Skip to content
سايت ملكه ايران

اولين سايت داستان خواني و داستان نويسي در ايران

  • صفحه اصلی
  • داستان ها
    • من و شاهزاده
    • مهر دل
    • برگ های پاییز
    • هنر
    • ملکه
    • پنج شیر یا پنجه شیر
    • کارآفرین
    • از من فاصله بگیر عوضی
  • همکاری با ملکه ایران
  • Toggle search form

هنر – قسمت 1

Posted on ۰۱ فروردین ۱۴۰۰۰۱ فروردین ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای هنر – قسمت ۱ ثبت نشده

غروب را دوست داشت. لحظاتی، پشت در چوبی خانه ایستاد، با خاطری شاد به بالای در نگاه کرد وسری تکان داد: «الان، چراغ سردر روشن میشه!» لامپ کوچک روشن شد. لبخند زنان پشت به در خانه ایستاد و به خانه های دیگر نگاه کرد و با خود گفت :«حالا، چراغ خونه ی کامی اینا!» چراغ سمت راست روشن شد:«بعدش چراغ خونه ی قیز خانم و چراغ خونه ی…» لامپ های سردرِ خانه ها، یکی یکی، روشن شد. کوچه، مثل همیشه آب و جارو شده بود. تمیز تمیز! پشت در پا به پا، شد. چکش فلزی را به صدا درآورد و پس از اندکی مکث، کلید انداخت، در را باز کرد و وارد خانه گردید.

منزل ننه صدف، بنایی قدیمی و آجری بود که در میان باغچه ی با صفایی قرار داشت. داربست چوبی و زیبای انگور . فاصله ی در، تا ساختمان را، زینت می داد. از زیر طاق نصرت انگورها گذشت و زیر لب گفت:«ننه الان، روی تخت، نشسته، سماورش قل قل می کنه و بشقاب تخمه و دیس انگور جلوشه و در حال قرآن خوندنه!» از زیر داربست رد شد و به سمت راست پیچید. صحنه دقیقا مطابق افکارش بود، بلند سلام کرد:«سلام، مادر!»

  • سلام ننه،خسته نباشی!

پیرزن، لباس سفیدِ گلداری بر تن داشت و موهای سپیدش را زیر چارقد سرمه ای رنگی، پنهان ساخته بود. چادر نماز خالدارِ سفید رنگی، بر دوش انداخته و پاها و دست هایش را با آن، پوشانده بود. عینکِ مطالعه اش را بر چشم زده و در زیر نور کم سوی لامپِ بالای سرش، قرآن، می خواند.

امیرعلی، دست هایش را، زیر شیرآب شست و نم آبی به صورت زد. می دانست که زیر نگاه تیزبین ننه، قرار دارد و از اینتوجه شادمان بود. جوراب هایش را درآورد، شست و روی ریسمانِ کوتاه زیر داربست، پهن کرد. پاچه های شلوارش را بالا زد و پاهایش را داخل پاشویه گذاشت. خنکی مطبوعی، بر جانش دوید.

صدای قرآن خواندن ننه صدف، اندکی اوج گرفت. سوره ی «انشراح» را می خواند. ختم قران خواندنش، همیشه با این سوره بود و پس از آن، دست به دعا، بر می داشت.

امیر، روی چهارپایه ی چوبی نشست و پاهای خیس اش را، بر لبه ی پاشویه گذاشت. همراه با ننه صدف که قرآن را، در دست راست گرفته و هر دو دست اش را به سوی آسمان بلند کرده بود، خواند:«بارالها، ای، همه هستی، زتو پیدا شده، خاک ضعیف، از تو توانا شده! ای، پناه بی پناهان…ای خدای مهربان! تو را به همه بزرگیت قسم، تمام بیماران را شفا عنایت کن! تمام گرسنگان و برهنه ها را، از خزانه ی غیبت، بخوران و بپوشان و دل های دردمند را شادی بده!» آمین گفت. صدای پیرزن به زمزمه تبدیل شد. پسر به چهره ی مهربان او نگریست. نسیمی وزید و موهای سپید ننه، را به بازی گرفت. در دلش، نسبت به او، احساس مهر بسیاری کرد. به آسمان نگریست. از پشت پرده ی اشکی که در چشم هایش جمع شده بود، همه ی ستاره ها، چشمک زنان دیده می شدند. لحظاتی بعد، صدای گرم ننه صدف، او را به خود آورد:

– پسرم، امیرعلی، بیا ننه!

«چشم»ی گفت و بلند شد. کیسه اش را از روی شاخه ی درخت برداشت و گفت:«مادر! من برم لباسمو عوض کنم، بعد بیام»

– باشه مادر برو

هنر Tags:داستان،داستان نويسي،هنر

راهبری نوشته‌ها

Previous Post: برگ های پاییز – قسمت 1
Next Post: کارآفرین – قسمت 1

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

جديدترين داستان ها

  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 34
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 33
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 32
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 31
  • داستان مهر دل – قسمت 35
  • داستان مهر دل – قسمت 34
  • داستان مهر دل – قسمت 33
  • داستان مهر دل – قسمت 32
  • داستان مهر دل – قسمت 31
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 35
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 34
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 33
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 32
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 31
  • داستان ملکه – قسمت 35
  • داستان ملکه – قسمت 34
  • داستان ملکه – قسمت 33
  • داستان ملکه – قسمت 32
  • داستان ملکه – قسمت 31
  • داستان کارآفرین – قسمت 35
  • داستان کارآفرین – قسمت 34
  • داستان کارآفرین – قسمت 33
  • داستان کارآفرین – قسمت 32
  • داستان کارآفرین – قسمت 31
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 35
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 34
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 33
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 32
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 31
  • داستان هنر – قسمت 35
  • داستان هنر – قسمت 34
  • داستان هنر – قسمت 33
  • داستان هنر – قسمت 32
  • داستان هنر – قسمت 31
  • داستان برگ های پاییز – قسمت 35

داستان ها

  • از من فاصله بگیر عوضی
  • برگ های پاییز
  • پنج شیر یا پنجه شیر
  • دسته‌بندی نشده
  • کارآفرین
  • ملکه
  • من و شاهزاده
  • مهر دل
  • هنر

داستان هاي دريافتي

  • ثریا – میلاد کاویانی
  • چتر – میلاد کاویانی
  • دعوت شده – شبیر گودرزی
  • سرراهی – شبیر گودرزی
  • فیش حقوقی – شبیر گودرزی
حداوند به حضرت داود وحي فرمود: كه سليمان را خليفه ي خود قرار ده . سليمان در آن وقت بچه بود و گوسفند چراني ميكرد . علماي بني اسرائيل قبول نكردند. خداوند وحي فرمود: عصاهاي آنها و عصاي سليمان را بگير و همه را در يك اطاق نگهدار ودرب اطاق را مهر كن به مهرهاي قوم . فردا عصاي هر كس سبز شد و برگ بيرون آورد و ميوه داد او خليفه است . داود به آنها خبر داد كه خداوند چنين فرمود. گفتند: راضي شديم و قبول كرديم . (سخن خدا تاليف سيد حسن شيرازي)

آخرین دیدگاه‌ها

    برچسب‌ها

    برگ ها،داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز برگ ها،داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،از من فاصله بگير عوضي،ملكه ايران داستان،از من فاصله بگیر عوضی،ملکه ایران داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز داستان، داستان نويسي، برگ هاي پاييز داستان،داستان نويسي،كارآفرين داستان،داستان نويسي،هنر داستان،داستان نويسي،پنج شير يا پنجه شير داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،داستان نویسی،ملکه داستان،داستان نویسی،من و شاهزاده داستان،داستان نویسی،هنر داستان،داستان نویسی،پنج شیر یا پنجه شیر داستان،داستان نویسی،کارآفرین داستان نويسي،برگ هاي پاييز،ملكه ايران،داستان داستان نويسي،ملكه ايران،داستان،ملكه داستان هنر قسمت 24 ملكه،داستان،داستان نويسي ملکه ملکه،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نويسي مهر دل،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نویسی،مه کار

    كليه حقوق سايت براي ملكه ايران است © 1400-1392