روی آن نیمکت خیس که اولین بوسه را نوشیدیم نه ،نه ،شاید روی رگه های سنگ فرش جاده ای که با هم گذشتیم و با انگشت نشانم داد
– میدونی این برجستگی های وسط سنگ فرش عابر پیاده برای چیه؟
و من فقط سکوت کردم ،نگاه کردم به زمان،به فصل، به رگه های سیاه شب، که آرام آرام در خاکستری غروب میریخت…
ناگهان ایستادم! مثل چند دقیقه پیش دوباره نوشیدم و این چند دقیقه هزار بار شد…
من هنوز بعد از بار ها نوشیدنش بازم به تابستانی ترین بوسه ها به دستها به صورت و به پیچ وخم های پیچک تنش و لمس بیتاب ترین حفره ها به قدم های کوتاه و شمرده شمرده اش شک داشتم…
حتی رو به پنجره ایستادنش وقتی فصل ها روی چهره ام قدم می زدند…
فصل ها گذشتند ، رفتند ونقطه شدند و چقدر یک نواخت روبه چهره ام چتر کشید..
وقتی در سبز ترین پاییز،تمام باران ها عاشقانه شدند بعد از رسیدنم بار ها چشمش منجمد شد ، بار ها شیشه عمرم را گم کرد!
و من بار ها پرسیدم…
– شیشه عمرم را ندیدی ؟
میدانم برنداشتی…
توهمیشه در دستانت چتر بود،
روی نیمکت ها ،در خیابان ها ،پشت تمام درها، روی خط ممتد جاد ها…
شیشه عمرم را ندیدی؟
میدانم برنداشتی…