بازار تهران ساعت 10:40 صبح. ورودی بازار از طرف خیابان خیام و امام زاده سیدنصرالدین بسیار شلوغ است. دختر جوانی با مانتوی سرمه ای و روسری مشکی وارد گذر می شود. اخمی عمیق صورت اش را پوشانده و با سرعت راه می رود. سنگینی کوله، قد بلندش را، متمایل به راست نموده است. با دقت به عابرین، مغازه ها، اجناس و حتی دستفروش ها نگاه می کند. بازار کفاش ها را، پشت سر گذاشته و قبل از امامزاده زید، وارد فرعی چپ می شود. قدم، آهسته می کند. سراسر کوچه، بورس لباس های جین و چرم است. لباس ها را برانداز می کند. مانتوی بلند چرم قهوه ای، جلوی فروشگاه، توجه اش را به خود جلب می کند. کوله را روی زمین و بین پاهایش گذاشته و مشغول وارسی مانتو می شود. پسر جوان فروشنده که مشغول چیدن اجناس جدید است با صدای بلند می گوید:
- خانم، تک فروشی نداریم!
دختر جوان، بی توجه به او، دکمه های مانتو را باز می کند. آستری را با دقت نگاه می کند. پسر فروشنده، مکدر از بی اعتنایی دختر، دوباره می گوید:
- خانم، عمده است ها!
دو پسر جوان که در مغازه کناری مشغول خرید، چانه زنی و شوخی و خنده هستند، توجه اشان جلب می شود. مزه پرانی می کنند: «برای شما، تک هم داریم» و« اشاره کنند، برای ایشان که تکه، آس رو می کنیم!»
دختر، بی اعتنا به آنان، رو به فروشنده می گوید: بیارینش پایین لطفا!
لحن محکم و مودب او، جوان فروشنده را مجاب می کند. بدون حرف، با چوب بلندی، مانتو را پایین می آورد و به دست دختر می دهد.
پسرها، دست از لودگی بر نمی دارند:
- وای، قهوه ای رنگ ساله! نه، مسعود؟
- چرا… چه شود! محشره! محشر کبری جونه!… به جان خودت جواد!
دختر، مانتو را پرو کرده و به فروشنده تحویل می دهد: «آقا متشکرم» لبخند ملیحی می زند. فروشنده از تغییر چهره ی دختر حیران شده و دست و پایش را گم می کند. مانتو از دست اش به زمین می افتد، به خود آمده و سریع آن را برمی دارد. پسرها، به دختر جوان نزدیکتر می شوند. او، به سرعت کوله را از زمین برداشته و دوباره از فروشنده تشکر می کند. کوله را، تاب می دهد تا بردوش بگذارد، اما کوله سنگین با صورت یکی از جوان های مزاحم برخورد می کند و صدای پر درد او، با ناسزایی، همراه می شود:
- آه، آخ … مادر سگ! (خون از بینی پسر سرازیر شده و او، از درد، بر زمین می نشیند).
دوستش، زبان به فحاشی گشوده و به دختر حمله ور می شود. فروشنده، مانتوی چرم را به داخل مغازه انداخته و ما بین مهاجم و دختر، قرار می گیرد. مشت اول جوان مزاحم، بر روی گردن فروشنده فرود می آید اما قبل از زدن مشت دوم، با لگد متقابل حریف مواجه می گردد. از درد، بر روی زمین می افتد و در کنار رفیق اش، ولو می شود. از صدای درگیری و داد و بی داد آنها، سایر کسبه و خریداران در مقابل مغازه تجمع می کنند. چند نفری، به کمک کتک خوردگان رفته و تعدادی نیز فروشنده جوان را که «فرزاد» نامیده می شود، به داخل مغازه می برند.
فرزاد، با نگرانی، به اطراف نگاه می کند اما دختر را نمی بیند. فروشنده ی مغازه بغلی، کنار گوش اش زمزمه می کند: « طرف رفت! » و او، دمغ می شود. بر خلاف تصور آنان، دختر جوان، کمی آن سوتر ایستاده است و از داخل مغازه ای دورتر، به صحنه نگاه می کند. پس از اتمام ماجرا، او، این بخش بازار را سریع ترک کرده و به سمت بازار بزرگ می رود.