Skip to content
سايت ملكه ايران

اولين سايت داستان خواني و داستان نويسي در ايران

  • صفحه اصلی
  • داستان ها
    • من و شاهزاده
    • مهر دل
    • برگ های پاییز
    • هنر
    • ملکه
    • پنج شیر یا پنجه شیر
    • کارآفرین
    • از من فاصله بگیر عوضی
  • همکاری با ملکه ایران
  • Toggle search form

داستان کارآفرین – قسمت 33

Posted on ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۰۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان کارآفرین – قسمت ۳۳ ثبت نشده

پشت میز کنفرانس نشست و با اشتیاق به لقمه ی نان و پنیر، گاز زد. طعم جبهه را در دهانش احساس کرد. خندید:«منصور، هر جا که باشه، چائیش هنوز مزه ی خاک خرمشهر رو میده!» خاطرات تشکیل ستاد های پشتیبانی در اهواز و خرمشهر و اندیمشک، برایش زنده شد. به پشتی صندلی تکیه زد و به یاد روزهای آغاز جنگ و دوران خدمت سربازی افتاد. سه روز از تهاجم صدام به کشور می گذشت، یعنی سوم مهر ماه 59 بود که خود را به حوزه ی نظام وظیفه ی عمومی معرفی کرد. مراجعه ی هزاران نفر داوطلب سربازی، کار حوزه را مختل کرده بود. با تصمیم ستاد کل، در رابطه با کاهش مدت آموزش، در عرض چند ساعت! برای گذراندن دوره ی آموزشی، به پادگان لشگرک اعزام شد.

فشردگی کلاس های رزمی و آموزشی، جایی برای مرخصی آخر هفته، باقی نمی گذاشت و در این میان، سربازان، بیش از مدرسین اشتیاق نشان می دادند. دوره ی 5/1 ماهه، ظرف مدت 4 هفته به پایان رسید و در اقدامی بی سابقه، تقسیم سربازان انجام شد و او با گرفتن 3 روز مرخصی، به لشگر 77 خراسان منتقل گردید.

بیشتر زمان مرخصی اش را در انتظاری طولانی، برای دیدن شیفته سپری کرد! سختگیری پدر دختر، امکان مراجعه ی مستقیم به خانه ی محبوبش را از او گرفته بود و تماس های تلفنی هم بی نتیجه بود، زیرا همیشه فرد دیگری، تلفن را بر می داشت. ده روز قبل بود که شیفته، به عنوان خواهرش، با پادگان، تماس گرفته و آنها به این وسیله توانستند برای دقایقی کوتاه صدای یکدیگر را بشنوند. در همین هنگام بود که در پاسخ سوال او، پایان دوره اش را 15 تا 20 آبان اعلام کرد اما اکنون یکم آبان بود!

بیش از 16 ساعت، در آن سوی خیابان ایستادن و چشم انتظار بودن، هم فایده ای در بر نداشت. دومین شب مرخصی اش را می گذراند که بیاد فریده، دختر خاله ی شیفته، افتاد. چاره ای نداشت! آدرس را بلد بود. منزل آنان دو چهارراه بالاتر بود. پشت درب خانه که رسید، تازه به فکر افتاد: «اگر کس دیگه ای در را باز کنه، چی بگم؟!» این پا و آن پا می شد که پسر جوانی، هم سن و سال خودش، وارد کوچه شد و به طرف او آمد:

  • ببخشید آقا! اینجا، با کسی کار دارید؟
  • نه، چرا! بله! … شما؟
  • من؟ خب من، بهرادم! و اینجا خونمونه!(با شک به او نگاه می کرد)
  • آه، ببخشید که نشناختم! من امیرم!(لبخند زد) خواهرم با خواهر شما، با فریده خانم، همکلاس بودند! (با بهراد دست داد) می دونین… اومدم که یه چیزی رو در مورد خواهرم بپرسم! راستش دارم میرم سر خدمت و نگران اونم! اگه ممکنه….

سر تراشیده اش جای شکی را برای بهراد باقی نگذاشت:

  • بفرمائید تو!(تعارف کرد) باشه، الان میگم بیاد دم در.

این بار، انتظارش چندان طول نکشید. فریده، دوان دوان خود را به جلوی درب رسانید اما گویی او را نشناخت، زیرا با لحن سردی گفت:«بفرمائید!»

از تاریکی فاصله گرفت و روبروی دختر، مقابل نور لامپِ سر درِ خانه ایستاد:

  • فریده، منم! امیر(دختر در حافظه اش به دنبال چهره ی او می گشت) نامزدِ شیفته!
  • اوه، وا! امیر خان شمائین؟ ببخشید! چی….
  • من دو روزه از پادگان اومدم اما نتونستم شیفته رو ببینم. اینه که اومدم تا بلکه شما….
  • یه دقه وایسا(زنگ خانه را زد)… بهراد، من میرم خونه ی دوستم و زود میام، آره! بگو فریبام بیاد و اون مانتو روسری یِ منم بیاره!

می دانست که فریده یک سال از شیفته بزرگتر و فریبا یک سال از او کوچکتر است. هر دو دختر، بسیار زیبا و خوش پوش بودند ولی  همراهی با آنان، با توجه به نوع پوشش و رفتار آزاد و مردانه ای که در بیرون از خانه داشتند، راحت نبود. در طول راه، از نگاه مردانی که به دخترها زل می زدند، آزرده شده و چندین بار قصد درگیری داشت. فریبا که گویی احساس اش را به خوبی درک کرده بود، از او خواست تا ناراحت نیاشد و فریده گفت:

  • … بهتره ناراحت خودت باشی که فقط فردا رو وقت داری! راستی! مگه از قبل با دختر خاله قرار نداشتی؟

قصه ی کاهش دوره و مرخصی و اعزام به مشهد را تعریف کرد و افزود:

  • میدونم که از اونجا یه راس میرم جنگ و شاید نتونم تا ماهها شیفته را ببینم!
  • اوه، اوه، دردسر؟! ….ببین پسرخاله سر کوچه س! حالا چیکار کنیم؟!(این را فریده گفت)
  • من از شما جدا میشم(پشت به احسان و رو به دخترها ایستاد) و میرم اون سر کوچه، فقط زود بیاین.
  • باشه برو …

داشت دور می شد که صدای احسان را شنید:

  • اون پسره! چیکار داش؟ چی می گفت؟
  • سرباز بود، داشت آدرس می پرسید.

تا چهارراه بعدی رفت و با دور زدن محله، در انتهای کوچه ی خلوت ایستاد. خستگیِ از صبح سرپا بودن، پاهایش را به مور مور انداخته بود. کنار جوی آب چمباتمه زد اما سوزش کف پایش برطرف نشد. بی خیال شلوارش شد، روی زمین نشست و پاهایش را به آن سوی جوی دراز کرد و به تیر سیمانی تکیه زد. هر ثانیه به اندازه ی قرنی می گذشت! بارها و بارها ساعتش را نگاه کرد:«اَه! پس چرا نمیان؟»

اضطراب داشت دوباره به جانش می افتاد که با شنیدن صداهای پاهایی که نزدیک می شدند، ضربان قلب اش، شدت گرفت. به سرعت اما با زحمت زیاد برخاست و به داخل کوچه نگاه کرد. تاریکی مطلق بود و هیچ چیز دیده نمی شد. سی روز از آغاز جنگ می گذشت و شب ها اکثر چراغ های روشنایی معابر و سردر خانه ها خاموش می شد. یک آن، چهره ی شیفته در نظرش آمد و لحظه ای بعد، او بود که نفس زنان، در مقابلش ایستاد….

کارآفرین

راهبری نوشته‌ها

Previous Post: داستان کارآفرین – قسمت 32
Next Post: داستان کارآفرین – قسمت 34

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

جديدترين داستان ها

  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 34
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 33
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 32
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 31
  • داستان مهر دل – قسمت 35
  • داستان مهر دل – قسمت 34
  • داستان مهر دل – قسمت 33
  • داستان مهر دل – قسمت 32
  • داستان مهر دل – قسمت 31
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 35
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 34
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 33
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 32
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 31
  • داستان ملکه – قسمت 35
  • داستان ملکه – قسمت 34
  • داستان ملکه – قسمت 33
  • داستان ملکه – قسمت 32
  • داستان ملکه – قسمت 31
  • داستان کارآفرین – قسمت 35
  • داستان کارآفرین – قسمت 34
  • داستان کارآفرین – قسمت 33
  • داستان کارآفرین – قسمت 32
  • داستان کارآفرین – قسمت 31
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 35
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 34
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 33
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 32
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 31
  • داستان هنر – قسمت 35
  • داستان هنر – قسمت 34
  • داستان هنر – قسمت 33
  • داستان هنر – قسمت 32
  • داستان هنر – قسمت 31
  • داستان برگ های پاییز – قسمت 35

داستان ها

  • از من فاصله بگیر عوضی
  • برگ های پاییز
  • پنج شیر یا پنجه شیر
  • دسته‌بندی نشده
  • کارآفرین
  • ملکه
  • من و شاهزاده
  • مهر دل
  • هنر

داستان هاي دريافتي

  • ثریا – میلاد کاویانی
  • چتر – میلاد کاویانی
  • دعوت شده – شبیر گودرزی
  • سرراهی – شبیر گودرزی
  • فیش حقوقی – شبیر گودرزی
حداوند به حضرت داود وحي فرمود: كه سليمان را خليفه ي خود قرار ده . سليمان در آن وقت بچه بود و گوسفند چراني ميكرد . علماي بني اسرائيل قبول نكردند. خداوند وحي فرمود: عصاهاي آنها و عصاي سليمان را بگير و همه را در يك اطاق نگهدار ودرب اطاق را مهر كن به مهرهاي قوم . فردا عصاي هر كس سبز شد و برگ بيرون آورد و ميوه داد او خليفه است . داود به آنها خبر داد كه خداوند چنين فرمود. گفتند: راضي شديم و قبول كرديم . (سخن خدا تاليف سيد حسن شيرازي)

آخرین دیدگاه‌ها

    برچسب‌ها

    برگ ها،داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز برگ ها،داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،از من فاصله بگير عوضي،ملكه ايران داستان،از من فاصله بگیر عوضی،ملکه ایران داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز داستان، داستان نويسي، برگ هاي پاييز داستان،داستان نويسي،كارآفرين داستان،داستان نويسي،هنر داستان،داستان نويسي،پنج شير يا پنجه شير داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،داستان نویسی،ملکه داستان،داستان نویسی،من و شاهزاده داستان،داستان نویسی،هنر داستان،داستان نویسی،پنج شیر یا پنجه شیر داستان،داستان نویسی،کارآفرین داستان نويسي،برگ هاي پاييز،ملكه ايران،داستان داستان نويسي،ملكه ايران،داستان،ملكه داستان هنر قسمت 24 ملكه،داستان،داستان نويسي ملکه ملکه،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نويسي مهر دل،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نویسی،مه کار

    كليه حقوق سايت براي ملكه ايران است © 1400-1392