رکسانا که بیدار شد، ساعت از نه گذشته و سارا و لیلا خانه را ترک کرده بودند. دوش گرفت و به آشپزخانه رفت. یادداشت لیلا روی درب یخچال بود: «رکسی، صبحانه حاضره، کیک تازه هم توی فره! ما میریم برج مهراد!» کیک را از فر بیرون آورد، تکه ای از آن را بریدو داخل یخچال گذاشت:«اینم سهم شهیاد!» روی صندلی نشست و در حالی که روی کیک را با لایه ای از شکلات می پوشاند، یاد شب گذشته افتاد. داشت با خودش حرف می زد:
- کار خیلی بدی کردم… نباید ازش سوال می کردم. وقتی که برگشتیم، از تو اطاقشم بیرون نیومد… یعنی از دست من ناراحته؟ (تکه ای از کیک را در دهان گذاشت و جرعه ای از آب پرتقال را نوشید) شهیاد همیشه میگه: «دوستاتو ناراحت نکن، یعنی الان لیلا ناراحته!» … (تکه بزرگتری را برید) وای! لیلا جون من که قصد بدی نداشتم! (کارد از دستش افتاد) خب، اون مرده چرا بهش گفت:«لیلا جون!» خوب شد که شهیاد اونجا نبود! …
از تنهایی بدش می آمد، صبحانه اش را که تمام کرد، فکری به سرش زد:«آره؟… آره!» به تندی برخاست، روی میز را جمع کرد و مشغول آشپزی شد. در وسط درست کردن غذا، با شهیاد تماس گرفت:
- سلام… اوهوم! خوبم… آره، راستش دارم ناهار درست میکنم، میخوام برم برج مهراد پیش لیلا!… تو میای… اِ، بدجنس نشو دیکه!… باشه… راستی لیلا، واسه صبحونه کیک پخته بود، سهم تو رو گذاشتم تو یخچال… میخوای برات ناهار بذارم؟… چشم، خداحافظ.
تا نزدیک ظهر یکسره کار کرد. غذا که پخته شد، آنرا در ظرف های درپوش دار ریخته و گویی خیال رفتن به تعطیلات را دارد، بسته ی بزرگی شامل: بشقاب و قاشق و سایر لوازم را نیز مهیا می کند. به آژانس اتومبیل زنگ زده و با کمک نگهبان، بسته ها را داخل اتومبیل می گذارد.
از داخل اتومبیل و بوسیله ی تلفن همراه، با شهیاد تماس گرفت و او را از رفتن خود آگاه کرد. اصرار دوباره اش، برای آمدن وی، نتیجه ای نداشت. زمانی که به ورودی ساختمان رسیدند، نگهبانان برج، می خواستند از توقف اتومبیل در آن مکان جلوگیری کنند که رکسانا خودش را معرفی کرد. مرد تنومندی! که گویا سر نگهبان بود، او را از بودن خانم های مهندس! مطمئن ساخت و یکی از افردش را برای بردن وسایل در اختیار دخترجوان گذاشت. ورود ناگهانی رکسانا، دخترها را متعحب کرد. لیلا در آغوشش گرفت و سارای همیشه شاد! جیغ کشید:
- به قول یلدا! واو!… چه عجب! (بسته ها را دست نگهبان دید) ای وای که بدبخت شدیم! تو رو هم از خونه انداختن بیرون؟! ای بدبخت سارا! ای بیچاره لیلا!
- نه بابا! براتون ناهار آوردم (از نگهبان تشکر کرد و بسته ها را گرفت و روی میز گذاشت) غذای آشتی کنونه! (خندید) آخه بخاطر دیشب لیلا از دستم ناراحته!
لیلا، چینی به بینی انداخته و دوباره او را در آغوش می کشد:
- خواهر کوچیکه! ناراحتی چیه؟
سارا در حالی که محتویات نایلکس ها را بیرون می آورد، با باز کردن هر ظرف «واو»ی کشیده و از خوشحالی پایین و بالا می پرد:
- واو!… سالاد کاهو!… واو! ماست موسیر!… واو! ذرت آب پز!…. حالا دو دفعه واو! پلوی سفید!… اوخ، اوخ، اوخ! واقعا که صد تا واو داره! خورشت کرفس!…
صندلی ها را جلو کشیده و دور میز می نشینند. طعم و مزه ی خورشت کرفس را هر دوی آنان، می پسندند و این بار لیلا است که با دیدن بشقاب مملو از پلوی سارا، سر بسر او می گذارد:
- سارا جان، یلدا چی می گفت: واو!
- آره دیگه، خانم از آمریکاییا «واو»شون رو بلده!
- با این جور غذا خوردن، بجای واو! تو باید بگی: مااااع! (به ران او می کوبد و هر سه می خندند)
- آره واللا! با یلدا که میریم رستوران چینیا، دو تا چوب میده دستمونو و یه ذره غذا سفارش میده! … اما از وقتی با رکسی هم خونه شدیم، پرواری شدیم! به خصوص که شهیاد وانتی هم باشه … مااااع!
- راستش به شهیاد هم گفتم بیاد، اما قبول نکرد (لیلا اخم می کند)
- وا، چرا؟
- فکر کنم از اینکه من دیشب سر بسر لیلا گذاشتم، ازم دلخوره! … لیلا جون معذرت میخوام.
- حرفشم نزن… غذاتو بخور.
زنگ تلفن همراه لیلا، گفتگوها را قطع می کند.
- سلام، بله… فرح جان سلام… ببخشید که دهنم پره… (سارا داد می کشد: بفرما آبجی!) آره، ساراس، یه نفس داره تو دستپخت رکسی گاو غلت میزنه (می خندد) آره، رکسی اینجاس، تو هم بیا… جدی؟ باشه منتظریم.
بشقاب دوم سارا در حال پر شدن است که فرح وارد می شود و با اعلام: «خیلی گرسنم» پشت میز می نشیند. تعریف از دستپخت رکسانا و درآوردن ادای یلدا و مااااع کشیدن سارا، تا پایان غذا ادامه می یابد. رکسانا زودتر از بقیه، سیر شده و سرگرم ور رفتن با ژله ی توت فرنگی است که فرح جویای حال شهیاد می شود.
- … دیشب حس کردم که سرحال نیست. علی هم گفت که داشته با یلدا حرف می زده.
- آره دیگه! آدم یه مرد باشه و با سه تا خانم خوشگل بره مهمونی، اونوقت هر سه تاشون قالت بذارن و برن(این را رکسانا می گوید) تو که با علی رفتی، سارام که دو تا کشته مرده داشت، لیلام که تا آخر مجلس با آقا سیروس قدم میزد… خب، اگه منم بودم، از مهمونی میزدم بیرون!
- وای، راست میگی رکسی! اگه منم جای اون بودم، جواب اون سه تا خانمو دیگه نمی دادم.
تلفن های سارا و لیلا، همزمان به صدا در می آید. سارا زودتر جواب می دهد:
- بله، سلام آقای گردان… ممنونم، خوبم… (توجه اش به مکالمه ی لیلا جلب می شود) کمال! یه لحظه گوشی…
به اشاره از لیلا می پرسد:«کیه؟» اما او که رنگ به چهره ندارد، پاسخی نمی دهد:
- …. بله متوجه شدم خانم فلورا! شما شماره ی آقا شهیاد رو می خواین اما ممکنه بپرسم کی باهاش کار داره… چی؟ خانم؟! منظورت یلدا که نیست!… خانم میخواد با شهیاد صحبت کنه؟… اوم، بله (با لحن عصبانی جواب می دهد) من شماره ی دیگه ای از ایشون ندارم… بله، حتما به خانم بفرمائید.
- فلورا بود؟! یعنی یلدا یا شهیاد چیکار داره؟! (سارا پرسید)
- نمی دونم (تقریبا جیغ می کشد)
سارا، متوجه تلفن خودش می شود.
- بله کمال… ببخشید!نمی دونم… (حالا اوست که فریاد می زند) آخه این اژدهای هفت سر! با مارمولک خونگی ما چیکار داره؟! … باشه بهت زنگ می زنم، خداحافظ.
مذاکرات چهار جانبه! تا جمع شدن ظرف ها ادامه داشت، فرح معتقد بود که تماس یلدا با شهیاد، در مورد کار! است و رکسانا نظر او را تائید می کرد اما سارا مخالف این نظریه بود، زیرا سفارشات گل، همیشه توسط لیلا یا خود او انجام می شد. در این میان، لیلا نیز، روزه ی سکوت گرفته و ظاهرا سرگرم کار بود و در بحث های آنان شرکت نمی کرد. از گفتگوها، هیچ نتیجه ای به دست نیامد. در پایان، قرار بر این شد که برای دلجویی و منت کشی از شهیاد، آن شب، دورهم جمع شوند. با رفتن فرح، رکسانا هم می خواست به خانه برگردد که با اصرار دوستانش، تصمیم گرفت تا آخر وقت، نزد آنان بماند.