Skip to content
سايت ملكه ايران

اولين سايت داستان خواني و داستان نويسي در ايران

  • صفحه اصلی
  • داستان ها
    • من و شاهزاده
    • مهر دل
    • برگ های پاییز
    • هنر
    • ملکه
    • پنج شیر یا پنجه شیر
    • کارآفرین
    • از من فاصله بگیر عوضی
  • همکاری با ملکه ایران
  • Toggle search form

داستان کارآفرین – قسمت 35

Posted on ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان کارآفرین – قسمت ۳۵ ثبت نشده

 امیر، برای راحتی خیال پرسنل، ستاد را به اتفاق رسول زاده ترک کرد و به دفتر وزیر رفت. دقایقی در آنجا نشست و با نادری گفتگو کرد. هنگام ترک دفتر مخصوص بود که چشم اش به دستگاه تایپی که با کاور پوشانده شده و بر روی میز منشی قرار داشت، افتاد. موافقت نادری را خیلی زود به دست آورد. دستگاه را برداشته و به ستاد بازگشت. شادی خانم ها از مشاهده ی دستگاه جدید، حدی نداشت! این امر، امیر را بر آن داشت تا به دفاتر قائم مقام، معاونت اجرایی و جنگ مراجعه کرده و هر بار با دستگاهی نو به ستاد باز گردد.

کار انتقال ماشین های تایپ تازه پایان گرفته بود که از دفتر وزیر تماس گرفتند. او می بایست هر چه سریعتر، به همراه معاونت اجرایی، در مجلس شورای اسلامی حاضر شده و به وزیر ملحق می گردید. فرصت کمی داشتند. بلافاصله به راه افتادند. تا رسیدن به ساختمان مجلس، شریف نیا او را در جریان سوالات نمایندگان و مذاکرات کمیسیون راه و شهر سازی، قرار داد.

امروز مجلس جلسه ی علنی نداشت و کمیسیون های مختلف، با استفاده از فرصت، وزرا را احضار کرده بودند. راهروهای ساختمان مجلس، شلوغ تر از همیشه به نظر می رسید و امیر چهره ی برخی از وزرا مانند: وزیر بازرکانی، صنایع سنگین و نیرو را تشخیص داد. ورود آن دو، با سوال های تند و سخنان نیش دار یکی از نمایندگان مصادف شده بود. شریف نیا در کنار وزیر نشست و با جابجا شدن آقای شادیان(مشاور وزیر)، امیر، در پشت سر وزیر و معاونت اجرایی جای گرفت. جلسه ی سنگین پاسخ به سوالات، بدون وقفه و تا اذان ظهر ادامه یافت.

بعد از برگزاری نماز ظهر و عصر و صرف ناهار، جلسه دوباره تشکیل گردید. این بار امیر فرصت نشستن نداشت، او می بایست با استفاده از اسناد و مدارک وزارتی، پاسخ هر سوال را با مشورت شادیان، در اختیار وزیر و معاون اش قرار می داد. نماینده بندر عباس، آخرین پرسشگری بود که قبل از طرح سوال گفت:

  • جناب وزیر، خوشحالم که از نیروهای جوان استفاده می کنید، این جوان (اشاره اش به امیر بود) یک نفس دارد، برگه های تقلب! را به جنابعالی تحویل می دهد(همه می خندند) خدا خیرش بده! والله اگه نبود، ما نفس شما را بریده بودیم! فکر کنم، اگر من هم سوال دیگری بپرسم، ایشان با استفاده از بودجه ی مصوب مجلس، آتش توپخانه را به طرف خودمان بگیرند!(امیر می نشیند) بجای سوال، من از جنابعالی، درخواست دارم: یک… طرح ایده آل، برای کلیه ی راه های کشور، با برآورد کامل و به روز، تهیه شود. دو… این کار در مورد حوزه های بنادر، فرودگاه ها، راه آهن و غیره هم انجام بگیرد، تا انشاءاله در لایحه ی بودجه ی سال آینده، حداقلِ نیازها، منظور شود.

جلسه رو به پایان بود که با یادآوری شریف نیا، وزیر، بلافاصله، با حکم دستنویس، امیر را برای شرکت در جلسه ی دیگری، به دفتر معاونت نخست وزیر فرستاد. فرصت سوال در مورد موضوع جلسه نبود. از ساختمان مجلس بیرون آمد و پس از طی مسافت کوتاهی، وارد نخست وزیری شد. او از شرکت در اینگونه جلسات راضی نبود، زیرا بارها و بارها، شاهد بود که به علت تداخل مسئولیت ها، بین وزارت خانه ها و ستادهای مختلف، اصطکاک ایجاد می گردید.

چند دقیقه ای از ساعت 4 گذشته بود که وارد دفتر معاونت اجرائی نخست وزیر شد. ریاست جلسه را «راستیان کرمانی» قائم مقام معاون جدید بر عهده داشت که با چهره ای درهم، دو انگشت اش را به نشانه ی تاخیر 20 دقیقه ای، بالا برد. با گفتن«ببخشید» در انتهای میز نشست. برگ حضور در جلسه را که در مقابلش گذاشتند، با نیم نگاهی به راستیان، اسامی حاضرین را به سرعت مرور کرد و سپس به موضوع جلسه، دقیق شد. رسیدگی به نیازها و کمبودهای استان های جنوبی، عنوان مندرج در بالای صفحه بود که آگاهی از آن موجب خشنودی اش گردید، زیرا در طی دو سال گذشته، بارها به این بخش از کشور مسافرت کرده و از نزدیک در جریان مسائل و مشکلات هر یک از استانها قرار داشت.

طبق عادت همیشگی، به دقت موارد مطرح شده از سوی نمایندگان استانها را خلاصه نویسی کرد. خوشبختانه اکثر    اعتراضات مربوط به چگونگی تامین کالاهای اساسی و ارزاق عمومی بود که در حیطه ی اختیار وزارت بازرگانی و صنایع قرار داشت. تنفسی کوتاه داده شد. در این فاصله، با آقای مجاز و خانم آذری که به نمایندگی از طرف وزارت صنایع و آقایان: آل آقا و گیوی که از طرف وزارت بازرگانی، در جلسه حضور داشتند، دیدار کرد. آشنایی قبلی با افراد مزبور، سبب گردید تا یادداشت های خود را در اختیار آنان گذاشته و به صورت گروهی در مورد نحوه ی پاسخگویی، تبادل نظر کنند.

در ادامه ی جلسه، سخنرانی حسن مجاز، فرصتی را برای گیوی و آل آقا بوجود آورد تا بتوانند پاسخ تمامی پرسش ها را آماده نمایند. وزارت بازرگانی که در این روزها، هدف حملات پی در پی مسئولین و اصناف و بازاریان قرار گرفته بود، با اعزام دو نفر از جوان ترین مدیران وزارتی قصد داشت، به نحو مطلوبی از عملکرد خود دفاع نماید. سخنرانی پر حرارت گیوی با استناد به آمار جمعیتی، بخشنامه های سازمان برنامه و بودجه، مصوبات شورای عالی اقتصاد و مصوبات بودجه، از نحوه ی توزیع مناسب ارزاق و مایحتاج عمومی حکایت می کرد و او با تشریح کامل سیستم کوپنی، محسنات طرح فوق را یادآور شد.

امیر، نفر بعدی بود که با استفاده ی مناسب از فضای بوجود آمده توسط گیوی، توانست بدون هیچگونه اعتراضی، پاسخ های خود را ارائه داده و جلسه را به پایان برساند. صورتجلسه ی نهایی آماده و امضا شد. راستیان، که در طول زمان تنفس، همکاری مستمر امیر با گیوی را به چشم دیده بود، در هامش صورتجلسه از آن دو قدردانی کرد.

ساعت از 8 شب گذشته بود که پنج نفری از درب نخست وزیری خارج شدند. مسیر بازگشت هر سه گروه، از میدان ولیعصر می گذشت و با تعارف خانم آزادی، همگی سوار پیکان مدل پایین وی شدند. ترافیک سنگین خیابان های کارگر و ولیعصر، موجب گردید تا نیروهای جوانی که در حقیقت و در شرایط ویژه و جنگی، موتور محرک وزارتخانه های اصلی کشور بودند، بیشتر با یکدیگر آشنا شوند.

تاریکی دلگیر ساختمان وزارت، این تصور را در امیر بوجود آورد که همکارانش ستاد را ترک کرده اند اما با رسیدن به طبقه ی ششم و شنیدن صدای دستگاه تایپ، به اشتباه بودن نظر خود پی برد. ورود رئیس با جیغ گل نرگس یا همان خانم مژگان عباس نژاد! همزمان شد. نیکو، بلافاصله در تیررس نگاه امیر قرار گرفت:

  • ببخشید رئیس! کار تایپ بچه ها، به مسابقه تبدیل شده بود و مژ… ببخشید، خانم عباس نژاد، چونکه زودتر از همه کارشو تموم کرده بود، از خوشحالی جیغ کشید!
  • مطمئنید؟! (لبخند زد) منکه فکر کردم آژیر وضعیت قرمزه!

در میان خنده و سر و صدای بچه ها، نگاه خسته اش را به دختر جوان دوخت:

  • اگه ساعت کاری بود، همه رو به اینجا کشونده بودی، دختر! یه کم یواشتر! حالا کاراتو بیار ببینم!

آقا یوسف که گویی لحظه ی آمدن او را حدس زده بود، با چای تازه دم وارد شد و سلام کرد. امیر، تشکر کرد: «… از ظهر تا حالا چایی نخوردم!» لیوان چای را برداشت و روی میز گذاشت، اوراق تایپ شده را از دست مژگان گرفت و قدم زنان، مشغول مطالعه ی آنها شد. ساعت ها نشستن بر روی صندلی، پاهایش را دچار گرفتگی کرده بود. خودکار سبز رنگش را از روی میز برداشت و با شنیدن صدای«وای» خندید و گفت:

  • نترس خانم عباس نژاد! خودکار غلط گیر، محض احتیاطه!

می خواست به کارش ادامه بدهد که احساس کرد از قدرت دید چشمانش کاسته شده است. خودکار و کاغذها را روی میز گذاشت و برای لحظاتی چشم هایش را بست. «تمام! کار تعطیل!» این صدای نیکو بود که به گوشش خورد. از تیزهوشی او خوشش آمد و به انتخاب خانم خیامی آفرین گفت.

از وزارتخانه که خارج شدند، خستگی تمام توانش را گرفت. لحظه ای از حرکت اتومبیل یتی نگذشته بود که به خواب رفت، زمانی بیدار شد که راننده غول پیکر سخت تکانش داد:« رئیس، رئیس، رسیدیم سر کوچتون!» از بقیه عذرخواهی کرد و پیاده شد.

کارآفرین Tags:داستان،داستان نویسی،کارآفرین

راهبری نوشته‌ها

Previous Post: داستان کارآفرین – قسمت 34
Next Post: داستان ملکه – قسمت 31

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

جديدترين داستان ها

  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 34
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 33
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 32
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 31
  • داستان مهر دل – قسمت 35
  • داستان مهر دل – قسمت 34
  • داستان مهر دل – قسمت 33
  • داستان مهر دل – قسمت 32
  • داستان مهر دل – قسمت 31
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 35
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 34
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 33
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 32
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 31
  • داستان ملکه – قسمت 35
  • داستان ملکه – قسمت 34
  • داستان ملکه – قسمت 33
  • داستان ملکه – قسمت 32
  • داستان ملکه – قسمت 31
  • داستان کارآفرین – قسمت 35
  • داستان کارآفرین – قسمت 34
  • داستان کارآفرین – قسمت 33
  • داستان کارآفرین – قسمت 32
  • داستان کارآفرین – قسمت 31
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 35
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 34
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 33
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 32
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 31
  • داستان هنر – قسمت 35
  • داستان هنر – قسمت 34
  • داستان هنر – قسمت 33
  • داستان هنر – قسمت 32
  • داستان هنر – قسمت 31
  • داستان برگ های پاییز – قسمت 35

داستان ها

  • از من فاصله بگیر عوضی
  • برگ های پاییز
  • پنج شیر یا پنجه شیر
  • دسته‌بندی نشده
  • کارآفرین
  • ملکه
  • من و شاهزاده
  • مهر دل
  • هنر

داستان هاي دريافتي

  • ثریا – میلاد کاویانی
  • چتر – میلاد کاویانی
  • دعوت شده – شبیر گودرزی
  • سرراهی – شبیر گودرزی
  • فیش حقوقی – شبیر گودرزی
حداوند به حضرت داود وحي فرمود: كه سليمان را خليفه ي خود قرار ده . سليمان در آن وقت بچه بود و گوسفند چراني ميكرد . علماي بني اسرائيل قبول نكردند. خداوند وحي فرمود: عصاهاي آنها و عصاي سليمان را بگير و همه را در يك اطاق نگهدار ودرب اطاق را مهر كن به مهرهاي قوم . فردا عصاي هر كس سبز شد و برگ بيرون آورد و ميوه داد او خليفه است . داود به آنها خبر داد كه خداوند چنين فرمود. گفتند: راضي شديم و قبول كرديم . (سخن خدا تاليف سيد حسن شيرازي)

آخرین دیدگاه‌ها

    برچسب‌ها

    برگ ها،داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز برگ ها،داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،از من فاصله بگير عوضي،ملكه ايران داستان،از من فاصله بگیر عوضی،ملکه ایران داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز داستان، داستان نويسي، برگ هاي پاييز داستان،داستان نويسي،كارآفرين داستان،داستان نويسي،هنر داستان،داستان نويسي،پنج شير يا پنجه شير داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،داستان نویسی،ملکه داستان،داستان نویسی،من و شاهزاده داستان،داستان نویسی،هنر داستان،داستان نویسی،پنج شیر یا پنجه شیر داستان،داستان نویسی،کارآفرین داستان نويسي،برگ هاي پاييز،ملكه ايران،داستان داستان نويسي،ملكه ايران،داستان،ملكه داستان هنر قسمت 24 ملكه،داستان،داستان نويسي ملکه ملکه،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نويسي مهر دل،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نویسی،مه کار

    كليه حقوق سايت براي ملكه ايران است © 1400-1392