Skip to content
سايت ملكه ايران

اولين سايت داستان خواني و داستان نويسي در ايران

  • صفحه اصلی
  • داستان ها
    • من و شاهزاده
    • مهر دل
    • برگ های پاییز
    • هنر
    • ملکه
    • پنج شیر یا پنجه شیر
    • کارآفرین
    • از من فاصله بگیر عوضی
  • همکاری با ملکه ایران
  • Toggle search form

داستان هنر – قسمت 32

Posted on ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان هنر – قسمت ۳۲ ثبت نشده

با شروع فصل انار چینی، در بیشتر خانه ها بساط درست کردن، رب انار، آماده شده است. هر روز زن ها، در خانه ی یکی دو نفر از اهالی، جمع شده و انارهای ترک خورده ای را که از باغ ها به خانه حمل کرده اند، دانه می کنند.  طبق رسمی قدیمی، اولین انارها، به همسایگان داده می شود.

منیژه، با تعجب سبد پلاستیک انار را از لیلا می گیرد و تشکر می کند. می خواهد درب را ببندد که اشرف خانم، هن و هن کنان، در حالی که چیزی را زیر چادرش حمل می کند، او را صدا می زند:

  • منیجه خانوم واسسا!

زنِ چاق، بی تعارف و خودمانی، وارد می شود و روی پله ی ساختمان می نشیند. نفس تازه می کند و حال آقای تیموری و بچه ها را می پرسد:

  • همه خوبن ننه؟ … الهی شکر (چادرش را کنار می زند و زنبیل اش را بیرون می آورد) بیا ننه، چن تا انارِ، قابل شما رو نداره! بَخورید که مال باغِ کَب رضایه، (سه تا از انارها را بر می دارد) اینا را بَل رو مالِ لیلا! (انارها را روی سبد می گذارد و چند عدد دیگر نیز اضافه می کند) نوشِ جون (بر می خیزد) باس برم خونه ی یدولا که باغ ماغ نداره، سر رام دِ میرم یه سر به صدف …
  • صبر کن اشرف خانم، من هم می خوام برم دنبال کامی.

منیژه سبد انار را توی ایوان گذاشت و به راه افتادند. از کوچه ی فرعی که بیرون آمدند، با خانم مرندی روبرو شدند. مدیره ی تنها دبستان دخترانه ی شهر، که مثل همیشه شیک و مرتب بود، در خود فرورفته و سر به زیر، از سمت مقابل می آمد که اشرف خانم، او را به نام کوچک اش صدا زد:

  • معصومه جُن، کُجون دری؟ پیدات نی!
  • گرفتار مدرسه ام، اشرف خانم. شما خوبی؟ (پیرزن و منیژه را بوسید) منو ببخشید، باید به بانک برسم، حتما میام خدمتتون.

این را گفت و با معذرت خواهی دوباره از آنان خداحافظی کرد و رفت. توجه منیژه به کت و دامن، نحوه ی آرایش و مدل موهای او، جلب شده بود. از اشرف خانم در مورد خانم مرندی پرسید و او پاسخ داد:

  • جُنم واست بگه، معصوم خانوم، دخترِ خانِ پلنگباده… (صدای جیغ زنی از انتهای محله شنیده می شود) بِدو، بِدو، که باز زنموم با دختر باجیم، دارن میزنن تو سر هم!

صدای جر و بجث زن ها، ننه صدف و دخترها را هم به کوچه می کشاند. پیرزنی که از محله ی دیگر به آنجا آمده، با شدت وحرارت و با لهجه ی غلیظ، اجازه ی حرف زدن را به حریف اش نمی دهد:

  • ….باریکِلا، دِ باریکِلا! خوب مزدمو هاد،دادی. (زن جوان می خواهد او را به داخل خانه ببرد که امتناع می کند) بِرِو، بِرِو، بِزدِی بُبامو دِراردی، حالا گندم برشته، هامدی! ( قیافه ی درهم ننه صدف را می بیند و ناله می کند) بیگو، خاک تو سرت کلثوم! (دو دستی به سر خودش می زند) اِو، اِو، اِو، جاهاز بَبُردی، گوسفند بَکشتِی، اُوگوش هاددادی، نگفتی، زَنموم، کُجُن دِرِه!

پیرزن از شنیدن صدای پر هیبت اشرف خانم جا می خورد:

  • ها چیه کلثوم؟ (ننه صدف با تشر، دخترها را به خانه می فرستد) …دِوره بیفتادِی…هِوار هِوارت تا سر قَل نِو میره، واسه طلب بُبات، سرِ این یتیم یسیر، اُوار شدی؟

کلثوم که آن ها را طرفدار عروسِ جاری اش می بیند، محکم با دست به دهان خودش می کوبد:

  • اَلِی هُپ تُپ!

این را می گوید و در کنار جوی آب، بی حال، ولو می شود. اعظم یا همان عروس عمو، «وای، وای» کنان، جلو دویده، و با کمک همسایه ها، او را از زمین بلند کرده و به خانه می برد. منیژه به ناچار با اشرف خانم و سایرین همراه می شود. تک اطاقِ خانه ی کوچک که در بین بچه های محل به  «غربالی» معروف است، گنجایش همه ی آنان را ندارد. تعدادی از خانم ها بیرون اطاق و بر روی کف خاکی راهرو می نشینند. منیژه با حیرت به در و دیوار نگاه می کند. فقر و نداری از همه جای خانه فریاد می کشد. اعظم، سر زن عمویش را بر زانو نهاده و آرام اشک می ریزد. مشاهده ی این وضعیت خون اشرف خانم را به جوش می آورد:

  • وَخی وَخی، غِش و ضعفشو واسه من بیارده، … بِچِیِ خوُارِمو بِنداختِه جِلِو…

کلمه ی «بسسه» که از زبان حاج خانمِ لاغر و کوچک اندام، بیرون آمد، زنِ تنومند، حرف اش را برید و در گوشه ی درگاه نشست. در این هنگام پرده ی پستویِ انتهایِ اطاق کنار زده شد و دختر ریز جثه ی اعظم، مادرش را صدا زد:

  • ننه، ننه، بِدو، مَمیل شیکمش درد میایه!

اعظم «یا حضرت عباس» گویان، سر زن عموی اش را زمین گذاشت و به داخل پستو دوید. ناله ی ضعیفی از پشت پرده به گوش می رسید. لحظه ای بعد، کودک مریض که از شدت درد بی تابی می کرد و به خود می پیچید، در آغوش مادر، از پستو بیرون آورده شد. اعظم رو به اشرف خانم نالید:

  • خال جُن، ممیلم (گریه امانش نداد)

کلثوم که تا این لحظه،خودش را به غش زده بود، زودتر از اشرف خانم و زن های دیگر، برخاست و نشست:

  • هادِمِن، هادِ، (پسرک را در بغل گرفت) شیزِ زنمو جُن (او را روی پای اش گذاشت و بوسید) کُجُنِته؟ (دختر کوچک اعظم که با نگرانی بالای سر برادرش نشسته بود، با گریه گفت: شیکمشه) اِو، اِو، اِو،(پیراهن کهنه ی محمد را بالا می زند و روی شکم اش دست می کشد و در همین حال با مهربانی صحبت می کند) نِوه ی آسید حمزه و اینقذه هُوار، هُوار، بسسه ننه، اَل اُن …ها(گویا چیزی را متوجه شده است) ها، اَل اُن را میفتی (رو به اعظم می کند) سانجو کرده!

با معلوم شدن بیماری کودک، پزشک های خانگی! دستوراتی مشابه می دهند:

ننه صدف: نبات داغ!

حاج خانم:  گلابم، بریز توش!

اشرف خانم: روغِن بادُوم بمال، را بیفتِه!

مرضیه خانم: با روغن چراغ (کرچک) چربش کن!

زن های جوان برای تهیه ی دارو! به کمک اعظم رفتند. در این میان، حاج خانم، کبری را که برای کسب خبر آمده بود، دید و اشاراتی با چشم و ابرو به او کرد. دختر جوان، به علامت فهمیدن، سر تکان داد و به سرعت ناپدید شد. زن عموی پیر، راضی به دادن بچه به کس دیگری نبود، خودش شکم کودک را چرب کرده و با محبت، قاشق، قاشق، نبات داغ را به دهان او می گذاشت:

  • ها نن جُن! بَخور بَخور که ایشال لا وجب، وجب بزرگ و، قدِ بُب جُنت شی!

کبری و زهرا، با زنبیلی پر از خربوزه و طالبی برگشتند و با آمدن تعدادی دیگر از همسایه ها، مهمانی ناخواسته ای در منزل کوچک اعظم شکل گرفت. ننه صدف و اشرف خانم، کلثوم را در جریان گوسفندِ قربانیِ پرویز خانِ شاهسون، برای خوابی که دیده بود، قرار دادند:

  • … بِنازم به این شایسِوِن، او تو خُوو، اون جُن زنش، «همیشه گلُ» دیده که بیارده اونو، تا تو دالُن اینجُن و مریمو نشونش داده، اِی وای…

ننه صدف بجای اشرف خانم که با این حرف ها، چادرش را روی صورت اش کشید، ادامه داد:

  • همه بی خبر بودیم، پریرو، عصریه، ناغافل، پرویز خان، گوسفندو کشت و یه ذره ش هم خودش نبرد! گفت نذر این دختر! … تازه، من خودم یه سهم واست دادم، امیرعلی آورد.
  • اِو، اِو، خاک تو سرم شد! پریرو، حبیب گوشتِی، واسم گوشت بیارد (سرش را به شدت تکان می دهد) هیچی نگُف، جُنم مرگ شده! … امرو، از سید بشیر که مییام دِم، زنِ خِشمال، با اُو و تُو، گُف: جاهازِ دخترِ عروسِ جاریتو بَبُردن و اُوگوشتم دادِن… اِو، اِو، زنیکه ی بی همه چی!

با روشن شدن قضایا، کلثوم، در حضور همه، صورت اعظم را بوسید و از او«بحل خواهی» کرد. مریم که در خانه حاج خانم بود، احضار شد و برای دیدن زن عموی مادرش به خانه برگشت. زن ها مشغول صحبت و خوردن انار و خربوزه و طالبی بودند که فاطمه خانم، با نگاه کردن به ساعت مچی اش، جیغ کشید:

  • بُبام وای! ساعت یازدَس، من که بَرُفتم، جواب شیکم شوورمو کی میده؟! سرِ ظهره!

در عرض چند دقیقه، خانه ی کوچک، خالی از مهمان شد و زن عمو ماند و اعظم و بچه ها!

هنر Tags:داستان،داستان نویسی،هنر

راهبری نوشته‌ها

Previous Post: داستان هنر – قسمت 31
Next Post: داستان هنر – قسمت 33

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

جديدترين داستان ها

  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 34
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 33
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 32
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 31
  • داستان مهر دل – قسمت 35
  • داستان مهر دل – قسمت 34
  • داستان مهر دل – قسمت 33
  • داستان مهر دل – قسمت 32
  • داستان مهر دل – قسمت 31
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 35
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 34
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 33
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 32
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 31
  • داستان ملکه – قسمت 35
  • داستان ملکه – قسمت 34
  • داستان ملکه – قسمت 33
  • داستان ملکه – قسمت 32
  • داستان ملکه – قسمت 31
  • داستان کارآفرین – قسمت 35
  • داستان کارآفرین – قسمت 34
  • داستان کارآفرین – قسمت 33
  • داستان کارآفرین – قسمت 32
  • داستان کارآفرین – قسمت 31
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 35
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 34
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 33
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 32
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 31
  • داستان هنر – قسمت 35
  • داستان هنر – قسمت 34
  • داستان هنر – قسمت 33
  • داستان هنر – قسمت 32
  • داستان هنر – قسمت 31
  • داستان برگ های پاییز – قسمت 35

داستان ها

  • از من فاصله بگیر عوضی
  • برگ های پاییز
  • پنج شیر یا پنجه شیر
  • دسته‌بندی نشده
  • کارآفرین
  • ملکه
  • من و شاهزاده
  • مهر دل
  • هنر

داستان هاي دريافتي

  • ثریا – میلاد کاویانی
  • چتر – میلاد کاویانی
  • دعوت شده – شبیر گودرزی
  • سرراهی – شبیر گودرزی
  • فیش حقوقی – شبیر گودرزی
حداوند به حضرت داود وحي فرمود: كه سليمان را خليفه ي خود قرار ده . سليمان در آن وقت بچه بود و گوسفند چراني ميكرد . علماي بني اسرائيل قبول نكردند. خداوند وحي فرمود: عصاهاي آنها و عصاي سليمان را بگير و همه را در يك اطاق نگهدار ودرب اطاق را مهر كن به مهرهاي قوم . فردا عصاي هر كس سبز شد و برگ بيرون آورد و ميوه داد او خليفه است . داود به آنها خبر داد كه خداوند چنين فرمود. گفتند: راضي شديم و قبول كرديم . (سخن خدا تاليف سيد حسن شيرازي)

آخرین دیدگاه‌ها

    برچسب‌ها

    برگ ها،داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز برگ ها،داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،از من فاصله بگير عوضي،ملكه ايران داستان،از من فاصله بگیر عوضی،ملکه ایران داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز داستان، داستان نويسي، برگ هاي پاييز داستان،داستان نويسي،كارآفرين داستان،داستان نويسي،هنر داستان،داستان نويسي،پنج شير يا پنجه شير داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،داستان نویسی،ملکه داستان،داستان نویسی،من و شاهزاده داستان،داستان نویسی،هنر داستان،داستان نویسی،پنج شیر یا پنجه شیر داستان،داستان نویسی،کارآفرین داستان نويسي،برگ هاي پاييز،ملكه ايران،داستان داستان نويسي،ملكه ايران،داستان،ملكه داستان هنر قسمت 24 ملكه،داستان،داستان نويسي ملکه ملکه،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نويسي مهر دل،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نویسی،مه کار

    كليه حقوق سايت براي ملكه ايران است © 1400-1392