با عبور از پله های عریض و گرد به طبقه ی دوم رسیدند و پس از عبور از راهرو، درب بالکن کوچک را برای آنان گشود:
- این تراس مشرف به حیاطه! و ضمنا، آروم و دنجه!
مرد جوان با تعظیمی دیگر آن ها را تنها گذاشت. با رفتن مستخدم، رکسانا شروع به بالا و پایین پریدن کرد:
- باید برم دستشویی، زود باش، زود باش!
- اِ، خب زودتر میگفتی دختر! حالا تو این خونه ی درن دشت! دستشویی از کجا بیارم؟
به راهرو برگشتند و دختر جوان اولین درب سمت چپ را گشودو سرک کشید:
- اینجا اطاق خوابِ اصلیِ طبقه دومه، باید سرویسم داشته باشه، من رفتم تو!
ده دقیقه ای گذشته بود که رکسانا بیرون آمد و با دیدن شهیاد که بر روی مبل به خواب رفته بود، دلش سوخت:
- بذار بخوابه، طفلکی، خیلی خسته س!( به ساعتش نگاه کرد) بذارم یه ربعی بخوابه.
کفش هایش را بیرون آورد و با پاهای برهنه، به تماشای اطاق پرداخت. لحظاتی بعد، با گشودن پنجره ی دیوار جنوبی، صدای گفتگویی را شنید. دقت کرد. پنجره ی مزبور مشرف به سالن طبقه ی پایین بود. گوش داد:
- … طرح شما پول خوره داره! یعنی اقیانوسه!
- بله، اما ما میتونیم این پروژه را اعلام عمومی کنیم و از مردم بخواهیم پیش خرید کنند( صدای یلدا را شناخت) فقط سود ما کمتر میشه! اما …
- درسته خانم، مثل برج دوپلین!
- اوه، بله!.. اما برای اجرای طرح اصلی در فرانسه، ما نیاز به پول بیشتری داریم و اینجاست که کمک شما لازمه! ببینید ما برای پروژه ِی ساحل نیس، به رقمی در حدود 6 میلیارد یورو نیاز داریم و پروژه ی اینجا هم تقریبا همین قدره…
رکسانا، آهسته از کنار پنجره دور شد و به سرعت شهیاد را بیدار کرد. شنیدن شرحِ ماجرا، خواب را از سر مرد پراند. مدت زیادی در پای پنجره نشسته و به مذاکرات محرمانه ی طبقه ی پایین گوش دادند. زمانی که شهیاد احساس کرد، اطلاعات کافی در این مورد به دست آورده است، ماندن بیش از آن را جایز ندانست. پنجره را بسته و به بالکن کوچک بازگشتند.
رکسانا، بنابر طبیعت جوانی، با دهان باز، از تماشای منظره ی روبرو لذت می برد اما شهیاد که گویا علاقه اش به مهمانی را از دست داده بود، روکش اسفنجی صندلیِ فرفورژه را مرتب کرد و به استراحت پرداخت. تازه چشمانش گرم شده بود که ندای«آه، آه» دختر او را بیدار کرد:
- دیگه چیه؟
- هیچی! … (به طرف او برگشت) شهیاد!(حالا با ناراحتی حرف می زد) این آقا سیروس، مثل کنه به لیلا چسبیده! (با محبت به چشم های فراخ شده ی او نگریست) یعنی… از اون وقت تا حالا، داره با اون قدم میزنه!( نیم نگاهی به محوطه داشت) دیگه دوس….
شهیاد که تصمیم اش را گرفته بود، برخاست:«بیا بریم، خسته شدم… وقت خوابه!» به محوطه ی ویلا رفتند و شهیاد، رکسانا را به دنبال لیلا فرستاد و خود در پای پله ها به انتظار ایستاد. افکار او سخت مشغول تجزیه و تحلیلِ شنیده های جلسه ی پنهانی بود. «انتخاب شرکای ثروتمند و خوش نام» «انتقال سرمایه به فرانسه» «استفاده از سرمایه ی شرکای جدید در داخل و عدم اطلاع آنان از پروژه ی نیس» … با خود حرف می زد:
- میخوان از سرمایه ی اینوریا استفاده کنن و طرح نیس را جلو ببرند! پول و اسناد تضمینی را از شرکای جدید بگیرند و با پول بانک ها و شرکای هالو، هر دو جا را داشته باشند! … یلدا خانوم… عجب خوش اشتهایی …. اما… ولی، شک ندارم که اون تنها نیست…
رسیدن فرح و رکسانا، او را از فکر کردن بیشتر بازداشت.
- لیلا رو پیداش نکردم. سارا هم وسط جمعیت گم شده! فقط فرح جون بام اومد.
اصرار خانم تاجر! به پافشاری مرد گلکار چربید و او قبول کرد تا ساعتی دیگر را در آنجا بمانند. فرح، خوشحال از قبول پیشنهادش آن دو را به طرف میز سابق برد. مهمانان کم کم در حال ترک مجلس بودند و اندکی از شلوغی جمعیت، کاسته شده بود و دور میز فقط آقا و خانم محکم کار و پیرمردی سبزپوش نشسته بودند. فرح از ندیدن علی جا خورد و از زری خانم سراغ او را گرفت:
- گفت: کاری دارم و زود بر میگردم.
شهیاد و رکسانا به آن ها معرفی شدند و پیرمردها، پس از خوش و بش کوتاهی، به ادامه ی بحث قبلی که در مورد نوسازی کارخانه های آرد داشتند، ادامه دادند. دختر جوان، از فرح سراغ لیلا و سارا را گرفت و وی پاسخ داد:
- سارا و سعیده همین دور و بران اما لیلا و آقای طاهرخانی را خانم انتظاری به داخل دعوت کرد.
در این هنگام، نگاه رکسانا به جرگه ی آن سوی استخر افتاد:
- وای! اون زینت خانوم نیست؟(طرف خطابش شهیاد بود) اوناهاش، اونور استخر.
- چرا عزیزم، خودشه.
- همونی که با اون پیرمرده قدم میزنه؟ اون که میتراس!(این را فرح پرسید)
به جای وی، زری خانم جواب داد:
- درسته، عزیزم! اون خانم، زنِ خدا بیامرز، حاج رجبِ بارفروشه، اسم سابقش زینت بود ولی الان بهش میگن میترا! مشتریِ پروپاقرص دکتر بیژنه، تا حالا دو بار شناسنامش رو کم کرده! یه بار 13 سال و یه بار 10 سال! (پیرمردها هم توجه شان به سخنان او جلب شده است) یه ده باری ام جراحی زیبایی کرده! اینجوریم که از بغل دکتر تکون نمیخوره، کار به عمل یازدهم رسیده!
رکسانا با صدای بلند می خندد و پیرمرد سبزپوش به او تشر می زند:
- اِ، نخند دختر، الانه که بندازنمون بیرون (می خندد و خود را معرفی می کند) من پدر بزرگ شماها، زرشناس م!…(رو به شهیاد ادامه می دهد) این میترای ما و زینت شما! تازگیا شوهر کرده!(زری خانم و رکسانا با هم: نه!) آرررره! …یه مهندس جوونو تور زده و واسه خاطر اون بچه هاشو فرستاده زندون! … یعنی از اونا زهر چشم گرفته!(مردی به او سلام می کند و زرشناس صدایش می زند) اکبر، تو هم موهاتو رنگ کردی؟ ای بدبخت! …آخه، ننگ که با رنگ، پاک نمیشه!
در میان خنده های دیگران، فرح، پیرمرد را به عنوان استاد نوازندگی و مالک گالری هنری«هشت بهشت» معرفی می کند. در این هنگام، با ظاهر شدن یلدا و همسرش، خروج جمعیت و ترک مهمانی شدت می گیرد و صفی طولانی برای خداحافظی با میزبان، در جلوی درب تشکیل می شود. با خلوت تر شدن دور استخر، پیشنهاد زری خانم برای قدم زدن، مورد تایید همه قرار می گیرد. بر می خیزند و در حالی که به سخنان استاد گوش می دهند، گردش خود را آغاز می کنند.
غیبتِ علی، فرح را نگران کرده است و او با حالتی بیقرار به اطراف چشم می اندازد که یکباره در انتهای طول لوبیایی شکلِ استخر، تصمیم می گیرد، از بقیه جدا شده و به جستجوی نامزدش بپردازد. نظر خود را با شهیاد در میان می گذارد و از وی می خواهد تا با رکسانا، همراهی اش کند. در حال گفتگو هستند که ناگهان لیلا و سیروس، از طرف ساختمان به آنان نزدیک می شوند و همزمان صدای سارا را از پشت سر می شنوند:
- چه عجب، دختر جن و پری! و شهیاد جنی! (از تلِ چمنِ مشرف به استخر پایین می آید)کجا تشریف داشتین؟ یه ساعته که غیب شده بودین!
- ما همینجا بودیم، شما کجا بودین؟
- اونور تل، کنار آبشار بودیم!
- آبشار؟
حیرت شنوندگان، باعث شد تا سارا از آنان بخواهد، از باغچه ی پشت تل بازدید کنند. حرکت دسته جمعی آنان که به دنبال او به راه افتادند، سایر مهمانان را به آن سوی کشانید. شهیاد تمایلی برای همراهی با آنان نداشت و در بالا رفتن از پله های سیمانی، اجازه می داد تا دیگران از او بگذرند. در آن سوی تپه ی کوچک، باغچه ی بسیار زیبایی وجود داشت که در عمقی دو متری و پایین تر از استخر احداث شده بود. تماشاچیان با شادمانی به آن سو سرازیر شدند. شهیاد در بالای تل ایستاد و خود را از مسیر راه کنار کشید و به کمک کسانی پرداخت که برای بالا آمدن مشکل داشتند. در هنگام عبور لیلا و سیروس، آگاهانه و با چرخشی سریع، عقب گرد کرده و برای یاری خانم مسنی که نفس زنان متوقف شده بود، به سوی او رفت. نگاه آزرده ی لیلا را دید اما به تکان سر و لبخندی تلخ و گزنده بسنده کرد. آن گاه، پیرزن را تا بالای تل رسانید و به تماشا ایستاد. در آن پایین، بازدید کنندگان با دیدن آبشاری که به شکل پرنده ای مرمرین، در میان انبوه درختان، وجود داشت، به دور آن حلقه زدند. زیبایی و طراوت باغچه، همه را به تحسین و هیاهو و شادمانی واداشته بود.
شهیاد، غرق در افکار خود به کنار استخر بازمی گشت که علی را به همراه فلورا، دید. با تاسف سر تکان داد و برای جلوگیری از دیده شدن به جرگه ای که میان چمن ها تشکیل شده بود، پیوست. هر دوی آنان، در تیر رس نگاه او بودند. خنده ی شادمانه ی دختر را شنید و شتاب علی را برای دور شدن از او دید.
برای رهایی از افکار مسمومی که آزرده اش می کرد، در کنار شمشاد کوتاه و لگد مال شده، ایستاد. با رنجش باغبانی که گیاه ش را شکسته می بیند، به شاخه های لطیف آن دست کشید و ناخودآگاه به مرتب کردن درختچه پرداخت. برای دقایقی خود را فراموش کرد. زمزمه می کرد و با شاخه ها حرف می زد.