ساعت 7.20 شب بود که اتومبیل نقره ای اپتیما، روبروی برج و زیر درخت بید بزرگ، متوقف شد. رکسانا، که بر حسب عادت و هرازگاهی، به پایین می نگریست، اتومبیل مزبور را غریبه یافت و توجه اش به آن جلب شد. در فرصت مناسبی که سارا به داخل اطاقش رفته بود، آهسته و با صدایی پست، لیلا را صدا زد و او را به طرف پنجره ی اطاق بزرگ کشانید. سرش را نزدیک برد و گفت:
- لی لی! پایینو ببین… (با انگشت اتومبیل را نشان داد) اوووه! صاحابشم داره پیاده میشه!
لیلا، بیش از اتومبیل، به مردی که پیاده شده بود، توجه داشت:
- وای! اینکه استاد نصیه! (سرش را تکان داد) پس، سارا خانوم، همراه امشبت اینه؟! باشه، دارم واست!
رکسانا، بی صبرانه خواهان اطلاعاتی راجع به مرد بود:
- استاد دانشکده ی ما بود و مرد عزبی! که دُم لای تله ی ازدواج نمی داد. یه شایعه بود، که تو جوونیش عاشق شده و به خاطر ناکامی، دیگه زن نگرفته. خوش برخورد و خوش صحبته! آره..
سارا که دور شدن آنها را از پنجره دیده بود و از حضور استاد «نصی» خبر داشت، با زیرکی گفت:
- آره خودشه، استاد نصی خودمونه! واو! ماشینشم مثل خودشه! تک و گرون!
- بیا زودتر حاضر شو و با این استاد پیرت برو و شرت رو کم کن!
- ای به چشم لیلا خانم، (دست هایش را از هم گشود و چرخی زد) ای کلفتا! بیایین و منو حاضر کنید!
با کمک آن دو، خیلی زود لباس پوشید و در حال خارج شدن از درب آپارتمان بود که به یاد هدیه ی یلدا افتاد. برگشت و آن را از داخل اطاق برداشت:
- امشب، کلفتام، دعوت دارند! کارتون که تموم شد، میتونین با اون وانتی! بیاین…گود نایت!
- آره دارم واست!
- میزارم تو پاکت، میفرستم واست! لیلا جون!
درب آسانسور که بسته شد، آن دو به کنار پنجره دویده و به پایین چشم دوختند. استاد با دیدن سارا، درب اتومبیل را برایش گشود و با تعظیمی تمام قد، در مقابلش خم شد. نگهبان برج که بسته ی بزرگِ هدیه را حمل می کرد، آنرا بر روی صندلی عقب گذاشت و اتومبیل اپتیما حرکت کرد.
پنج دقیقه گذشته بود که شهیاد رسید. وانت را کاملا تمیز کرده و در پشت آن، دیگر، خبری از گونی و تخته و سبدهای روی هم ریخته، نبود! زنگ زد:
- رکسانا سلام، پایین منتظرم!
- آخ نه! بیا بالا، ما هنوز کار داریم.
بالا که رفت، درب آپارتمان نیمه باز بود، به آشپزخانه رفت و سر خودش را با درست کردن چای گرم کرد. انتظارش طولانی بود. به آشپزی پرداخت. سیب زمینی سرخ کرد و مشغول خوردن بود که رکسانا سرک کشید:
- شهیاد!
- بله، چیه؟ چایی میخوای یا گشنه ای؟
- هیچی، ببین لباسم خوبه!
چرخ زنان وارد آشپزخانه شد و در حالی که دو طرف لباس بلندش را به دست گرفته بود، روبروی شهیاد ایستاد:
- آره خوبه. بلند و پوشیده و خوب!
- خب، حالا گشنم شد، (دهانش را باز کرد) یه سیب زمینی بهم بده.
- برات خوب نیست (بشقاب را عقب کشید) چاق میشی و رو دستم میمونی و اونوقت یه خری پیدا…
نگاه شیطنت آمیز رکسانا که به پشت سر او دوخته شده بود، موجب شد تا صحبت اش را نیمه تمام بگذارد. به عقب برگشت و در جا خشک اش زد. لیلا با صورتی گلگون و در لباسی زیبا، در برابرش ایستاده بود. نتوانست پاسخ «سلام» دختر را بدهد. مات و مبهوت و با تمام وجود، به او می نگریست. لیلا سر به زیر انداخت و وی ناگهان به خود آمد:
- من میرم پایین!
برگشت و درب را گشود تا خارج شود اما ناگهان متوجه گردید که به اشتباه دربِ کابینتی یخچال را باز کرده است! ریز خنده ی رکسانا هوشیارش کرد، با کمی مکث، سس فلفل را از داخل درب یخچال برداشت و آن را بر روی پیشخوان گذاشت:
- اینو با اون (به بشقاب سیب زمینی اشاره کرد) بخورید!
به تندی بیرون آمد و در حال خروج از آپارتمان بود که رکسانا دوید و دست بر شانه اش گذاشت و نگهش داشت:
- هی، وایسا ببینم (در مقابلش قرار گرفت و با لبخند به چشمانش نگاه کرد) آره؟!
- اِ، ولم کن دختر!
- باشه، باشه، بیا اینجا (او را به طرف آینه کشانید و بسته ای را از روی کنسول برداشت و به دستش داد) این مال توئه! برو بپوش.
شهیاد، بر خلاف همیشه، بدون جار و جنجال، به طبقه ی بالا رفت و رکسانا که با نگاه او را تعقیب می کرد، به محض شنیدن صدای بسته شدن درب اطاق، به آشپزخانه دوید:
- وای لیلا جون، دیدی؟ طفلکی شهیاد!(خندید و لیلا را در آغوش گرفت) من از این اتفاق خیلی خوشحالم! (لیلا را بوسید و او سر به زیر انداخت) اگه سارا اینجا بود، اسمشو می ذاشت، شهیاد یخچالی!
لیلا با گفتن:«هیس، خواهش می کنم» دختر جوان را از پر حرفی باز داشت و او را از آشپزخانه بیرون برد. شال او را مرتب کرد و در این هنگام، شهیاد از پله ها پائین آمد. پیراهن راه راهِ آبی نفتی، را پوشیده بود و محکم قدم بر می داشت. در مقابل آن دو ایستاد و در حالی که سعی می کرد، نگاهش را از لیلا بدزدد، گفت:
- رکسی، قشنگ و اندازه س! ممنونم!
- دست لیلا جون درد نکنه، آقا شهیاد! اون واست خریده!
- متشکرم خانم فرهی! (خروج او شبیه فرار بود) پائین، منتظرم.
مسیر منزل یلدا، در سکوت طی شد و علیرغم شوخی های رکسانا، آن دو، تمایلی برای حرف زدن نداشتند.
ساختمان ویلایی و منحصر به فرد انتظاری که تنها خانه ی کوچه ی بن بست بود، آن شب، میعادگاه سرمایه داران ایرانی و شرکای خارجی آنان بود. گران قیمت ترین اتومبیل های پایتخت، در صفی طولانی، در دو سوی خیابان، پارک شده و رانندگان که می دانستند، بازگشت روسای آنان به درازا خواهد کشید، در این طرف و آن طرف، به دور هم جمع شده و مشغول بگو و بخند بودند.
شهیاد، وانت را به داخل کوچه برد و نگهبان ویلا که گویا او را از قبل می شناخت با خوشرویی، درب پارکینگ را برایش گشود. محوطه را دور زده و در پشت ساختمان توقف کرد، دو نفر از مستخدم ها را که در رفت و آمد بودند، صدا زد و بسته های هدیه، را به آنان سپرد. ورودی ساختمان پوشیده از گل های اهدایی بود و مهمانان، پشت سرهم از راه می رسیدند. آن ها در بدو ورود با استقبال آقای انتظاری روبرو شدند. پیرمرد در منتهای شادمانی بود و در حالی که از ته دل می خندید، به آنان خوش آمد گفت و یلدا که لباس بلند و باشکوهی به رنگ یاسی سیر بر تن داشت، خود را از حلقه ی محاصره ی ستایش کنندگانش بیرون کشید و به نزد لیلا و سایرین آمد. او در حالی که با دوست خطاب کردن لیلا، از وی به خاطر دیر آمدن گلایه می کرد، با لبخند به رکسانا و شهیاد، خیر مقدم گفت و آنها نیز تولد او را تبریک گفتند. با ورود مهمانان جدید، آقای انتظاری همسرش را صدا زد و او با عذرخواهی از آنان دور شد.
سالن پذیرایی مملو از جمعیت بود و شهیاد، در حین عبور از میان جرگه هایی که تشکیل شده بود، با لحنی شوخ و کنایه آمیز، اشخاص مشهور را به خانم ها معرفی می کرد:
- دست راست، کنار شومینه. نفری که کت مشکی پوشیده و موهای بلندش رو بسته، منوچهر جهانگیره! وارد کننده ی ماشین آلات چینی! از صدقه سر ایشون، دیگه ماشینای ساده رم خودمون نمی سازیم! … به به، اون آقای لاغر اندامِ سالک دارم، حاج حیدر جهانگردِه! این یکی، دست دوم فروشه! و اشتباهی تو تاجرا بُر خورده! تخصصش اینه که دست دوما رو نو کنه! برا همینم داره با نجمه خانوم اکبری حرف میزنه، فکر کنم میخواد جای دکتر بیژن را بگیره(رکسانا پرسید: یعنی میخواد جراحی پلاستیک کنه؟ آخه دکتر بیژن مگه همون جراحه نیست؟) چرا خودشه… خب بریم اون ور.
آنها با عبور از راهرو کوتاهی، خود را در سالن دیگری دیدند که به سبک غرفه های پاریسی با گل تزئین شده بود و محل سرو غذا بود. انواع و اقسام خوردنی و نوشیدنی، بوسیله ی آشپزها و خدمه ای که در غرفه های متعدد، آماده خدمت بودند، به مهمانان عرضه می شد. در اینجا هیچ خبری از غذاهای ایرانی نبود.
بشقاب در دست، مشغول انتخاب غذا بودند که سعیده آنها را دید و ذوق کنان به طرفشان آمد:
- کجایی لیلا جون! (نرسیده به رولت های کوچک گوشت اشاره کرد) از اینا وردار که خیلی خوشمزن! این برشای پیتزای پپرونی هم که وای! (با رکسانا دست داد و او را بوسید) چه معرکه شدی رکسانا جون! (نگاهی خریدارانه به شهیاد انداخت) بادی گاردتونم که اومده! …اوه، اوه! اینجا رو ببین! حسن آقای بامدادی، دلال معروف اس…! (با اشاره ی چشم و ابرو، مرد موسپیدی را که وارد سالن شده بود، نشان داد) اما اونی که همراشه کیه؟
شور فضولی، زن را راحت نمی گذاشت. او با گفتن«الان میام» آنها را ترک کرد و برای کسب خبر، به طرف آقای بامدادی رفت.