هوای دمدمی آخر شهریور ماه بوی باران می داد. خیابان کاخ، ساکت و آرام بود. نسیمی شروع به وزیدن کرد. درختان، همنوا با موسیقی ملایم و زیبای نسیم، رقص شاخه ها را شروع کردند. در یک آن، هوا دگرگون و آسمان سیاه شد و رگباری تند باریدن گرفت. پسرک کوچکی، کمی پایین تر از درب کاخ، در پناه درخت بید مجنون، ایستاده بود. صدای رعد تکانش داد. لبه های کت نیم دار خود را بالا زد و بیشتر به درخت چسبید. رگبار تند، لحظه ای بعد، قطع و آفتابی دل انگیز جایگزین آن شد. پسرک دور تنه درخت چرخید. چشمانش را به درب کاخ دوخته بود و با خود حرف می زد: «اه، من که … اسمشم رو هم نمی دونم چیه؟!» سر خود را به تنه ی درخت کوبید. دردش گرفت، با دو دست سرش را فشار داد و بر روی زمین نشست: «اون روز بدجوری با دوچرخش به من زد، داشتم بساط بلالم را می بردم اونور خیابون که صدای خنده اونو شنیدم، سر که چرخوندم، با دوچرخه کوبید به من! داشتم ولو می شدم اما همه حواسم به صورت اش بود. جیغ بلندی کشید! منم دراز به دراز افتادم وسط خیابون!» دستی به گوشه پیشانی اش کشید:«اینم یادگار اون روزه!» خط باریکی در زیر موهای بلند و مجعد پسرک پنهان شده بود:«اون روز، چه بلبشویی شد! زغال های من با منقل امانتی مش عباس و بادبزن آبجی وسط خیابون بود! …یا للعجب! خودمم دمر، وسط معرکه بودم! که لگد سختی خوردم، عصبانی شدم و سعی کردم بلند شم که یارو قلچماقه، فحشم داد:«بلند شو، دِ توله سگ». فحش بعدیش حسابی دیوونه م کرد. بلند شده بودم که دیدم لگد دیگه ای به طرف شکم م می آد. جاخالی دادم اما دوباره زمین خوردم! ایندفه به پشت افتادم وسط زغالای ولو شده ی کف خیابون! تو اوج دیوانگی بودم. زغالا را مشت، مشت برمی داشتم و پرت می کردم طرف مردی که بهم لگد می زد. مرد دیگه ای داشت به دختر دوچرخه سوار کمک می کرد. یه مشت زغال هم پرت کردم طرف اونا. خورد پس کله دخترک! برگشت و با چشمای اشک آلودش نگام کرد! از ضربه های پی در پی مشت و لگد اون مرتیکه، به خودم اومدم. با برداشتن منقل و زدن تو سر مردِ فرار کردم! یه نفس می دویدم. عجب فراری بود!اگه مونده بودم تیکه بزرگم، گوشم بود!»
پسرک، با به یادآوردن خاطراتش، لبخند زد. از داخل جیب کت اش، آب نباتی بیرون آورد و به دهان گذاشت. هوا رو به تاریکی می رفت. با تاسف به دور و بر کاخ نگاهی انداخت و از گوشه ی خیابان، به سمت جنوب حرکت کرد. دوباره با خودش حرف می زد: «به، اون شب چه مصیبتی بود، رفتن تا قیصریه! …هیشکی یه پسر، با دست و صورت سیاهو، سوار نمی کرد. اتوبوس واحد هم نیگر نداش. مثه معتادا شده بودم. گوشه ی کله م خون ریزی کرده بود و دلیمه بسته بود. حتما شبیه از ما بهترون و جننا شده بودم. تا عشرت آبادو پیاده رفتم. اونجا، کنار خیابون و جوب آب، دست و صورت سیام رو شستم. پیرنمو هم شستم. آخه، سیاهه سیاه بود. یه رکابی زیرش داشتم. پیرن به دست، را افتادم طرف پل چوبی. همون جا که عرق فروشی داره! یه راننده ی مستِ وانت، سوارم کرد. با اون رفتم تا نزدیکای خونه. اما، امان، امان، از کتکای کبی! دور حوض دنبالم می کرد، جارو به دست بود و غیض کرده! یه ریز فُشَم می داد: «جونم مرگ شده، مگه من کاروون سرا دارم! هر موقع میخوای، میای! توله، عر عرو، نکبتی!…» از صدای فریاد کبی، همه همسایه ها جمع شده بودند. از در و دیوار و پشت بوم، نیگامون میکردن! آخرشم، مش عباس به دادم رسید. داد زد:« کبی خانوم، بسه، کشتیش!» مرا درحال فرار گرفت و به صورتم نگاه کرد: «کبی! صورت این بچه که زخمیه! کله شم شکسته!» کبی با شنیدن حرف مش عباس، جارو از دستش افتاد. ناله ای کرد و جلوی پای مش عباس رو زمین نشست. با ناله گفت: «دادا، بیا اینجا» از شنیدن صداش، فهمیدم که دیگه خطرِ کتک خوردن نیس! بازم آبجی کبی نگرونم شده! رفتم جلو، دستمو گرفت و با نگرانی صورت و گردنم را نگاه کرد. خط خون را که جلوی پیشونیم دید، ناله اش بلند شد: «آخ دادا، دادا! کله ت چی شده؟» بغلم کرد و حسابی ماچم کرد. سرم را «مرکورکروم» زد. قضیه رو که واسش گفتم، گفت: «اِ، اِ، دختره ی نسناس! اون تو رو زده، دو قورت و نیمشم باقیه؟» کبی داشت حرف میزد که یهو، صدای داد و فریادای بلندی از داخل محله به گوشمون خورد. همسایه ها به دنبال صدا رفتن و خونه خالی شد. کبی نگاهی به من کرد و گفت: «می دونم خیلی دلت می خواد بری ببینی چه خبره، برو! اما زود بیا» از جا بلن شدم و به طرف در اطاق رفتم، اما برگشتم و یواشکی و تند صورت کبی را بوسیدم و فرار کردم».