Skip to content
سايت ملكه ايران

اولين سايت داستان خواني و داستان نويسي در ايران

  • صفحه اصلی
  • داستان ها
    • من و شاهزاده
    • مهر دل
    • برگ های پاییز
    • هنر
    • ملکه
    • پنج شیر یا پنجه شیر
    • کارآفرین
    • از من فاصله بگیر عوضی
  • همکاری با ملکه ایران
  • Toggle search form

داستان کارآفرین – قسمت 34

Posted on ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان کارآفرین – قسمت ۳۴ ثبت نشده

با همراهی فریده و فریبا، ساعتی را در کوچه های فرعی قدم زده و به گفتگو پرداختند. شیفته، وقتی فهمید که او به جبهه خواهد رفت و شاید ماهها یکدیگر را نبینند، سعی کرد، هراس و عذاب دوری، را به روی خود نیاورد! و با تظاهر به شادمانی گفت: فردا، همشو با همیم!(می خندد) 8…

ادامه “داستان کارآفرین – قسمت 34” »

کارآفرین

داستان کارآفرین – قسمت 33

Posted on ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۰۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان کارآفرین – قسمت ۳۳ ثبت نشده

پشت میز کنفرانس نشست و با اشتیاق به لقمه ی نان و پنیر، گاز زد. طعم جبهه را در دهانش احساس کرد. خندید:«منصور، هر جا که باشه، چائیش هنوز مزه ی خاک خرمشهر رو میده!» خاطرات تشکیل ستاد های پشتیبانی در اهواز و خرمشهر و اندیمشک، برایش زنده شد. به پشتی صندلی تکیه زد و…

ادامه “داستان کارآفرین – قسمت 33” »

کارآفرین

داستان کارآفرین – قسمت 32

Posted on ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان کارآفرین – قسمت ۳۲ ثبت نشده

بدون خوردن صبحانه، از خانه بیرون می زند. زیر پل چوبی که می رسد، از تاریکی هوا و خلوتی خیابان تعجب می کند، به ساعت اش نگاهی می اندازد و یکه می خورد:«وای… یعنی چهار و نیمه!» دودل است که برگردد یا نه! اما با خود فکر می کند:«شیفته خسته س، اگه برگردم بیدار میشه،…

ادامه “داستان کارآفرین – قسمت 32” »

کارآفرین

داستان کارآفرین – قسمت 31

Posted on ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۰۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان کارآفرین – قسمت ۳۱ ثبت نشده

او برش های کیک را داخل پیش دستی گذاشته و جلوی هر نفر قرار می دهد: ممدآقا، شما، بازم شانس آوردی که عزت جونو دیدی، خوشگل و خانم و بهترین آشپز! آره واللا، اگه شما پشت اش در نیاین، پس ننه ی من می خواد ازش تعریف کنه؟ پس (شیفته حرف را عوض می کند)…

ادامه “داستان کارآفرین – قسمت 31” »

کارآفرین

داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 35

Posted on ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت ۳۵ ثبت نشده

–  این حرفا چیه مرضیه خانوم؟ زن، با دست، به سینه ی سهراب کوبید و او را به عقب هل داد: «برو کنار وایستا، ببینم» یکراست، به طرف سهیلا رفت: «خانوم، کی باشن؟» صورتش را به او نزدیک کرد و با چشم های از حدقه بیرون زده اش به وی نگریست: «هان؟» با دیدن سکوت…

ادامه “داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 35” »

پنج شیر یا پنجه شیر

داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 34

Posted on ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت ۳۴ ثبت نشده

– چه دستخطی؟! انگار جن نا! نوشتن: «از دوستان خود، کمک بگیرید» سهراب، نیم نگاهی به نوشته ی روی تخته ی سفید انداخت: «کار آمیتاس! خیلی بد خطه! ( دست روی دیوار گذاشت و به تقویم دیواری زل زد) آه، آه، آه!… تنها دو روز مونده! ( به سهیلا نگاه کرد) رضا، پس فردا، باید…

ادامه “داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 34” »

پنج شیر یا پنجه شیر

داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 33

Posted on ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۰۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت ۳۳ ثبت نشده

داشت از پله ها بالا می دوید که نگاهش به بالابر افتاد و در جا خشک اش زد: «آه! بابک که گفت نمیاد، پس اون کیه که پیششه؟!» عینک ضد آفتاب اش را برداشت و سعی کرد، شخصی را که در کنار سام، بر روی بالابر ایستاده بود، تشخیص بدهد، اما نتوانست. عصبانی شد:« این…

ادامه “داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 33” »

پنج شیر یا پنجه شیر

داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 32

Posted on ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت ۳۲ ثبت نشده

بچه ها دور سفره نشسته و منتظر آنها بودند. سهیلا، رضا را که برای باز کردن در آمده بود، پس زد. کیسه ی لباسش را از دست سام قاپید و به داخل دستشوئی رفت. با صابون جامد به جان سیاهی های دست و صورت اش افتاده بود، که صدای بچه ها را شنید: «مگه امروز،…

ادامه “داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 32” »

پنج شیر یا پنجه شیر

داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 31

Posted on ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت ۳۱ ثبت نشده

بدبختانه، درست زمانی از کار دست کشیدند و از بالابر پیاده شدند که مسئول برج، از راه رسید. سام، لباس پوشید اما امکان لباس عوض کردن سهیلا وجود نداشت! به همین دلیل لباس های زنانه و کیف و کفش او را، داخل کیسه ای انداخته و از محوطه ی برج خارج شدند. با همان سر…

ادامه “داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 31” »

پنج شیر یا پنجه شیر

داستان هنر – قسمت 35

Posted on ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۰۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان هنر – قسمت ۳۵ ثبت نشده

کلاسِ درسِ قالی بافی و خیاطی، برای یک روز، تعطیل شده بود. همه ی همسایه ها از صبح و در چند گروهِ جداگانه، در خانه های: اوس قربون، شهناز خانم، نواب، حاج ثقفی، پرویزخان، میراب و بتول خانم، جمع شده بودند و آخرین مراحل پخت رب انار را انجام می دادند. صاحبخانه ها، برای افرادی…

ادامه “داستان هنر – قسمت 35” »

هنر

راهبری نوشته‌ها

قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ … ۲۸ بعدی

جديدترين داستان ها

  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 34
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 33
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 32
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 31
  • داستان مهر دل – قسمت 35
  • داستان مهر دل – قسمت 34
  • داستان مهر دل – قسمت 33
  • داستان مهر دل – قسمت 32
  • داستان مهر دل – قسمت 31
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 35
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 34
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 33
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 32
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 31
  • داستان ملکه – قسمت 35
  • داستان ملکه – قسمت 34
  • داستان ملکه – قسمت 33
  • داستان ملکه – قسمت 32
  • داستان ملکه – قسمت 31
  • داستان کارآفرین – قسمت 35
  • داستان کارآفرین – قسمت 34
  • داستان کارآفرین – قسمت 33
  • داستان کارآفرین – قسمت 32
  • داستان کارآفرین – قسمت 31
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 35
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 34
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 33
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 32
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 31
  • داستان هنر – قسمت 35
  • داستان هنر – قسمت 34
  • داستان هنر – قسمت 33
  • داستان هنر – قسمت 32
  • داستان هنر – قسمت 31
  • داستان برگ های پاییز – قسمت 35

داستان ها

  • از من فاصله بگیر عوضی
  • برگ های پاییز
  • پنج شیر یا پنجه شیر
  • دسته‌بندی نشده
  • کارآفرین
  • ملکه
  • من و شاهزاده
  • مهر دل
  • هنر

داستان هاي دريافتي

  • ثریا – میلاد کاویانی
  • چتر – میلاد کاویانی
  • دعوت شده – شبیر گودرزی
  • سرراهی – شبیر گودرزی
  • فیش حقوقی – شبیر گودرزی
حداوند به حضرت داود وحي فرمود: كه سليمان را خليفه ي خود قرار ده . سليمان در آن وقت بچه بود و گوسفند چراني ميكرد . علماي بني اسرائيل قبول نكردند. خداوند وحي فرمود: عصاهاي آنها و عصاي سليمان را بگير و همه را در يك اطاق نگهدار ودرب اطاق را مهر كن به مهرهاي قوم . فردا عصاي هر كس سبز شد و برگ بيرون آورد و ميوه داد او خليفه است . داود به آنها خبر داد كه خداوند چنين فرمود. گفتند: راضي شديم و قبول كرديم . (سخن خدا تاليف سيد حسن شيرازي)

آخرین دیدگاه‌ها

    برچسب‌ها

    برگ ها،داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز برگ ها،داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،از من فاصله بگير عوضي،ملكه ايران داستان،از من فاصله بگیر عوضی،ملکه ایران داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز داستان، داستان نويسي، برگ هاي پاييز داستان،داستان نويسي،كارآفرين داستان،داستان نويسي،هنر داستان،داستان نويسي،پنج شير يا پنجه شير داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،داستان نویسی،ملکه داستان،داستان نویسی،من و شاهزاده داستان،داستان نویسی،هنر داستان،داستان نویسی،پنج شیر یا پنجه شیر داستان،داستان نویسی،کارآفرین داستان نويسي،برگ هاي پاييز،ملكه ايران،داستان داستان نويسي،ملكه ايران،داستان،ملكه داستان هنر قسمت 24 ملكه،داستان،داستان نويسي ملکه ملکه،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نويسي مهر دل،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نویسی،مه کار

    كليه حقوق سايت براي ملكه ايران است © 1400-1392