همه ی حاضرین در سکوت فرو رفته بودند و به چهره ی آرام او نگاه می کردند. دقایقی گذشت، گویا بیمار به خواب رفته بود. با بلند شدن صدای «ای، ای» نورمحمد، حاج آقا چشمانش را گشود:
- دستمالِ نورمحمد را پر کنید.
صدای پیرمرد قوت گرفته بود. مری جلو پرید، دستمالی را که نورمحمد در دست داشت، گرفت و از اطاق بیرون دوید. کامی او را دنبال کرد. پسرک به سمت آشپزخانه رفت، با انگشت به شیشه دربِ نیمه باز زد:
- حاجی گفت: دستمال نورممد رو پر کنین، اینو!
دستمال را به زبانه ی قفل آویزان کرد و همانجا روی پله ها، نشست. کامی هم از او تبعیت کرد، می خواست کنار مُری بنشیند که ورود مستاجرین جوان ننه صدف را دید. مُری هم متوجه آن ها شد. جوان ها، نزدیک ایوان شده بودند که محمود با دیدن لیلا و مینای طاهره، با صدای بلندی سلام کرد. مینا، یک لحظه حواس اش پرت شد و گرفتن سینی استکان های خالی را که لیلا به طرف اش گرفته بود، فراموش کرد.
سینی بزرگ، در میان «آخ» و «وای» مری و کامی که ناظر ماجرا بودند، با صدای مهیبی به زمین خورد و تمامی استکان ها شکست. مینا شرمسار و سرافکنده و لیلا مات و مبهوت، به خرده های شیشه که تا وسط حیاط پخش شده بود، نگاه می کردند که دخترها از سمت آشپزخانه و حاج خانم و دخترش از داخل اطاق بیرون دویدند. زنِ حاجی، با آگاهی از سلامتی دخترها، گفت:
- قضا بلا بوده! شکر خدا که به مال خورد! زود جمعش کنید که تو پای کسی نره.
این را گفت و به اطاق برگشت. محمود، بی اعتنا به دوستانش، شروع به جمع کردن خرده شیشه ها کرده بود که جیغ مینا او را از این کار بازداشت:
- دست نزن، آقا خوشگله، دست نزن که دستتو میبُره!
مجید و کیومرث هم به کمک آمدند. طلعت که از بدرقه ی مهمانان برمی گشت، جارو و خاک انداز را از گوشه ی حیاط برداشت و به دست لیلا و مینا، داد:
- هُوار نکش! (رو به جوان ها کرد) شما بفرمایین داخل، کار شما نیس (دوباره متوجه مینا شد) چیزی نشده، فدای سرت!
مینا به عنوان تهدید و برای دور کردن پسرها، جارو را در هوا تکان می داد که صدای «آخ، دستم» کیومرث بلند شد. مشاهده ی خونی که از میان انگشتان مرد جوان می چکید، لیلا را هراسان کرد و هنوز «وای» گفتن او کامل ادا نشده بود که مجید هم دست خون آلودش را بالا گرفت. طلعت که شاهد اتفاقات جدید بود، زری و کبری را برای کمک صدا زد و پسرها را با جملات نیشدار به کنار باغچه هدایت کرد:
- یواش، چه خبرتونه؟ واقعا که! هیس!(با خشم به محمود نگاه کرد) تو هم برو، دستتو ببر! که سه تایی نشون دار بشین.
مینا که آماده بود با یک اشاره ی موافق او، جارو را بر سر محمود بکوبد، گفت:
- همه، شرا مال اینه! اونوخ، خودش سر و مر و گنده اس! بچه خوشگلِ سرِ بُزار!
حرف های مینا و غیضی که در بیان گفته اش نشان داد، مجید و کیومرث را به خنده انداخت. خنده ی آن دو به تدریج شدت گرفت و با سرایت به مری و کامی، به قهقهه ی دسته جمعی تبدیل شد. محمود که بی خیال به نظر می رسید، لگدی حواله ی دوستانش کرد و با لحن مظلومانه ای گفت:
- بفرمایید مینا خانم، گزکو دادی، دست اینا! این دو تا، مثه گربه، دنبالِ سنبلِ طیبن! از فردا، حرف شمارو تو شهر پخش می کنن! کیف می کنن که اینا رو گفتی( مشتی حواله ی سر کیومرث کرد) اِ، خب، کوفت!
مینا که از حرف زدنش پشیمان شده بود، دلش به حال او سوخت و زیر لب چیزی گفت که کسی نشنید. زری که برای آوردن پارچه ی زخم بندی به اطاق خیاطی رفته بود، با مقدار زیادی تکه پارچه های رنگارنگ برگشت. منتظر کبری بودند که او نیز با تاخیر پیدایش شد:
- مرکور کوروم! تموم شده بود، رفتم از انباری واسشون دارو آوردم!
دستمالی را که در دست داشت، جلو پای اش گذاشت و به طلعت کمک کرد تا دست هر دو نفر را پانسمان کند. با اتمام کار زخم بندی، توسط شاگردان خیاط خانه! نوار زخم بندی، مانند پارچه های چهل تکه شده و بهانه ای برای مسخره کردن، به دست محمود داده بود. مجید از طلعت و کبری تشکر کرد و در حالی که دست اش را به سینه چسبانیده، داشت به کیومرث کمک می کرد تا از زمین بر خیزد که علی، سر رسید و پرسید:
- چی شد، زخمشونو بستین؟
- بله علی آقا!
- خونِشون بند اومد؟ راستی!(به طلعت نگاه کرد) طلعت! ما که مِرکورکروم نداشتیم!
- بجاش «خُنِه شِیطُنِی» گذاشتم!
«آخ» بلند مجید و چهره ی درهم او، خنده ی پیروزمندانه ی محمود را به دنبال داشت:
- اُی، اُی! خُنِه شِیطُنِی! اُی! (بشکن می زد و گفته هایش را تکرار می کرد)
کیومرث که هاج و واج مانده بود، از مجید پرسید:
- چیه؟… اینی که گفتن، چیه؟
علی که داشت به طرف اطاق می رفت، گفت:
- تار عنکبوته!
کیومرث، با صدای زیری، جیغ کشید:
- تار عنکبوت؟! وای.. اَه، (بدن اش لرزید) چندش ام شد ( با تعجب به زری نگاه کرد) واقعا که! مثلا خواهر دوستمونه!
طلعت که تا حالا سکوت کرده بود و داشت، تکه پارچه های اضافی را جمع می کرد، با عصبانیت مداخله کرد:
- غربتی بازی در نیار! اون بهترین مرهمه بریدگیه!( با دست به انبار اشاره کرد) بچه گندهه! برو تو انبار، ببینم، میتونی یه ذره شم از لای تیر تخته ها، در بیاری! حتما اونجا غش میکنی!
مجید، پادرمیانی کرد و با تشکر از طلعت و کبری و زری، به غائله پایان داد و پس از صحبت کوتاهی با کیومرث، از خیر عیادت و دیدن حاجی گذشته و به خانه برگشتند.
در این هنگام، به پیشنهاد آسید رضا و برای آسایش بیمار، تمام مهمانان به یکباره، خداحافظی کرده و با آرزوی سلامتی، از اطاق ها بیرون آمدند و ظرف مدت کوتاهی، خانه خالی شد. حاج خانم نیز، با اصرار، شاگردانش را مرخص کرد و به خانه هایشان فرستاد. نورمحمد هم با دستمالی پر از میوه و شیرینی به همراه ننه نقره به خانه رفت.
خداحافظی همسایه ها، از یکدیگر، در داخل کوچه، طولانی شد و خانواده ی تیموری، با دقایقی معطلی، به سمت منزل می رفتند که پسر حاجی، از آنان خواست، چند لحظه صبر کنند و کامی را با خود به منزل برگرداند. چند لحظه بعد، پسرک با کیسه ای نایلونی، پر از انار ،که به سختی حمل می کرد، برگشت:
- حاج خانم داد( خندید) یه کیسه م، مُری گرفته!
و با سر به عقب اشاره کرد. مری به اتفاق امیرعلی و بارانم، به آنان پیوستند و دسته جمعی به سمت بالای کوچه رفتند.