با همراهی فریده و فریبا، ساعتی را در کوچه های فرعی قدم زده و به گفتگو پرداختند. شیفته، وقتی فهمید که او به جبهه خواهد رفت و شاید ماهها یکدیگر را نبینند، سعی کرد، هراس و عذاب دوری، را به روی خود نیاورد! و با تظاهر به شادمانی گفت:
- فردا، همشو با همیم!(می خندد) 8 صبح، میام ایستگاه منیریه!
آن شب را به راحتی خوابید و روز بعد، مثل همیشه، زودتر از موعد، سر قرار حاضر شد. شیفته نیز به موقع رسید. از خیر اتوبوس گذشتند و پیاده به راه افتادند. چهارراه سپه، خیابان آشیخ هادی، تئاتر شهر، خیابان تخت جمشید، بلوار کشاورز را صحبت کنان طی کرده و در پارک لاله به میعادگاه همیشگی رفتند. بید مجنون، تک نیمکت چوبی و آب نمای کوچک، محل دنج ملاقات آنان بود. صحبت از پادگان لشگرک، بچه های همدوره، کلاس ها و ورزش رزمیِ هر روزه، به برنامه های شیفته رسید. خبر رفتن به کلاس خیاطی و گرفتن درس آشپزی از مامان نرگس، او را بهت زده کرد:
- چی شد؟(خندید) تو که از آشپزی بدت می اومد و خیاطی هم اُف اُف!
- خب، هنوزم بدم میاد، اما مثل اینکه چاره ای ندارم! برا خاطر جناب عالی! مجبورم!
دفتر های آشپزی و خیاطی را از کیف اش بیرون آورد و نشان اش داد:
- این درسای مامانه(دفتر را ورق می زند): خرید سبزی! خرید گوشت! طرز درست کردن کتلت و کوکو(به پای امیر می کوبد) نخند! سبزی های خشک کردنی!… (به خنده می افتد) نمیدونی، تو خونه، ولوله افتاده! شب اول که مامان بهشون خبر داد، همه اومده بودن برا سر و گوش آب دادن! مهری و مسعود، بر خلاف همیشه، سرشب اونجا بودن! و ابوالفضل و راضیه هم سر شام رسیدن! همشونم می خواستند کوکو سیب زمینیای ساخت شیفته رو بخورن (قهقهه می زند) اما … اما ففلشو زیاد زده بودم و همشون سوختند…
ادامه ی گفتگوها به خاله و دخترخاله ها رسید. شیفته، داستان هایی از شیطنت های این دو تا ورپریده! تعریف کرد که باورکردنی نبود! ….
ساعت از یک گذشته بود که با پیشنهاد او، به طرف تئاتر شهر رفته و ناهار را در فروشگاه آندره صرف کردند. پس از کمی استراحت در پارک، برای خرید لباس سربازی، به مغازه های خیابان سپه سر زدند. در این گشت و گذار، علاوه بر تهیه ی لباس و کلاهِ ویژه ی نیروی زمینی، چندین کلافِ کاموای موهر نیز برای شیفته خریداری کردند. زمان به سرعت می گذشت و پیاده روی آرام آنان که از میدان حسن آباد شروع شده بود، با عبور از خیابان های حافظ، کریمخان و نادرشاه، و رسیدن به سینمای مورد علاقه ی هر دو، یعنی شهر قصه، خاتمه یافت. فرصتی برای سینما رفتن نداشتند. ویترین سینماها را تماشا کرده و دو ساعتی به حرکت قطار مانده بود که مسیر بازگشت را در پیش گرفتند.
مسیر طولانی خیابان حافظ، این بار کوتاهتر به نظر می رسید. به چهارراه شاهپور که رسیدند، کیسه ی سربازی اش را که به یکی از مغازه های آشنا سپرده بود، تحویل گرفت و باقیمانده مسیر، تا میدان راه آهن را، کیسه بر دوش و پیاده طی کردند. ایستگاه مرکزی مملو از مسافرینی بود که اکثر آنان یونیفورم سربازی بر تن داشتند.
با ارائه ی امریه ارتش، ظرف مدت کوتاهی بلیط را صادر کردند. بیست دقیقه زمان داشتند. پس از کلی خواهش از نگهبانان سخت گیر، بالاخره شیفته، توانست او را تا پای سکو همراهی کند. تا آخرین لحظه در کنار یکدیگر ماندند و ثانیه ای به بستن درب ها مانده بود که با اصرار شیفته تن به جدایی داد و سوار شد.
هنوز پس از گذشت سالها، لحظات تلخ این جدایی را به یاد داشت. آن شب، هنگام عبور قطار از کناره ی دشت کویر، در تنهایی و خلوت راهروی واگن، طاقت از کف داده و به سختی گریسته بود.
*************
ورود پر سر و صدای قربانی، او را از مرور خاطراتش بازداشت. جوان مستخدم که با شتاب وارد سالن شده بود، از دیدن رئیس، نفسی به آسودگی کشید:
- ببخشید آقا( نفس زنان به میز تکیه داد)…کلید رو که انداختم و دیدم در بازه، قلبم داشت وامیستاد! آخ، الهی شکر! فکر کردم دیشب در وامونده یا مخالفا زدن به ستاد!
- یک کم بشین، (بلند شد) بذار برات آب قند بیارم.
با اصرار او را نشاند و به آبدارخانه رفت. وقتی که داشت برمی گشت، آقا یوسف و تعدادی از کارکنان هم رسیدند. مشاهده ی لیوان پر از آب و قند، که رئیس داشت تند و تند آن را هم می زد، پیرمرد را نگران کرد:
- بابا! چیزی شده؟ حالت بده؟(به لیوان اشاره کرد)
- نه بابا یوسف. اینو برا قربانی درست کردم.(به طرف ستاد رفت)
- واسه قربانی؟ اون مگه چشه؟!
- هیچی بابا، هول کرده(دست روی دستگیره گذاشت) یواش! فکر کرده که دیشب درو باز گذاشته و …
همه وارد سالن شدند. امیر در کنار قربانی نشست و لیوان آبقند را به دست او داد:
- بخور پهلوون! (مستخدم جرعه ای نوشید) راستی با این هول کردنت اگه با دزد روبرو میشدی، چی میشد؟!
بچه ها که به دور قربانی جمع شده بودند، خندیدند اما با مشاهده ی چهره ی نگران آقا یوسف، خنده ها فروکش کرد و در این هنگام، بقیه ی نفرات ستاد، به همراه یتی که نان های بربری تازه را، بر روی دست گرفته بود، وارد شدند. راننده غول پیکر، پس از آکاهی از موضوع، در حالی که به شدت می خندید، گفت:
- استراحت کن، تی بالام بسر!(رو به آقا یوسف کرد) من از دست این خیار و گوجه های این(انگشت اش به سمت قربانی بود) سردیم کرده! امروز، من صبونه رو درست میکنم! …آقا که زَهرش ترسیده!
- بفرمائید، فقط خوب دستاتو بشور که ویتامیناش نره تو غذا!
پنج دقیقه بعد، همه مشغول کار بودند. اطلاعات دستنویس پس از کنترل نهائی و با امضای رئیس، برای تایپ، به نیکو تحویل می شد. ساعتی نگذشته بود که مهین و شهنواز هم به کمک او شتافتند اما حجم کار بیش از حد تصور بود. اکنون قربانی پاسخگوی تلفن ها شده و برهمن یکسره و با سرعت کار تلکس و تلفنگرام و تایپ را همزمان انجام می داد. امیر که کلیه ی نفرات را زیر نظر داشت، از تمامی واحدها درخواست ارسال دستگاه تایپ اضافی را نمود اما هیچیک از ادارات حاضر به همکاری نبودند.
این بار هم مهدی ثانی، انباردار وزارتی، به کمکش آمد و با فرستادن دو دستگاه تایپ قدیمی، خیال او را راحت کرد. سیروس و کرامت، داوطب کار با دستگاه های مزبور گردیده و قرار شد آن دو، بخشی از اطلاعات بخش خود را شخصا آماده کنند. رسیدن دستگاه فتوکپی از تعمیرگاه، خیال افراد گروه را راحت تر کرد.
با اعلام بابا یوسف، همه ی نفرات، دور میز کنفرانس جمع شدند و در میان هیاهوی بچه ها، از صبحانه ی مخصوص یتی، که خاگینه ی کلفتی بود، پرده برداری شد. چشیدن و مزه مزه کردن غذا، پیرمرد و خانم ها را به اعتراف واداشت:
- خوشمزه س!
- انگار صد ساله که آشپزه!
- از من که بهتر درست کرده!
در میانه ی صرف صبحانه بودند که از امور اداری اطلاع دادند: مراسم تودیع چراغی و رضایتی پس از نماز ظهر و در محل نمازخانه برگزار می گردد. اعلام این خبر، امیر را به حدی ناراحت کرد که اشتهایش را به کلی از دست داد. تماس تلفنی شریف نیا و بخشداری و ورود آقای رسول زاده از شدت تاثر او کاست. رسول زاده پس از صحبت کوتاهی که با رئیس داشت به اعضای ستاد اعلام کرد:
برای قدردانی از زحمات آقای چراغی و رضایتی، ما تصمیم داریم، هدایایی به این کارمندان زحمتکش، تقدیم کنیم. بنابر این هر کدام از شما که مایل است در این امر شرکت کند، وجهی را که در نظر دارد به آقا یوسف تحویل نماید تا امکان تهیه ی هدایا فراهم بشه، متشکرم!