Skip to content
سايت ملكه ايران

اولين سايت داستان خواني و داستان نويسي در ايران

  • صفحه اصلی
  • داستان ها
    • من و شاهزاده
    • مهر دل
    • برگ های پاییز
    • هنر
    • ملکه
    • پنج شیر یا پنجه شیر
    • کارآفرین
    • از من فاصله بگیر عوضی
  • همکاری با ملکه ایران
  • Toggle search form

داستان من و شاهزاده – قسمت 35

Posted on ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان من و شاهزاده – قسمت ۳۵ ثبت نشده

در این میان، باباعلی، که در پشت سر فرحناز ایستاده بود، با ایما و اشاره و ادای خم شدن، از بچه ها می خواست، تا در مقابل شاهزاده تعظیم کنند. سعیده نفر بعدی بود که دوستانه، شاهدخت را بوسید و با این کار حیرت لوئیز و حرص پیرمرد را درآورد. حمیده مشابه دوست اش رفتار کرد و آرمان نیز با گفتن: «حالتون خوبِس؟!» رفتاری عادی را در پیش گرفت. پیشخدمت مسن، ظاهرا عصبانی شده بود، زیرا دست از حرکاتش برداشته و با قیافه ی برافروخته به آخرین نفر یعنی جم، می نگریست.  مشاهده ی احوالپرسی صمیمانه ی شاهزاده، با این پسر جوان، او را متعجب کرد و آنگاه که جم او را مورد خطاب قرار داد، سخت جا خورد:

  • پدر جان! ما رو ببخشید! ماها هیچکدوم، تا حالا شاه و شاهزاده، ندیدیم!(خندید)دفعه ی اولمونه!

فرحناز که بزور جلوی خنده اش را گرفته بود، گفت:

  • بابا علی! اینا، دوستان جدید من هستند!
  • آره بابا جون! یادت نره، ازین به بعد، عکس منو بذار تو آلبوم خانوم! ال بِتِه با اجازه ی یلدا خانوم!

شوخی آرمان، همه حتی لوئیز را خنداند. در این هنگام یک نفر از خدمه، اطلاع داد که خانم لیلی امیر ارجمند وارد کاخ شده اند. شاهدخت از لوئیز خواست تا منتظر بماند و به اتفاق مهمان جدید، در باغ پشتی، به آنان ملحق شود. سپس با سرعت، دست سعیده و یلدا را گرفت و آهسته گفت:

  • زودباشین بریم که چشم و گوش ملکه رسید!

و گروه را از تالار خارج نمود. مشاهده ی باغ جنوبی، بار دیگر، بچه ها را شگفت زده کرد. لحظه ای در بالای پله ها و کنار دو مجسمه ی ببرِ نشسته، ایستادند و به چشم انداز روبرو خیره شدند.

آنها مورد استقبال کامبیز و دوستان دیگر شاهدخت قرار گرفتند. سید، خود را از جمع جوانان خارج ساخته و در زیر دورترین سایبانی که در محوطه دیده می شد، به استراحت پرداخت. لحظاتی بعد پروانه نیز به او پیوست.

فرحناز، ابتدا مهمانان تازه وارد و سپس دوستانش را، به یکدیگر، معرفی می کند:

  • «… و حالا دوستان من! …دوشیزه کاترین جهانبانی(بر خلاف نامش، موهای مشکی و قیافه ای به شدت شرقی دارد)، اسی …دولو(با قد کوتاه و چشمانی مهربان و با موهایی صاف و صورتی گرد، تقریبا شبیه آرمانه! اما بدون عینک!)، سارا اقبال (سپید پوش و لاغر اندام و با نگاهی جستجوگرانه!)، مهران زند(شیک پوش تر از بقیه و بی خیال!) و …کامبیز را هم که می شناسید!»

دست دادن محکم کامبیز با آرمان و در آغوش کشیدن او، شوخی یلدا را به دنبال دارد:«کشتیش! ولش کن! وا! انگار داره آبِ لیمو می گیره!»

  • یلدا خانوم! مگه شیشه است! (می خندد و با جم دست می دهد)

آرمان ادای پسرهای هالو را در می آورد و با دهان باز به این و آن نگاه می کند. فرحناز که تئاتر «کریم اصفهونی و زلیخای تهرونی» را به یاد دارد، می خندد و می خواهد به دوستانش هشدار بدهد که ورود پیشخدمت ها، او را از این کار باز می دارد. خدمه، ظرف های بزرگ میوه و سینی های مملو از خوراکی را بر روی میز مستطیل شکلِ کنار درختان، قرار داده و با اشاره ی بابا علی که بر کار آنان نظارت دارد، آنجا را ترک می کنند. فضا صمیمانه تر و حلقه ی بچه ها جمع تر شده است. اسی پیش قدم شده و به سمت میز می رود اما صدای زنی که شاهدخت را به نام کوچک صدا می زند و خنده هایی که  به دنبال آن شنیده می شود، او را در میانه ی راه متوقف می سازد. توجه همه ی آنان به سوی پله ها، جلب می شود. کاترین با دیدن خانمی که جلوتر از سایرین، در حال پایین آمدن از پله ها است، با صدای آهسته ای می گوید:

  • وای! والاحضرت اشرف!

با بلند شدن فرحناز، بقیه نیز بر می خیزند. شاهدخت جوان که اخمی زودگذر چهره اش را پوشانده است، به خود می آید:«ببخشید!»ی گفته و به استقبال والاحضرت می رود. خواهر قدرتمند شاه، در پایین پله ها، برادرزاده اش را در آغوش می گیرد:

  • عزیزم (او را می بوسد) شاهدخت من! (نگاهش به بچه ها می افتد) اوه، اوه،…(می خندد) پس والاحضرت، پارتی عصرانه داشتند!
  • دوستانم هستند والاحضرت!
  • بله، دوستانی که باعث شدند، شما به کاخ نوشهر تشریف نبرید!(می ایستد و به فرحناز خیره می شود) حتما خبر نداشتید، اعلیحضرت در نوشهر هستند! (لحن کلامش گزنده است) بله…(به راه می افتد) حضور نداشتن شما در مهمانی سلطنتی…. اصلا شایسته نیست!

دوستان درباری فرحناز، جلوتر رفته و تعظیم می کنند اما بچه های اردوگاه که تشکیل حلقه داده اند، بر جای خود می مانند. اشرف سری تکان داده و از پشت عینک آفتابی اش به آنان نگاه می کند. سعیده زودتر از بقیه احترام گذاشته و سایرین از او پیروی می کنند.

  • گویا مهمانان والاحضرت، گروه شورشی اردوگاه هستند!

حرکت ناخودآگاهانه ی بچه ها که جم را در میان می گیرند، فرحناز را متاثر می کند.

  • والاحضرت! مقصر ماجرای اردوگاه من هستم! علت هم تصادف اتومبیل من با یکی از بچه ها…
  • با یکی از پسرها! …کدوم یکی؟

حرکت خفیفی در بین بچه ها ایجاد می شود، سعیده سعی دارد جلوی حرکت جم را بگیرد اما بچه ی سِرتِق قیصریه، که خجالت ش برطرف شده و لجاجت ش شدت گرفته بود، قدم جلو می گذارد:

  • من! (چشم در چشم والاحضرت اشرف می دوزد) جم مینایی!
  • اوه، جم م م! (اخم هایش به لبخند مبدل می شود) چه اسم زیبایی! جم! … (جلوتر رفته و روبروی پسر می ایستد) مثه اولای فریدونه! … میشه داستان این تصادف رو برام بگی.(دست روی شانه ی جم گذاشته و او را با خود همراه کرده و چند قدم از دیگران دور می شوند).

در این میان، سارا، با ته لهجه ای غریب، زمزمه وار از سعیده می پرسد:

  • آقا(به جم اشاره نمود) جیمه؟!

ولی سعیده که با نگرانی به اشرف چشم دوخته است، متوجه سوال وی نمی شود. بجای او، حمیده، جواب می دهد:«بله، خودشه!» گفتگوی آهسته ی اشرف و جم، همه را به سکوت وادار کرده است. همراهان والاحضرت، شامل: دو زن و یک مرد و لوئیز و لیلی می باشند. آنها در نقطه ی مقابل بچه ها، دور هم جمع شده و توجهی به دوستان فرحناز نشان نمی دهند. کامبیز برای معرفی این پنج نفر، از شیوه ی گزارش عطاالله بهمنش، گزارشگر معروف رادیو، تقلید می کند:

  • شنوندگان محترم رادیو رامسر، سلام! ما هم اکنون در داخل کاخ سفید رامسر هستیم و رقابت بسیار دیدنی بین دو گروه ویژه از خانم های درباری و یک هنرپیشه ی معروف را برایتان گزارش می کنیم. آهاه!… آفرین! … مثل اینکه رقابت جوانمردانه س!… آقا بهروز! در وسط هستند..

حمیده با انگشت مرد را نشان می دهد:«وای، این بهروز وثوقیه؟!»

  • بله خانم حمیده خانم! … خواهش می کنم، اونا رو با انگشت نشون ندین که ما بدبخت میشیم! همینجوریشم بدا به حال کامبیز!… چاره ای نیست باید گزارشو تموم کنم… خانم سعیده خانم بزرگی! رقابتو ول کردن و چششون دنبال جمه! خب باشه به ما چه مربوطه! (سعیده لبخند می زند ولی از جم چشم بر نمی دارد) … خب، این طرف، خانم لوئیزا قطبی با بلوز دامن گلدارِ خیلی قشنگی که کار مزون معروف پاریسِ! به همراه خانم شیک پوشی به نام لیلی امیر ارجمند! … این دو نفر تیم ملکه رو تشکیل میدن و اما اون طرف… واویلا!… حالا من از همکارم اسی، میخوام که تیم بلک پرنسس! رو به شما معرفی کنند…. بفرمائید جناب اسی ریپورتر!

اسی، سرفه ای کرده و یکوری می ایستد:

در ادامه ی گزارش کامی، به عرض شما میرسانم که: نفر اول از تیم پرنسس، خانمی هستند فوق العاده متشخص. ایشون انگار تو هاوایی هستن! عینک آفتابی زدن و صورتشون کاملا برق میزنه! اسم شریفشون: رزیتاس و از خانواده ی محترم آتابای! … و نفر دوم اوه، مامان!… این یکی واقعاً از کله گنده هاس! خانم بهجت!… وای ببخشید خانم مهنوشِ بوشهری! از تربچه نقلیای خانواده ی معظم بوشهری

من و شاهزاده Tags:داستان،داستان نویسی،من و شاهزاده

راهبری نوشته‌ها

Previous Post: داستان من و شاهزاده – قسمت 34
Next Post: داستان مهر دل – قسمت 31

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

جديدترين داستان ها

  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 34
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 33
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 32
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 31
  • داستان مهر دل – قسمت 35
  • داستان مهر دل – قسمت 34
  • داستان مهر دل – قسمت 33
  • داستان مهر دل – قسمت 32
  • داستان مهر دل – قسمت 31
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 35
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 34
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 33
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 32
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 31
  • داستان ملکه – قسمت 35
  • داستان ملکه – قسمت 34
  • داستان ملکه – قسمت 33
  • داستان ملکه – قسمت 32
  • داستان ملکه – قسمت 31
  • داستان کارآفرین – قسمت 35
  • داستان کارآفرین – قسمت 34
  • داستان کارآفرین – قسمت 33
  • داستان کارآفرین – قسمت 32
  • داستان کارآفرین – قسمت 31
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 35
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 34
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 33
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 32
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 31
  • داستان هنر – قسمت 35
  • داستان هنر – قسمت 34
  • داستان هنر – قسمت 33
  • داستان هنر – قسمت 32
  • داستان هنر – قسمت 31
  • داستان برگ های پاییز – قسمت 35

داستان ها

  • از من فاصله بگیر عوضی
  • برگ های پاییز
  • پنج شیر یا پنجه شیر
  • دسته‌بندی نشده
  • کارآفرین
  • ملکه
  • من و شاهزاده
  • مهر دل
  • هنر

داستان هاي دريافتي

  • ثریا – میلاد کاویانی
  • چتر – میلاد کاویانی
  • دعوت شده – شبیر گودرزی
  • سرراهی – شبیر گودرزی
  • فیش حقوقی – شبیر گودرزی
حداوند به حضرت داود وحي فرمود: كه سليمان را خليفه ي خود قرار ده . سليمان در آن وقت بچه بود و گوسفند چراني ميكرد . علماي بني اسرائيل قبول نكردند. خداوند وحي فرمود: عصاهاي آنها و عصاي سليمان را بگير و همه را در يك اطاق نگهدار ودرب اطاق را مهر كن به مهرهاي قوم . فردا عصاي هر كس سبز شد و برگ بيرون آورد و ميوه داد او خليفه است . داود به آنها خبر داد كه خداوند چنين فرمود. گفتند: راضي شديم و قبول كرديم . (سخن خدا تاليف سيد حسن شيرازي)

آخرین دیدگاه‌ها

    برچسب‌ها

    برگ ها،داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز برگ ها،داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،از من فاصله بگير عوضي،ملكه ايران داستان،از من فاصله بگیر عوضی،ملکه ایران داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز داستان، داستان نويسي، برگ هاي پاييز داستان،داستان نويسي،كارآفرين داستان،داستان نويسي،هنر داستان،داستان نويسي،پنج شير يا پنجه شير داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،داستان نویسی،ملکه داستان،داستان نویسی،من و شاهزاده داستان،داستان نویسی،هنر داستان،داستان نویسی،پنج شیر یا پنجه شیر داستان،داستان نویسی،کارآفرین داستان نويسي،برگ هاي پاييز،ملكه ايران،داستان داستان نويسي،ملكه ايران،داستان،ملكه داستان هنر قسمت 24 ملكه،داستان،داستان نويسي ملکه ملکه،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نويسي مهر دل،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نویسی،مه کار

    كليه حقوق سايت براي ملكه ايران است © 1400-1392