Skip to content
سايت ملكه ايران

اولين سايت داستان خواني و داستان نويسي در ايران

  • صفحه اصلی
  • داستان ها
    • من و شاهزاده
    • مهر دل
    • برگ های پاییز
    • هنر
    • ملکه
    • پنج شیر یا پنجه شیر
    • کارآفرین
    • از من فاصله بگیر عوضی
  • همکاری با ملکه ایران
  • Toggle search form

داستان هنر – قسمت 31

Posted on ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان هنر – قسمت ۳۱ ثبت نشده

قهقهه ی آبجی مرضیه، توجه همه را جلب کرد. زنِ رک گو، روبروی محمود و نادر، دست به کمر، ایستاده بود و با تکان سر و گردن، حرکات آن دو را تقلید می کرد:

  • وا! گربه نبودن؟ پلنگ بودن؟ (توی صورت نادر زل زد) آره اروای بابات! (نادر که آن شب، مهمانِ محمود و دوستانش بود، عصبانی شده و قصد جوابگویی داشت اما با اشاره ی کیومرث ساکت ماند) پیشییای ما، پَلِوون! شدن( با جلو آمدن مردها، آخرین کلمات اش را تند و سریع ادا کرد) جوونای روغن، تخمه!

غلامحسین خان، که به همراه حاجی و حبیب آقا داشت با آقای تیموری احوالپرسی می کرد، بچه هایی را که در بالای بام بودند، صدا زد:

  • ممد، عباس س س، هوووووی!

سر و کله ی مری زودتر از آن ها بر لبه ی پشت بام ظاهر شد:«بله غل مُسین خان» حاجی با دست پاچگی داد زد:

  • دِ مواظب باش پسر، نیا جلو.
  • چشم حاج آقا(کمی عقب رفت و دوباره سلام کرد) بله؟
  • چه خبره اونجا مری؟(این را حبیب آقا پرسید و حاجی نیز گفت:)
  • آقا مرتضی جوان ها را صدا بزن.

مری می خواست فریاد بزند که دستی بر روی شانه اش قرار گرفت:«داد نزن ما اینجائیم» هر سه نفر کنار او ایستاده بودند و به پایین نگاه کردند، عباس، در پاسخ سوال پدرش را که تازه به آنجا رسیده بود، گفت:

  • سلام، چیزی نیست بابا! دیوار دو تا اطاق خرابه پایین اومده و گربه های محله، اون تو، سوراخ موش پیدا کردن! (خندید) سر موشا دعواشونه!
  • پس چی میگن اینا؟ میگن، یه لشگر گربه ن!
  • نه بابا! هف هشتا گربه ن و چن تا بچه گربه!
  • سایه شون می افته رو دیوارا، فکر کردن زیادن( مری دست می زند و می خندد) الان که ساکتن!(همه گوش می دهند، جیغ و داد گربه ها قطع شده است)
  • خبری که از دزد نیس؟( پسرها سر تکان می دهند) ولشون کنین، بیایین پایین.

با پایین آمدن جوان ها و به دستور بزرگترها، اهالی به خانه هایشان بر می گردند. ننه صدف، امیرعلی و مری را روانه خانه ی میرزا ابراهیم می کند تا انسیه خانم و بارانم و سکینه باجی تنها نباشند. شیدا با همراهی پدر به سمت خانه می رود اما مدام بر می گردد و به خانه ی بارانم نگاه می کند.

***

بعد از نماز صبح، تعدادی از عاقله مردان، به خانه ی مخروبه ی صمصامی می روند. همه جا را می گردند و علت ماجرا را در می یابند:« بارندگی های اخیر، دیوارهای خانه را تخریب کرده و موجب فرو ریختن و آوار اطاق ها شده است» و خبر های بعدی از خانه ی سیده صغری می رسد:«محمودِی! دیشب برای دیدن کبوترهای صادق به پشت بام مشهدی محمد رفته و ناگهان دچار ترس شده و فریاد«دزد، دزد» سر داده است».

این ماجرا، با برگشتن کبوتران جلدِ صادق، به خیر می گذرد اما پیدا شدن دیگ بزرگ مسی، همچنان گره کور داستان می باشد و تا سال ها ورد زبان اهالی می شود.

هنر Tags:داستان،داستان نويسي،هنر

راهبری نوشته‌ها

Previous Post: داستان برگ های پاییز – قسمت 35
Next Post: داستان هنر – قسمت 32

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

جديدترين داستان ها

  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 34
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 33
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 32
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 31
  • داستان مهر دل – قسمت 35
  • داستان مهر دل – قسمت 34
  • داستان مهر دل – قسمت 33
  • داستان مهر دل – قسمت 32
  • داستان مهر دل – قسمت 31
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 35
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 34
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 33
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 32
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 31
  • داستان ملکه – قسمت 35
  • داستان ملکه – قسمت 34
  • داستان ملکه – قسمت 33
  • داستان ملکه – قسمت 32
  • داستان ملکه – قسمت 31
  • داستان کارآفرین – قسمت 35
  • داستان کارآفرین – قسمت 34
  • داستان کارآفرین – قسمت 33
  • داستان کارآفرین – قسمت 32
  • داستان کارآفرین – قسمت 31
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 35
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 34
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 33
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 32
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 31
  • داستان هنر – قسمت 35
  • داستان هنر – قسمت 34
  • داستان هنر – قسمت 33
  • داستان هنر – قسمت 32
  • داستان هنر – قسمت 31
  • داستان برگ های پاییز – قسمت 35

داستان ها

  • از من فاصله بگیر عوضی
  • برگ های پاییز
  • پنج شیر یا پنجه شیر
  • دسته‌بندی نشده
  • کارآفرین
  • ملکه
  • من و شاهزاده
  • مهر دل
  • هنر

داستان هاي دريافتي

  • ثریا – میلاد کاویانی
  • چتر – میلاد کاویانی
  • دعوت شده – شبیر گودرزی
  • سرراهی – شبیر گودرزی
  • فیش حقوقی – شبیر گودرزی
حداوند به حضرت داود وحي فرمود: كه سليمان را خليفه ي خود قرار ده . سليمان در آن وقت بچه بود و گوسفند چراني ميكرد . علماي بني اسرائيل قبول نكردند. خداوند وحي فرمود: عصاهاي آنها و عصاي سليمان را بگير و همه را در يك اطاق نگهدار ودرب اطاق را مهر كن به مهرهاي قوم . فردا عصاي هر كس سبز شد و برگ بيرون آورد و ميوه داد او خليفه است . داود به آنها خبر داد كه خداوند چنين فرمود. گفتند: راضي شديم و قبول كرديم . (سخن خدا تاليف سيد حسن شيرازي)

آخرین دیدگاه‌ها

    برچسب‌ها

    برگ ها،داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز برگ ها،داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،از من فاصله بگير عوضي،ملكه ايران داستان،از من فاصله بگیر عوضی،ملکه ایران داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز داستان، داستان نويسي، برگ هاي پاييز داستان،داستان نويسي،كارآفرين داستان،داستان نويسي،هنر داستان،داستان نويسي،پنج شير يا پنجه شير داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،داستان نویسی،ملکه داستان،داستان نویسی،من و شاهزاده داستان،داستان نویسی،هنر داستان،داستان نویسی،پنج شیر یا پنجه شیر داستان،داستان نویسی،کارآفرین داستان نويسي،برگ هاي پاييز،ملكه ايران،داستان داستان نويسي،ملكه ايران،داستان،ملكه داستان هنر قسمت 24 ملكه،داستان،داستان نويسي ملکه ملکه،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نويسي مهر دل،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نویسی،مه کار

    كليه حقوق سايت براي ملكه ايران است © 1400-1392