قهقهه ی آبجی مرضیه، توجه همه را جلب کرد. زنِ رک گو، روبروی محمود و نادر، دست به کمر، ایستاده بود و با تکان سر و گردن، حرکات آن دو را تقلید می کرد:
- وا! گربه نبودن؟ پلنگ بودن؟ (توی صورت نادر زل زد) آره اروای بابات! (نادر که آن شب، مهمانِ محمود و دوستانش بود، عصبانی شده و قصد جوابگویی داشت اما با اشاره ی کیومرث ساکت ماند) پیشییای ما، پَلِوون! شدن( با جلو آمدن مردها، آخرین کلمات اش را تند و سریع ادا کرد) جوونای روغن، تخمه!
غلامحسین خان، که به همراه حاجی و حبیب آقا داشت با آقای تیموری احوالپرسی می کرد، بچه هایی را که در بالای بام بودند، صدا زد:
- ممد، عباس س س، هوووووی!
سر و کله ی مری زودتر از آن ها بر لبه ی پشت بام ظاهر شد:«بله غل مُسین خان» حاجی با دست پاچگی داد زد:
- دِ مواظب باش پسر، نیا جلو.
- چشم حاج آقا(کمی عقب رفت و دوباره سلام کرد) بله؟
- چه خبره اونجا مری؟(این را حبیب آقا پرسید و حاجی نیز گفت:)
- آقا مرتضی جوان ها را صدا بزن.
مری می خواست فریاد بزند که دستی بر روی شانه اش قرار گرفت:«داد نزن ما اینجائیم» هر سه نفر کنار او ایستاده بودند و به پایین نگاه کردند، عباس، در پاسخ سوال پدرش را که تازه به آنجا رسیده بود، گفت:
- سلام، چیزی نیست بابا! دیوار دو تا اطاق خرابه پایین اومده و گربه های محله، اون تو، سوراخ موش پیدا کردن! (خندید) سر موشا دعواشونه!
- پس چی میگن اینا؟ میگن، یه لشگر گربه ن!
- نه بابا! هف هشتا گربه ن و چن تا بچه گربه!
- سایه شون می افته رو دیوارا، فکر کردن زیادن( مری دست می زند و می خندد) الان که ساکتن!(همه گوش می دهند، جیغ و داد گربه ها قطع شده است)
- خبری که از دزد نیس؟( پسرها سر تکان می دهند) ولشون کنین، بیایین پایین.
با پایین آمدن جوان ها و به دستور بزرگترها، اهالی به خانه هایشان بر می گردند. ننه صدف، امیرعلی و مری را روانه خانه ی میرزا ابراهیم می کند تا انسیه خانم و بارانم و سکینه باجی تنها نباشند. شیدا با همراهی پدر به سمت خانه می رود اما مدام بر می گردد و به خانه ی بارانم نگاه می کند.
***
بعد از نماز صبح، تعدادی از عاقله مردان، به خانه ی مخروبه ی صمصامی می روند. همه جا را می گردند و علت ماجرا را در می یابند:« بارندگی های اخیر، دیوارهای خانه را تخریب کرده و موجب فرو ریختن و آوار اطاق ها شده است» و خبر های بعدی از خانه ی سیده صغری می رسد:«محمودِی! دیشب برای دیدن کبوترهای صادق به پشت بام مشهدی محمد رفته و ناگهان دچار ترس شده و فریاد«دزد، دزد» سر داده است».
این ماجرا، با برگشتن کبوتران جلدِ صادق، به خیر می گذرد اما پیدا شدن دیگ بزرگ مسی، همچنان گره کور داستان می باشد و تا سال ها ورد زبان اهالی می شود.