غروب که شد، خبرِ «قولنج » کردن حاج آقا در محله پیچید. کامی که تا زمان تاریک شدن هوا، در کوچه بود، این خبر را به پدرش داد:
- …بچه ها گفتند: سر و صدا میشه و واسه حاج آقا خوب نیست. زود تعطیل اش کردند. گفتند: شب میرن خونه ی حاج آقا، واسه عیادت.
آقای تیموری، از روی مبل خود را جلو کشید و در حالی که روزنامه ی عصر را از روی میز بر می داشت، چشمکی به پسرش زده و با سر به آشپزخانه اشاره کرد. کامی که منظور پدر را دریافته بود، با شدت داد کشید:
- مامان منیژ، ما شب میریم خونه ی حاجی.
شیدا که بی صدا وارد شده بود، گفت:
- منم میام.سلام بابا (پدر را بوسید و به طرف آشپزخانه رفت) سلام مامان (صدای بوسیدن مادر و دختر و خوش و بش مادر و دختر، به گوش کامی رسید)
- ما آدم نیستیم دیگه(دستهاشو به آسمون گرفت و با لهجه ی جاهلی داد زد(ای خـــدا! (مادر در چهار چوب درب آشپزخانه ظاهر شد و با قیافه ی متعجب به او نگاه کرد، پسرک که همه را متوجه خود دید، ادامه داد ) راست میگن که این مادرا، دختراشونو بیشتر میخوان! بخشکی شانس(دست روی دست می زند) آخدا، یه نگاهی هم به این بندت کن!( پدرش هم حیرت زده به او نگاه می کند)
شیدا بی اعتنا از کنار او رد می شود:«ولش کنید، باز رفته سینما و داره ادای ناصر ملک مطیعی رو در میاره!»
- اِ، شمام اینحونی شیداجُن؟ (این را با لهجه ی غلیظ شهرستانی می گوید)
آقای تیموری از کامی در مورد سینما رفتن می پرسد و پسرک خشمگین و ناراضی ساکت می شود و به خواهرش زل می زند. شیدا، کیسه ای را که جلوی جالباسی گذاشته، بر می دارد و به مادرش می دهد:
- سبزی خوردنه، از باغچه ی ننه کندم، پاک کرده و شست اس! تمیزه! (به سمت درب می رود، دست روی دستگیره گذاشته، برمی گردد) مامان، میشه امشب، زودتر شام بخوریم که به خونه ی حاج آقا اینا بریم؟
کامی با غیظ جواب می دهد:
- اونجا، جا تو نیس! تو بشین قالیتو بباف! باجی باغبون!
شیدا، پاسخ نداد و بیرون رفت. منیژه خانم در حالی که کیسه را باز می کرد با خودش فکر کرد: «باز خونه ی حاجی از همه جا بهتره. مُردم از بس که بهم گفتند: منیجه، منیجه! فقط حاج آقاست که با ادب به هم میگه: منیژه خانم! اونجا رو حتما میریم، پیرمرد بیچاره، انشاالله که زود خوب بشه» کیسه را دو باره پیچید و به طرف آشپزخانه رفت:
- تا یک ربع دیگه شامو میکشم، حاضر شین که بعدش بریم خونه ی حاج آقا.
***
خانواده ی تیموری که به آنجا رسیدند، درب منزل باز و اطاق ها و حیاط خانه پر از جمعیت بود. انگار همه ی اهل محل، به شب نشینی آمده بودند. رفت و آمد بسیاری در حیاط و آشپزخانه به چشم می خورد و شاگردان حاج خانم، با کمک تعدادی از پسرهای کم سن و سال، سینی های سنگین و مسی و بزرگ چای و ظرف های پر از دانه های انار را به سختی، از آشپزخانه به اطاق ها می رساندند.
طلعت و علی به پیشواز آنان آمدند و خوشامد گفتند. شاگرد قدیمی حاج خانم، منیژه و شیدا به اطاق سمت راست و پسر حاجی، آقای تیموری و کامی را به اطاق بزرگِ سمت چپِ ساختمان برد. بستر حاج آقا در بین دو اطاق قرار داشت و زن ها و مردها می توانستند او را ببینند. با ورود تازه واردین، جمعیت جا باز کردند و خانواده ی تیموری از دو سو نزدیک بستر بیمار نشستند.
شیدا با نگاهش در جستجوی امیرعلی بود که صدای بارانم او را به خود آورد. دختر جوان با لبخندی زیبا به آنان خوشامد گفت و کاسه های کوچک و سفالینِ آبی رنگی را که مملو از دانه های خوشرنگ انار بود، در مقابل آنان گذاشت. به دنبال او، زری و لیلا، چای و گندم شادونه و انجیر مغزدار و روح افزا، تعارف کردند. شهلا، استکان های خالی را جمع می کرد و شهین در حال رسیدگی به کودکان بود. در اطاق دیگر، امیرعلی و رضا و محمد و مُری، از مردها پذیرایی می کردند و کامی که این روزها میانه ی خوبی با مُری داشت، بی تامل، به کمک او رفت.
«آسید رضا» پیشنماز مسجد کوچک محله، که با حاجی رفاقت دیرینه داشت، بالای سر بیمار نشسته بود و دعا می خواند. حاج آقا، شبکلاه کوچکی بر سر گذاشته و با لبخندی محزون و صدایی آرام با مهمانان گفتگو می کرد. در این هنگام، نورمحمد وارد شد و سر به زیر و کلاه در دست، به سمت بیمار رفت و پایین بستر ایستاد:
- سلام نور محمد، خوب هستی بابا جان؟
- چی؟ چی؟ (با دست اشاره کرد که بلند شود) بال لا، بال لا!
حاجی سعی کرد بلند شود و بنشیند اما نتوانست. سیده صغری که تازه رسیده بود، تکه ای نبات را به دست امیر علی داد:
- ایشالا که بلا دوره حاج حسین،
ناگهان نور محمد نبات را از دست امیر علی قاپید. آن را سفت در مشت اش نگه داشت و به عکس سیاه قلم حضرت علی که بر روی طاقچه قرار داشت، نگاه کرد. مشت بسته اش را به طرف عکس گرفت و در حالی که آب چشم و بینی و دهانش مخلوط می شد، با زبان نامفهومی شروع به حرف زدن کرد:
- ای، ای، ای، بااااا، بااااا، وا، وااا، وا
آنگاه در کنار بستر نشست و مشت اش را به طرف حاجی گرفت. پیرمرد بیمار، با دستمالی که در دست داشت، صورت او را تمیز کرد و دستی به چهره اش کشید و سپس دست اش را زیر مشت او گرفت و تکه نبات در میان انگشتانش افتاد. نورمحمد خود را به نزدیک آسیدرضا کشانید. حاج آقا با کمک پسرش، رضا و با زحمت بسیار نشست و در حالی که به تکه نبات خیره شده بود، زمزمه کرد:
- … توکل بر خدا
نبات را در دهان گذاشت و برای لحظاتی چشمانش را بست