Skip to content
سايت ملكه ايران

اولين سايت داستان خواني و داستان نويسي در ايران

  • صفحه اصلی
  • داستان ها
    • من و شاهزاده
    • مهر دل
    • برگ های پاییز
    • هنر
    • ملکه
    • پنج شیر یا پنجه شیر
    • کارآفرین
    • از من فاصله بگیر عوضی
  • همکاری با ملکه ایران
  • Toggle search form

داستان کارآفرین – قسمت 32

Posted on ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان کارآفرین – قسمت ۳۲ ثبت نشده

بدون خوردن صبحانه، از خانه بیرون می زند. زیر پل چوبی که می رسد، از تاریکی هوا و خلوتی خیابان تعجب می کند، به ساعت اش نگاهی می اندازد و یکه می خورد:«وای… یعنی چهار و نیمه!» دودل است که برگردد یا نه! اما با خود فکر می کند:«شیفته خسته س، اگه برگردم بیدار میشه، بذار بخوابه!» زیر پل می ایستد و به خودش می خندد:«حالا کو تا یه ماشین پیدا بشه!» که وانت باری جلوی پایش توقف می کند:«کاش از خدا یه چیز دیگه می خواستم!»

خیلی زود به وزارتخانه می رسد. نگهبان مسلح با تعحب درب را برایش باز می کند:

  • جناب زندی، سَ لام، میگم، ساعت کار شما، دو برابر شده؟!!
  • نه داداش، فقط ساعت ما، دورش تند شده!

با نگهبان بعدی، خوش و بش کرده و از پله ها بالا می رود که از پشت سر صدای اش می زنند:

  • برادر زندی!(لحن گوینده، آشناست. برمی گردد) بفرمایید چایی!

صدا از سنگر کنار درب ورودی است. به آن سمت می رود و چهره ی خندانی را پشت سوراخ سنگر، تشخیص می دهد:

  • هی، برادر مسلم ته آبادی! کی برگشتی؟
  • یه دو سه روزی میشه، برادر!
  • دیدم که تو جبهه ها خبری نیست، نگو که تو اونجا بودی!(گونی جلوی در سنگر کنار می رود و جوانی بلند بالا بیرون می آید) حالا که برگشتی، وقتشه که حمله ها شروع بشه!

دیده بوسی آن دو طولانی و با گفتن:«زیارت قبول» و سر بسر یکدیگر گذاشتن همراه است و نگهبانان را به تماشا می کشاند. مسلم که مثل همیشه، لباس ساده ای به رنگ سرمه ای بر تن دارد، به یقه ی پیراهن امیر دست می کشد:

  • برادر رئیس! لباست که هم رنگ اونجایی یاست!…
  • آره، رنگِ خاکِ شلمچه س!
  • بله برادر! رنگ اش که بع له! آم ما!
  • اما و …
  • برادر رییس (دکمه ی دور گردنِ پیراهن امیر را می بندد) سرت خیلی شلوغه و یه سر نمیای دیدن ما!

دکمه ی بسته شده را باز می کند:

  • حاضرم جامونو عوض کنیم! تو بمون و من میرم!
  • نه داداش، من به آزادی عادت کردم، تو بمون که انضباطت بیسته! اگه باز بیای اونجا، میخوای جارو بدی دستمون!

شخصی از داخل سنگر فریاد می کشد:

  • مسلم، چاییت سرد شد.
  • اومدم برادر(به قیافه ی پرسان امیر، می خندد) منصورِ! منشی دفتر جنگ جنابعالی! داره املت می پزه!
  • به به، حیف که کار دارم وگرنه…
  • بیا پیش ما دیگه(اخم می کند) یه ساعتت که به ما میرسه، نه؟
  • خیلی کار دارم(به طرف در سنگر می رود و گونی را کنار می زند) شامنصور بیا ببینمت!( به داخل خم شده و با منصور روبوسی می کند) برادر بی وفا!( در مقابل اصرار آن دو برای ماندن و گپ زدن مقاومت می کند) میبینید که! بسکه کار دارم، این وقت صبح اومدم…(منصور که ریش انبوهی صورتش را پوشانده است، در لباس رزمنده ها و با پای برهنه بیرون می آید) فقط یه چایی جنگی بهم بدین که ناشتام.

منصور برای ریختن چایی به داخل سنگر بر می گردد و مسلم از گذشته ها یاد می کند:

  • … یادته که صبحا، بعدِ نماز، راه میفتادی و تا بچه ها چرتِ بعدِ نمازو بزنن، کل خط اهواز خرمشهر رو میرفتی و بر میگشتی! یه ستاد بود و کل جبهه! یادش بخیر… همونجا بود که بهت لقبِ آچار فرانسه را دادن!

بازگشت منصور که لیوانی چای و لقمه ی بزرگی نان و پنیر در دست دارد، او را به خنده می اندازد:

  • اینم عادت منصور!…
  • آره دیگه، بیچاره منصور!( این را منصور می گوید و ادامه می دهد) اون روزام، باید راه میفتادم دنبال رییس و التماس میکردم تا یه لقمه نون بخوره! (به ریش اش دست می کشد) هر کی که اونو می دید، باورش نمیشد که مسئول ستاد جنگ وزارتی ایشونه! جوون باشی و بی ریش باشی و رییس هم باشی!

هر سه به یاد گذشته ی نه چندان دور افتادند، روزهایی که در کنار یکدیگر، ستاد پشتیبانی از رزمندگان را راه اندازی کرده بودند. امیر به یاد وظیفه ی فعلی اش افتاد «به امید دیدار» ی گفته و از آنان خداحافظی کرد. مسلم و منصور که او را می شناختند، اصراری برای ماندن اش نکردند.

 با ورود به ساختمان اصلی، خاطرات چند سال گذشته برایش زنده شد. گریه های شیفته، نخستین چیزی بود که به یاد آورد:

  • امیرجان، نمیشه نری؟… اصلا نمیخوام که بری!…اَه(مانتو در دست، کنار درب آپارتمان می نشیند) تو اون دو سالِ سربازیت، صد دفعه، مردم و زنده شدم(اشک هایش سرازیر می شود) مارش جنگ که میاد، یاد فتح خرمشهر می افتم. میدونستم که اونجایی (امیر کنارش می نشیند، سرتکان می دهد و از ورای اشک ها به او نگاه می کند) رادیو که از حمله گفت، حالم بد شد. از سر کار تا تو خونه گریه می کردم… وای، هنوزم تنم میلرزه… تو خیابون مردم بهم نیگا میکردن، انگار که دیوونه دیدن! (عاشقانه دست اش را در دست می گیرد) امیر! من ازت هیچی نمیخوام! بیا و نرو! …..

راضی کردن شیفته و اطمینان دادن به او، کار بسیار سختی بود اما سرانجام، رضایت داد و امیر با حکم معاونت جنگ وزارتخانه جنوب شد.

کارآفرین Tags:کار

راهبری نوشته‌ها

Previous Post: داستان کارآفرین – قسمت 31
Next Post: داستان کارآفرین – قسمت 33

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

جديدترين داستان ها

  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 34
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 33
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 32
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 31
  • داستان مهر دل – قسمت 35
  • داستان مهر دل – قسمت 34
  • داستان مهر دل – قسمت 33
  • داستان مهر دل – قسمت 32
  • داستان مهر دل – قسمت 31
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 35
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 34
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 33
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 32
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 31
  • داستان ملکه – قسمت 35
  • داستان ملکه – قسمت 34
  • داستان ملکه – قسمت 33
  • داستان ملکه – قسمت 32
  • داستان ملکه – قسمت 31
  • داستان کارآفرین – قسمت 35
  • داستان کارآفرین – قسمت 34
  • داستان کارآفرین – قسمت 33
  • داستان کارآفرین – قسمت 32
  • داستان کارآفرین – قسمت 31
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 35
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 34
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 33
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 32
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 31
  • داستان هنر – قسمت 35
  • داستان هنر – قسمت 34
  • داستان هنر – قسمت 33
  • داستان هنر – قسمت 32
  • داستان هنر – قسمت 31
  • داستان برگ های پاییز – قسمت 35

داستان ها

  • از من فاصله بگیر عوضی
  • برگ های پاییز
  • پنج شیر یا پنجه شیر
  • دسته‌بندی نشده
  • کارآفرین
  • ملکه
  • من و شاهزاده
  • مهر دل
  • هنر

داستان هاي دريافتي

  • ثریا – میلاد کاویانی
  • چتر – میلاد کاویانی
  • دعوت شده – شبیر گودرزی
  • سرراهی – شبیر گودرزی
  • فیش حقوقی – شبیر گودرزی
حداوند به حضرت داود وحي فرمود: كه سليمان را خليفه ي خود قرار ده . سليمان در آن وقت بچه بود و گوسفند چراني ميكرد . علماي بني اسرائيل قبول نكردند. خداوند وحي فرمود: عصاهاي آنها و عصاي سليمان را بگير و همه را در يك اطاق نگهدار ودرب اطاق را مهر كن به مهرهاي قوم . فردا عصاي هر كس سبز شد و برگ بيرون آورد و ميوه داد او خليفه است . داود به آنها خبر داد كه خداوند چنين فرمود. گفتند: راضي شديم و قبول كرديم . (سخن خدا تاليف سيد حسن شيرازي)

آخرین دیدگاه‌ها

    برچسب‌ها

    برگ ها،داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز برگ ها،داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،از من فاصله بگير عوضي،ملكه ايران داستان،از من فاصله بگیر عوضی،ملکه ایران داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز داستان، داستان نويسي، برگ هاي پاييز داستان،داستان نويسي،كارآفرين داستان،داستان نويسي،هنر داستان،داستان نويسي،پنج شير يا پنجه شير داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،داستان نویسی،ملکه داستان،داستان نویسی،من و شاهزاده داستان،داستان نویسی،هنر داستان،داستان نویسی،پنج شیر یا پنجه شیر داستان،داستان نویسی،کارآفرین داستان نويسي،برگ هاي پاييز،ملكه ايران،داستان داستان نويسي،ملكه ايران،داستان،ملكه داستان هنر قسمت 24 ملكه،داستان،داستان نويسي ملکه ملکه،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نويسي مهر دل،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نویسی،مه کار

    كليه حقوق سايت براي ملكه ايران است © 1400-1392