داستان کارآفرین – قسمت 34
با همراهی فریده و فریبا، ساعتی را در کوچه های فرعی قدم زده و به گفتگو پرداختند. شیفته، وقتی فهمید که او به جبهه خواهد رفت و شاید ماهها یکدیگر را نبینند، سعی کرد، هراس و عذاب دوری، را به روی خود نیاورد! و با تظاهر به شادمانی گفت: فردا، همشو با همیم!(می خندد) 8…