخدمت شنیده شد:«بفرمائید» با اشاره ی سید، جم بار دیگر جلو افتاد و با گذشتن از درب چوبی، وارد تالار شدند. با ورود آخرین فرد گروه، مرد مسنی، در لباس تشریفات، از آن سوی تالار پدیدار شد:

  • مهمانان والاحضرت! خوش آمدید. لطفا تشریف داشته باشید!

و با تعظیم کاملی که زنجیر بزرگ روی لباسش را به صدا در آورد، به سوی درب انتهایی تالار رفت. پیشخدمت اولی نیز، پس از دعوت آنان به نشستن، از درب اصلی خارج شد. گچ بری های دیوارها و سقف، تابلوهای گرانبها، فرش های نفیس و مبلمان های زیبا، موجب گردید تا اعضای گروه، بجای نشستن، به صورت گروهی، در تالار گردش کنند. یلدا که بیشتر  به گچ بری ها توجه داشت، بر روی مبل بزرگ نشست و به سقف خیره شد:

  • اوه! بچه ها، برین تو سقف! اصل کاری اون بالاس! موندم که چه جوری اون بالا رو گچبری کردند!… شایدم، دراز کش! این کارو کردند!

پاهایش را جمع کرد، روی مبل خوابید و به سقف خیره شد. با انگشت اش به گچ بری ها اشاره می کردو حرف می زد:«وای، این یکی معرکه س! …نه، نه، اونو ببین!..» که ناگهان جیغ خفه ی حمیده را شنید:

  • پاشو، وای پاشو، صابخونه اومد!

یلدا دستپاچه شد و در تلاش برای برخاستن، از روی مبل به زمین افتاد، اما به تندی برخاست و خود را روبروی خانم  میان سالی دید. زن، که گویی حضور دختری چنین شیطان را، در این مکان باور ندارد، با قیافه ی متعجب سراپای او را ورانداز می کرد که پیشخدمت پیر به تالار بازگشت:

  • سلام خانم! خوش آمدید.
  • سلام بابا علی! شاهدخت کجا تشریف دارند؟
  • لوئیز، من اینجا هستم،

فرحناز در حالی که لباس ساده ای شامل: تی شرت گلی و شلوار سپید و صندل پاشنه بلند، پوشیده بود، لبخند زنان نزدیک شد:

  • با دوستانم آشنا شدین؟
  • دوستان شما؟ (ابروهایش بالا رفت) پس به همین خاطر، به نوشهر نیامدید! والاحضرت…
  • بله، (به یلدا که در نزدیکی او ایستاده بود، لبخند زد) خوش آمدید! اگر ممکنه دوستان را به خاله لوئیز معرفی کنید.
  • بله حتما! …این آقا و خانم محترم، سرپرستان ما، جناب سید آل مختار و سرکار خانم پروانه بید مشکی هستند و اما بقیه: (با دیدن لبخند آرمان شیطنت اش دوباره گل کرد) اول خانما: من یلدا میر ساجدم (خندید و به سادگی با فرحناز دست داد)… اون خوشگله، سعیده بزرگی و اون با نمکه! حمیده اسحاق.حالا نوبت آقایونه: آرمان شاکری، مردی از دیار زاینده رود! (ناگهان دست روی دست زد) آخ، آخ، پاک یادم رفته بود! …اصل کاری!.. (تعظیم کرد) و اینک آخرین نفر: جم مینا!

سید و پروانه جلو رفتند و در کمال فروتنی با فرحناز دست دادند.

من و شاهزاده Tags:داستان،داستان نویسی،من و شاهزاده

راهبری نوشته‌ها

Previous Post: داستان من و شاهزاده – قسمت 33
Next Post: داستان من و شاهزاده – قسمت 35

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

جديدترين داستان ها

  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 34
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 33
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 32
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 31
  • داستان مهر دل – قسمت 35
  • داستان مهر دل – قسمت 34
  • داستان مهر دل – قسمت 33
  • داستان مهر دل – قسمت 32
  • داستان مهر دل – قسمت 31
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 35
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 34
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 33
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 32
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 31
  • داستان ملکه – قسمت 35
  • داستان ملکه – قسمت 34
  • داستان ملکه – قسمت 33
  • داستان ملکه – قسمت 32
  • داستان ملکه – قسمت 31
  • داستان کارآفرین – قسمت 35
  • داستان کارآفرین – قسمت 34
  • داستان کارآفرین – قسمت 33
  • داستان کارآفرین – قسمت 32
  • داستان کارآفرین – قسمت 31
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 35
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 34
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 33
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 32
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 31
  • داستان هنر – قسمت 35
  • داستان هنر – قسمت 34
  • داستان هنر – قسمت 33
  • داستان هنر – قسمت 32
  • داستان هنر – قسمت 31
  • داستان برگ های پاییز – قسمت 35

داستان ها

  • از من فاصله بگیر عوضی
  • برگ های پاییز
  • پنج شیر یا پنجه شیر
  • دسته‌بندی نشده
  • کارآفرین
  • ملکه
  • من و شاهزاده
  • مهر دل
  • هنر

داستان هاي دريافتي

  • ثریا – میلاد کاویانی
  • چتر – میلاد کاویانی
  • دعوت شده – شبیر گودرزی
  • سرراهی – شبیر گودرزی
  • فیش حقوقی – شبیر گودرزی
حداوند به حضرت داود وحي فرمود: كه سليمان را خليفه ي خود قرار ده . سليمان در آن وقت بچه بود و گوسفند چراني ميكرد . علماي بني اسرائيل قبول نكردند. خداوند وحي فرمود: عصاهاي آنها و عصاي سليمان را بگير و همه را در يك اطاق نگهدار ودرب اطاق را مهر كن به مهرهاي قوم . فردا عصاي هر كس سبز شد و برگ بيرون آورد و ميوه داد او خليفه است . داود به آنها خبر داد كه خداوند چنين فرمود. گفتند: راضي شديم و قبول كرديم . (سخن خدا تاليف سيد حسن شيرازي)

آخرین دیدگاه‌ها

    برچسب‌ها

    برگ ها،داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز برگ ها،داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،از من فاصله بگير عوضي،ملكه ايران داستان،از من فاصله بگیر عوضی،ملکه ایران داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز داستان، داستان نويسي، برگ هاي پاييز داستان،داستان نويسي،كارآفرين داستان،داستان نويسي،هنر داستان،داستان نويسي،پنج شير يا پنجه شير داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،داستان نویسی،ملکه داستان،داستان نویسی،من و شاهزاده داستان،داستان نویسی،هنر داستان،داستان نویسی،پنج شیر یا پنجه شیر داستان،داستان نویسی،کارآفرین داستان نويسي،برگ هاي پاييز،ملكه ايران،داستان داستان نويسي،ملكه ايران،داستان،ملكه داستان هنر قسمت 24 ملكه،داستان،داستان نويسي ملکه ملکه،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نويسي مهر دل،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نویسی،مه کار

    كليه حقوق سايت براي ملكه ايران است © 1400-1392