آنها زمان زیادی را به گردش و تماشای آماده سازی غذاهای گرم، توسط آشپزها، گذراندند و در این میان بیشتر انتخاب ها، را لیلا انجام می داد: «رکسی، این برات خوبه!… رکسی، بیا یه برش از قارچ و میگو برات بذارم!… رکسی، این برگر کوچولو مخصوص توئه! » گاهی هم چیزی را برای شهیاد انتخاب می کرد و بوسیله ی چنگالش در بشقاب او می گذاشت. در آخرین غرفه، شهیاد نفسی به آسودگی کشید:
- بیاین بریم بیرون (ارکستر در حال اجرای برنامه بود) سالن خیلی شلوغه.
با کمک یکی از مستخدمین، به فضای سبزِ شرقی ویلا راه پیدا کرده و دور میز کنار استخر نشستند. رکسانا زودتر از آن دو شروع به خوردن کرد:
- من گشنمه و دیگه طاقت ندارم!
لیلا که فکر می کرد، در این قسمت، تنها هستند، از شنیدن صدای شخصی که از پشت سر، به آنها سلام کرد، جا خورد. وقتی که برگشت، در ابتدا، زنی را که با لباس یقه باز و صندل پاشنه بلند و آرایش عجیب! در برابرش ایستاده بود، نشناخت اما در ثانیه ای بعد، ندایی از حیرت برآورد:
- فلورا این تو هستی؟!
خنده ی پیروزمندانه ی دختر، جواب او بود. فردی که وی را همراهی می کرد، جلو آمد و سلام کرد. این شخص امیرآذرباد بود! بر خلاف خانم ها، که با آن دو برخورد خوبی داشتند، شهیاد از جای خود بر نخاست و به تکان دادن سر اکتفا کرد. قلورا، با مشاهده ی صورت درهم کشیده ی مرد، پوزش خواست و به اتفاق همراهش، به سرعت آنجا را ترک کردند.
آرامش و فضای دنج دور استخر، اندک زمانی بعد و با ورود سایرین، برهم خورد و جوانانی که از شلوغی سالن به تنگ آمده بودند، آنجا را به اشغال خود در آوردند. سعیده که به دنبال آنها می گشت، با دست پُر بازگشته بود:
- سلام، سلام، سلام! اسمش ترنجه! (می خندد و کنار لیلا می نشیند) البته اسم هنری ش!(لیوانی که در دست دارد، یک نفس سر می کشد) منشیِ تازه استخدامِِ اون مرتیکه س! …پروندمش! (قهقهه می زند) الان، باید تو راه خونه باشه! (در کیف اش را باز می کند و می بندد) یه صد پَر!…
ورود پر سر و صدای سارا، او را از شرح ادامه ی ماجرا بازداشت:
- هی، بی پدرا! شما اینجائین! به به! شهِ مام که نو نوار شده! (دستی به یقه ی پیراهن شهیاد می کشد)
لیلا به احترام استاد نصی بر می خیزد و با دیدن چهره ی خندان کمال گردان که در کنار ایشان ایستاده است، یکه می خورد اما سارا بی توجه به همراهانش می نشیند. شهیاد که می دید، اصرارش برای نشستن استاد پیر، بجای او، بی فایده است، یکی از خدمه را صدا زده و او را برای آوردن صندلی، روانه می کند. مستخدم جوان و مودب با کمک همکارانش صندلی های راحتی را از داخل چمن به آنجا می آورند و همزمان فرح و علی نیز سر می رسند.
برخورد گرم فرح با شهیاد، سوءظن سعیده را بر می انگیزد و با دقت آن دو را تحت نظر قرار می دهد. با اضافه شدن صندلی ها، فرح و علی در سمت چپِ سارا و کمال گردان و استاد نصی در سمت دیگر او می نشینند. سارا که آخرین کلمات سعیده را شنیده است، از او در این مورد سوال می کند:
- راستی سعید! داشتی راجع به کی حرف می زدی؟
- خب، داشتم…اِ…
مشاهده ی نزدیک شدن آقای بامدادی، سعیده را وحشت زده کرد. مرد عصبانی که در حال انفجار بود، بالای سر او رسید و بی پروا فریاد زد:
- زنیکه ی بی همه چیز! تو چه…
که صدای سیلی استاد نصی، فریادش را خاموش کرد:
- با ادب باش! (رو به سعیده تعظیم کرد) ببخشیدش!
خنده ی بلند سارا، دلال بزرگ را به جنون کشانید. دیوانه وار به سمت زن حمله برد اما با شدت به عقب رانده شد. این بار شهیاد بود که به قصد دفاع از سعیده، او را با مشت محکمی نقش زمین ساخت. اشاره ی مردی که به همراه یلدا به جمع نزدیک می شد، کافی بود تا مستخدمین جوان، به فوریت دست و پای بامدادی را گرفته و او را از محوطه خارج کنند. فرح، به افتخار استاد نصی و شهیاد، هورا کشید و کف زد و بقیه ی مهمانان و جمعیت حاضر در محوطه، نیز از او تبعیت کردند.
با آرام شدن اوضاع، یلدا که قصد داشت، مرد همراهش را زودتر از آن جمع خارج کند، بازوی او را گرفت:
- آقای طاهرخانی، بفرمائید بریم.
- خواهش می کنم، یه لحظه صبر کنید خانم انتظاری!
به طرف سعیده رفت و با ادب و احترام از وی خواست تا داستانِ آقای بامدادی و منشی جوانش، ترنج را برای آنان بازگو کند. سعیده یک بار دیگر حرف هایش را تکرار کرد و افزود:
- … می دونستم که مردِ نامردیه! این همونه که داداش جوادم رو پای منقل نشوند(بغضی در گلو داشت) این همونه که زندگی ما رو سیاه کرد. همون کثافتیه که تو یه سال، چند تا، چند تا، منشی عوض میکنه! (دندان هایش را به هم سایید) آره، همه چیز رو به اون دختر، گفتم و تو این وانفسای بی پولی، هر چی پول داشتم، بهش دادم! الانم حاضرم با دستای خودم بکشمش!
سکوتِ پس از حرف های سعیده را، استاد نصی شکست و با تعریف از شهامت وی، اقدام ش در رابطه با آگاه ساختن دختر را، عملی انسانی قلمداد کرد و او را «خانمی اصیلزاده» خواند. فرح نیز در حالی که از آن سوی میز خم شده بود، دست های او در دست گرفت:
- سعیده جان، آفرین! منم با نظر استاد، تمام و کمال، موافقم!
- من هم با این بی ادبی ها موافق نیستم!
این گفته ی سیروس طاهرخانی، حاضرین را متوجه او ساخت. مردی با صورتی استخوانی که 40 ساله به نظر می رسید و در نهایت شیک پوشی، با وقار و متانت، در کنار جمع ایستاده بود و سعی در همدلی با سعیده داشت. یلدا با درخواست سیروس، یکایک افراد حاضر را به او معرفی نمود. حرف شنوی و اطاعت یلدا از این مرد، نکته ای بود که از دید لیلا و سارا، دور نماند. کمال و علی و استاد، با خوشرویی با سیروس دست دادند و خانم ها نیز از آشنایی با او اظهار خوشوقتی کردند. در این میان، تنها شهیاد بود که بی تفاوت نشان می داد و به ظاهر سرگرم تماشای سایر جرگه ها بود. سیروس سرگرم گفتگو با خانم ها بود که یلدا صحبت آنان را قطع کرد
- خانم کوه سرخی! فکر کنم خاله جان شما هستند!
نزدیک شدن آقا و خانم محکم کار و همراهان، سبب گردید تا جوانان نزاکت به خرج داده و صندلی ها را به مسن ترها واگذار کردند. با برخاستن لیلا، سیروس فرصت را غنیمت شمرد و در کنار او قرار گرفت:
- خانم فرهی عزیز! میتونم چند لحظه وقت شما رو بگیرم؟
با اشاره ی یلدا، لیلا، همراهی مرد را پذیرفت و به پیروی از آن دو، سارا و سعیده نیز به اتفاق کمال و استاد، مشغول قدم زدن و گفتگو شدند. لبخند تلخی که بر چهره ی شهیاد دیده می شد، رکسانا را به واکنش واداشت:
- شهیاد، ناراحتی؟
- نه عزیزم (دست او را گرفت و بر روی بازویش گذاشت) بیا بریم وسط مهمونی سران! ببینیم چه خبره!
برای فرح وعلی که در کنار یلدا و سایرین نشسته بودند، دست تکان داده و به سالن بازگشتند. تالار اصلی خلوت تر از محوطه ی بیرونی بود و آن ها، در بین جرگه های مختلف گردش کرده و گاهی برای شنیدن برخی مطالب جالب، چند لحظه، در کنار گروهی، می ایستادند.
ساعتی به نیم شب مانده بود که ناگهان صدای ارکستر خاموش شد. شهیاد در گوش رکسانا زمزمه کرد:
- مهمانان ویژه آمدند!
و دختر جوان را به نقطه ی کم نوری کشاند و به تماشا ایستاد. آقای انتظاری، یک نفر از خدمه را به دنبال همسرش فرستاد و خود شتابان به سوی درب ورودی رفت. پس از گذشت دقایقی، یلدا را دیدند که با شال و شنل بلندی، سر شانه های لخت اش را پوشانده و با عبور از تالار به شوهرش پیوست. با ورود مهمانان، شهیاد کمی خود را عقب تر کشید و با صدایی آرام و پر تمسخر، تازه واردین را به رکسانا معرفی کرد:
- نفر اول حاج آقا بصیرتِ و دومی برادر محترم ایشان، حاج عینی! این دو نفر، تا چند سال پیش، کارگرای ساختمون پلاسکو بودن و حالا از صدقه ی نزول پول! به میلیارد، میگند دوزاری! (می خندد) اونیم که مثل لک لک راه میره، آقای تدینه! معروفه که تموم پولِ پیرزنای تهرون دست اونه! …اِ، بلند نخند! … طرف پولا رو سه درصدی از پیر زنا میگیره و پنج درصدی میده به تجار! …. اون خانمم، هاجر خانم، زنِ تدینه! مخش بهتر از شوهرش کار میکنه! … همه ی اینا تو کار پولن، خدا بخیر کنه! پای اینا که میاد وسط، واویلاس! (سایه به سایه ی آنها می روند) باید ببینیم کار کدومشون خرابه؟ انتظاری با شرکای ایشون؟ که از این گرگا دعوت کردن بیان مهمونی!
بانوی میزبان، مهمانان جدیدش را به سالن مجاور که هیچکس در آنجا حضور نداشت، راهنمایی کرد و با پیوستن برادران مجنونی، درب های آن مکان به روی سایرین، بسته شد.
گشت دوباره در تالار و تماشای چند باره ی افراد حاضر، رکسانا را خسته کرد و به شِکوه واداشت:
- مُردم از بسکه راه رفتم، لیلا و سارام که سرشون گرمه! میشه بریم یه گوشه، چند دقیقه آروم بشینیم.
- کجا بریم؟ تو حیاط که دوستات جیگر فروشی راه انداختن! اینجام که (دست هایش را باز کرد و به اطراف چرخاند) می بینید، خانم!
- ببخشید آقا، من میتونم کمکتون کنم؟!
مرد جوانی که لباس سفید مشکی خدمه را بر تن داشت، با گفتن این کلمات، تعظیم کوتاهی کرد و با شنیدن«بله» ی شهیاد، آنان را به طرف درب ورودی برد.