Skip to content
سايت ملكه ايران

اولين سايت داستان خواني و داستان نويسي در ايران

  • صفحه اصلی
  • داستان ها
    • من و شاهزاده
    • مهر دل
    • برگ های پاییز
    • هنر
    • ملکه
    • پنج شیر یا پنجه شیر
    • کارآفرین
    • از من فاصله بگیر عوضی
  • همکاری با ملکه ایران
  • Toggle search form

داستان مهر دل – قسمت 34

Posted on ۰۱ خرداد ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان مهر دل – قسمت ۳۴ ثبت نشده

حضور یلدا را احساس نکرد. زن زیبا، لحظاتی بود که به تماشایش ایستاده و با لبخند به حرف های او با درختچه گوش می داد:

  • ….شمشاد کوچولو، ببخششون! اونا بازیگوش و بی خیالند! … شاخه ی تو رو میشکنن! دل تو میشکنن! پامیذارن رو هر چی…
  • کی دل آقا شهیاد رو شکونده؟

صدای یلدا را شناخت، بدون سربلندکردن، سلام کرد. زن در کنار او نشست و گفت:

  • مثل اینکه از آدما دل پر دردی داری! آره؟!
  • آدما…کدومشون؟ اونایی که برا خودشون زندن! برا خودشون خوشند! همه چی واسشون … ولش کنین! (رو به یلدا کرد) انگاری، سرتون خلوت شده…
  • آره، همشون دارن میرن، مهمونی منم، آخراشه(می خندد و با دست برگی را از زمین بر می دارد، احساس می کند، دلش می خواهد با این باغبان گل ها، کفتگو کند) … کاش همه ی زندگی، مثلِ یه باغ زیبا بود!
  • فکر می کنین اونوقت لطفی هم داشت؟! …
  • آره، یه زندگیِ بدون شکست، یه زندگیِ بدون درد(لحظه ای سکوت می کند) کاش اصلا دردی نبود!
  • درد و شکست!(چند بار تکرار می کند)درد و شکست!…اشتباه می کنید! درد مثل یه داروی تلخه… یلدا!(زن از شنیدن نام خودش جا خورد)… تا حالا بزرگ شدن یک بوته ی گل را دیدی؟
  • نه، علاقه ی من بیشتر به گل های مصنوعی هستش! کثیف کاری و خاک عوض کردن و آب دادن گل های دو سه روزه را دوست ندارم!
  • تا حالا مادر شدی؟!

این سوال، یلدا را پریشان کرد. با مکثی طولانی، نگاه کینه توزانه اش را به او دوخت:

  • مسخره م میکنی؟! شوهر هفتاد ساله و بچه دار شدن!…آه!
  • پس نمی دونی که پرورش گل، مثل بچه بزرگ کردنِ، آب و غذا دادن، مواظبت کردن، عوض کردن لباس و جای گلدون، تماشا ی بزرگتر شدن و قد کشیدنش…درد و رنج لذت بخشیه! نه؟!
  • فکر نمی کنم که تو هم زن داشته باشی، سارا میگفت که مجردی.
  • اوهوم… خودم بچه نداشتم اما عاشق بچه هام! همونجوری که عاشق گلام! … یلدا!… بچه دار شو!

از شنیدن لحن صادقانه ی شهیاد، متاثرش شد. قطره ی اشکی را که در گوشه ی چشم اش پدیدار شده بود، با انگشت پاک کرد و با صدای غمگینی گفت:

  • واسه من… نه!

با سکوت شهیاد، گفتگوی آن ها به پایان رسید اما رسیدگی به شمشادهای پا خورده، همچنان ادامه داشت. یلدا دلش نمی حواست آنجا را ترک کند. دقایقی در سکوت به دست های بلند و کشیده ی او که ماهرانه ساقه ها را مرتب می کرد، نگاه کرد تا آن گاه که باغبان جوان دست از کار کشید.

  • تموم شد. اینم شمشادای یلدا!

خنده کنان بر می خواستند که متوجه حضور انتظاری شدند. میلیاردر معروف، در حالی که پشت سر آنان ایستاده و با لبخندی پر محبت به همسرش می نگریست، دوستانه با شهیاد دست داد و از او تشکر کرد. در این هنگام، بازدید کنندگانِ پر هیاهوی آبشار، بازگشتند. تعریف وتمجید آنان از فضای باغ و آبشار، موجب مسرت میزبان شد و مهمانان با گفتن«شبی پر خاطره»،«مهمانی رویایی»،«باغ پریا» و… از خانم و آقای انتظاری، خداحافظی کردند.

خانواده محکم کار، زودتر از سایرین، مجلس را ترک کردند و استاد نصی و سعیده، نفرات بعدی بودند که با ترفند سارا، با یکدیگر همراه شدند. دختر جوان، زمانی که استاد مجرد!، درب اتومبیل را برایش گشود، از وی خواهش کرد تا دوستش را به منزل برساند و با نشاندن سعیده، درب را بست و از آنان خداحافظی کرد. کمی آن سوتر و در کنار نرده های کوچه، جوانی با اباس تیره و موهای بلند و انبوه، قدم زنان مشغول مکالمه ی تلفنی بود و در رفت و برگشت هایش هر بار نگاهش را به جمع حاضر می دوخت. شهیاد که سکوت معناداری را در پیش گرفته بود، با گفتن:«میرم ماشینو بیارم» به داخل ویلا بازگشت و علی و کمال نیز برای آوردن اتومبیل هایشان به طرف خیابان اصلی رفتند. با دور شدن آقایان، سارا به سیروس که همچنان در کنار لیلا ایستاده بود و گویی خیال رفتن نداشت، نگاه تندی کرد و گفت:

  • جناب طاهرخانی! دیر وقته، بهتره که جنابعالی هم تشریف ببرید!

مرد شیک پوش بی اعتنا به گفته ی او، لیلا را مورد خطاب قرار داد:

  • لیلا، اجازه میدین …
  • ممنونم آقای طاهرخانی! دوستانم منتظر هستند …
  • بسیار خوب، متوجه شدم. همیشه سرکارخانم بکتاش اولویت دارند!(صدایش، لحن سرد و گزنده ای داشت) شب به خیر(آرام آرام به سمت خیابان می رفت که ناگهان برگشت) حتما باهام تماس بگیر لیلا جان! من، منتظرم!

جمله ی آخری مرد، رکسانا و فرح را متعجب کرد اما رسیدن وانت و اتومبیل ها، آنان را از پرس و جوی بیشتر  بازداشت. سارا که گویی تمایل دارد زودتر از صحنه خارج شود، با کمال همراه شد و فرح نیز بعد از خداحافظی گرمی که با دوستانش و به ویژه، رکسانا داشت، به اتفاق نامزدش آنجا را ترک کرد. رکسانا و لیلا سوار وانت شدند و شهیاد به راه افتاد. هنوز وارد خیابان اصلی نشده بودند که سوال های پی در پی رکسانا شروع شد:

  • این آقای طاهرخانی، کی هست؟

لیلا که دست هایش را بر روی هم گذاشته بود، آرام پاسخ داد:

  • از آشناهای قدیمیه!
  • یعنی دوستته؟! یا فامیله؟ آخه، خیلی خودمونی حرف می زد…(لیلا پاسخ نمی دهد) چی گفت بهت… لیلا جون؟! (می خندد)
  • از سالهای بچگی، منو به همین اسم صدا می زد!
  • ولی چرا تو بهش میگفتی: آقای طاهرخانی!

رنجیدگی و لرزش صدای لیلا، شهیاد را به واکنش وا داشت. وانت را به کنار اتوبان کشیده و ایستاد:«بسه رکسی! حتی بهترین دوستا هم اجازه ندارند تو  مسائل  خصوصی همدیگه دخالت کنند و… تو از چیزی ناراحتی؟» دختر جوان که نگاه در نگاه او داشت، با دیدن حرکات لب و چشم شهیاد، منظور او را دریافت:

  • آخ نه! من منظوری نداشتم، لیلا جون ناراحت شدی؟ وای، ببخشید، اصلا منظوری نداشتم! (دست اش را روی دستهای لیلا گذاشت) البته از دستت حسابی کفریم که ما دو تا رو قال گذاشتی و رفتی دنبال خاطره های بچگیت! (شهیاد دوباره حرکت کرد و او با شیطنت ادامه داد) البته، البته بیشتر واسه شهیاد غصه خوردم که مجبور بود همش با من حرف بزنه! این آخریام بیچاره گرفتار یلدا شده بود!

تلاش های رکسانا برای رفع دلخوری دوستش تا رسیدن به مجتمع ادامه یافت. سارا که زودتر رسیده بود، در جلوی درب، منتظر آنان بود.

مهر دل Tags:مهر دل،داستان،داستان نويسي

راهبری نوشته‌ها

Previous Post: داستان مهر دل – قسمت 33
Next Post: داستان مهر دل – قسمت 35

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

جديدترين داستان ها

  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 34
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 33
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 32
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 31
  • داستان مهر دل – قسمت 35
  • داستان مهر دل – قسمت 34
  • داستان مهر دل – قسمت 33
  • داستان مهر دل – قسمت 32
  • داستان مهر دل – قسمت 31
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 35
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 34
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 33
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 32
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 31
  • داستان ملکه – قسمت 35
  • داستان ملکه – قسمت 34
  • داستان ملکه – قسمت 33
  • داستان ملکه – قسمت 32
  • داستان ملکه – قسمت 31
  • داستان کارآفرین – قسمت 35
  • داستان کارآفرین – قسمت 34
  • داستان کارآفرین – قسمت 33
  • داستان کارآفرین – قسمت 32
  • داستان کارآفرین – قسمت 31
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 35
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 34
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 33
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 32
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 31
  • داستان هنر – قسمت 35
  • داستان هنر – قسمت 34
  • داستان هنر – قسمت 33
  • داستان هنر – قسمت 32
  • داستان هنر – قسمت 31
  • داستان برگ های پاییز – قسمت 35

داستان ها

  • از من فاصله بگیر عوضی
  • برگ های پاییز
  • پنج شیر یا پنجه شیر
  • دسته‌بندی نشده
  • کارآفرین
  • ملکه
  • من و شاهزاده
  • مهر دل
  • هنر

داستان هاي دريافتي

  • ثریا – میلاد کاویانی
  • چتر – میلاد کاویانی
  • دعوت شده – شبیر گودرزی
  • سرراهی – شبیر گودرزی
  • فیش حقوقی – شبیر گودرزی
حداوند به حضرت داود وحي فرمود: كه سليمان را خليفه ي خود قرار ده . سليمان در آن وقت بچه بود و گوسفند چراني ميكرد . علماي بني اسرائيل قبول نكردند. خداوند وحي فرمود: عصاهاي آنها و عصاي سليمان را بگير و همه را در يك اطاق نگهدار ودرب اطاق را مهر كن به مهرهاي قوم . فردا عصاي هر كس سبز شد و برگ بيرون آورد و ميوه داد او خليفه است . داود به آنها خبر داد كه خداوند چنين فرمود. گفتند: راضي شديم و قبول كرديم . (سخن خدا تاليف سيد حسن شيرازي)

آخرین دیدگاه‌ها

    برچسب‌ها

    برگ ها،داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز برگ ها،داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،از من فاصله بگير عوضي،ملكه ايران داستان،از من فاصله بگیر عوضی،ملکه ایران داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز داستان، داستان نويسي، برگ هاي پاييز داستان،داستان نويسي،كارآفرين داستان،داستان نويسي،هنر داستان،داستان نويسي،پنج شير يا پنجه شير داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،داستان نویسی،ملکه داستان،داستان نویسی،من و شاهزاده داستان،داستان نویسی،هنر داستان،داستان نویسی،پنج شیر یا پنجه شیر داستان،داستان نویسی،کارآفرین داستان نويسي،برگ هاي پاييز،ملكه ايران،داستان داستان نويسي،ملكه ايران،داستان،ملكه داستان هنر قسمت 24 ملكه،داستان،داستان نويسي ملکه ملکه،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نويسي مهر دل،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نویسی،مه کار

    كليه حقوق سايت براي ملكه ايران است © 1400-1392