Skip to content
سايت ملكه ايران

اولين سايت داستان خواني و داستان نويسي در ايران

  • صفحه اصلی
  • داستان ها
    • من و شاهزاده
    • مهر دل
    • برگ های پاییز
    • هنر
    • ملکه
    • پنج شیر یا پنجه شیر
    • کارآفرین
    • از من فاصله بگیر عوضی
  • همکاری با ملکه ایران
  • Toggle search form

داستان کارآفرین – قسمت 35

Posted on ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان کارآفرین – قسمت ۳۵ ثبت نشده

 امیر، برای راحتی خیال پرسنل، ستاد را به اتفاق رسول زاده ترک کرد و به دفتر وزیر رفت. دقایقی در آنجا نشست و با نادری گفتگو کرد. هنگام ترک دفتر مخصوص بود که چشم اش به دستگاه تایپی که با کاور پوشانده شده و بر روی میز منشی قرار داشت، افتاد. موافقت نادری را خیلی…

ادامه “داستان کارآفرین – قسمت 35” »

کارآفرین

داستان کارآفرین – قسمت 34

Posted on ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان کارآفرین – قسمت ۳۴ ثبت نشده

با همراهی فریده و فریبا، ساعتی را در کوچه های فرعی قدم زده و به گفتگو پرداختند. شیفته، وقتی فهمید که او به جبهه خواهد رفت و شاید ماهها یکدیگر را نبینند، سعی کرد، هراس و عذاب دوری، را به روی خود نیاورد! و با تظاهر به شادمانی گفت: فردا، همشو با همیم!(می خندد) 8…

ادامه “داستان کارآفرین – قسمت 34” »

کارآفرین

داستان کارآفرین – قسمت 33

Posted on ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۰۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان کارآفرین – قسمت ۳۳ ثبت نشده

پشت میز کنفرانس نشست و با اشتیاق به لقمه ی نان و پنیر، گاز زد. طعم جبهه را در دهانش احساس کرد. خندید:«منصور، هر جا که باشه، چائیش هنوز مزه ی خاک خرمشهر رو میده!» خاطرات تشکیل ستاد های پشتیبانی در اهواز و خرمشهر و اندیمشک، برایش زنده شد. به پشتی صندلی تکیه زد و…

ادامه “داستان کارآفرین – قسمت 33” »

کارآفرین

داستان کارآفرین – قسمت 32

Posted on ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان کارآفرین – قسمت ۳۲ ثبت نشده

بدون خوردن صبحانه، از خانه بیرون می زند. زیر پل چوبی که می رسد، از تاریکی هوا و خلوتی خیابان تعجب می کند، به ساعت اش نگاهی می اندازد و یکه می خورد:«وای… یعنی چهار و نیمه!» دودل است که برگردد یا نه! اما با خود فکر می کند:«شیفته خسته س، اگه برگردم بیدار میشه،…

ادامه “داستان کارآفرین – قسمت 32” »

کارآفرین

داستان کارآفرین – قسمت 31

Posted on ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۰۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان کارآفرین – قسمت ۳۱ ثبت نشده

او برش های کیک را داخل پیش دستی گذاشته و جلوی هر نفر قرار می دهد: ممدآقا، شما، بازم شانس آوردی که عزت جونو دیدی، خوشگل و خانم و بهترین آشپز! آره واللا، اگه شما پشت اش در نیاین، پس ننه ی من می خواد ازش تعریف کنه؟ پس (شیفته حرف را عوض می کند)…

ادامه “داستان کارآفرین – قسمت 31” »

کارآفرین

داستان کارآفرین – قسمت 30

Posted on ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان کارآفرین – قسمت ۳۰ ثبت نشده

خداحافظی سریعی کرده و به تنهایی از وزارت خانه خارج می شود و از خیابان ولی عصر به سمت جنوب می رود. چشم اش به دنبال ضروری ترین چیزها است. به نیام کوچولو، فکر می کند:«پسر گل من! نازنین من! (به مردم نگاه می کند) اینا نمی دونن که عزیز بابا، سیسمونیش، فقط چند تا…

ادامه “داستان کارآفرین – قسمت 30” »

کارآفرین

داستان کارآفرین – قسممت 29

Posted on ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان کارآفرین – قسممت ۲۹ ثبت نشده

28بچه ها به سر کارهایشان بازگشتند و برات خداحافظی کرد و رفت. چراغی با تعارف رئیس، نشست و جویای حال او شد. بابا یوسف هم در کنار میز ایستاد. چهره ی پیرمردِ بایگان، خسته به نظر می رسید و خوش خلقی همیشگی را نداشت. امیر با نگرانی به او چشم دوخت و چراغی بی مقدمه…

ادامه “داستان کارآفرین – قسممت 29” »

کارآفرین

داستان کارآفرین – قسمت 28

Posted on ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان کارآفرین – قسمت ۲۸ ثبت نشده

برات موزرد، در چند لقمه، ترتیب نیمرو را داد. می خواست از جا بلند شود که مکالمه ی رئیس با مدیر کل، توجه اش را جلب کرد. سلام، آقا شیرعلی، دست ات درد نکنه! کارتن مدارک را آقا برات زحمت کشیدن و آوردند، فقط مدارک ناقصه، … بله براتون با تلکس فرستادم، (برات با صدای…

ادامه “داستان کارآفرین – قسمت 28” »

کارآفرین

داستان کارآفرین – قسمت 27

Posted on ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان کارآفرین – قسمت ۲۷ ثبت نشده

سلام رئیس، ببخشید که بی اجازه بیرون رفتم… راستش…(از زیر چادرش، پوشه ای را بیرون آورد) رفتم انجمن خوشنویسان و دادم صفحه های اصلی را استادم نوشتند! خوبه، داری گزارش رو تبدیل به اثر هنری می کنی. همزمان با ورود به سالن، گفتگوی نیکو و مرد بلند قامتی که سبیل های بزرگی دارد، توجه آنان…

ادامه “داستان کارآفرین – قسمت 27” »

کارآفرین

داستان کارآفرین – قسمت 26

Posted on ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان کارآفرین – قسمت ۲۶ ثبت نشده

ساعت 10.10 بود که سراجی، به اتفاق مکانت و شریف نیا، برای بازدید، وارد ستاد شدند. قائم مقامِ سختگیر، با اعضای گروه آشنا می شود. سر میز کارکنان رفته و با دقت به گفته های پرسنل گوش می دهد. سوالات پی درپی او، جواب های منطقی هر نفر را به دنبال دارد. با تعارف امیر،…

ادامه “داستان کارآفرین – قسمت 26” »

کارآفرین

راهبری نوشته‌ها

۱ ۲ … ۴ بعدی

جديدترين داستان ها

  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 34
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 33
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 32
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 31
  • داستان مهر دل – قسمت 35
  • داستان مهر دل – قسمت 34
  • داستان مهر دل – قسمت 33
  • داستان مهر دل – قسمت 32
  • داستان مهر دل – قسمت 31
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 35
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 34
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 33
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 32
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 31
  • داستان ملکه – قسمت 35
  • داستان ملکه – قسمت 34
  • داستان ملکه – قسمت 33
  • داستان ملکه – قسمت 32
  • داستان ملکه – قسمت 31
  • داستان کارآفرین – قسمت 35
  • داستان کارآفرین – قسمت 34
  • داستان کارآفرین – قسمت 33
  • داستان کارآفرین – قسمت 32
  • داستان کارآفرین – قسمت 31
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 35
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 34
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 33
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 32
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 31
  • داستان هنر – قسمت 35
  • داستان هنر – قسمت 34
  • داستان هنر – قسمت 33
  • داستان هنر – قسمت 32
  • داستان هنر – قسمت 31
  • داستان برگ های پاییز – قسمت 35

داستان ها

  • از من فاصله بگیر عوضی
  • برگ های پاییز
  • پنج شیر یا پنجه شیر
  • دسته‌بندی نشده
  • کارآفرین
  • ملکه
  • من و شاهزاده
  • مهر دل
  • هنر

داستان هاي دريافتي

  • ثریا – میلاد کاویانی
  • چتر – میلاد کاویانی
  • دعوت شده – شبیر گودرزی
  • سرراهی – شبیر گودرزی
  • فیش حقوقی – شبیر گودرزی
حداوند به حضرت داود وحي فرمود: كه سليمان را خليفه ي خود قرار ده . سليمان در آن وقت بچه بود و گوسفند چراني ميكرد . علماي بني اسرائيل قبول نكردند. خداوند وحي فرمود: عصاهاي آنها و عصاي سليمان را بگير و همه را در يك اطاق نگهدار ودرب اطاق را مهر كن به مهرهاي قوم . فردا عصاي هر كس سبز شد و برگ بيرون آورد و ميوه داد او خليفه است . داود به آنها خبر داد كه خداوند چنين فرمود. گفتند: راضي شديم و قبول كرديم . (سخن خدا تاليف سيد حسن شيرازي)

آخرین دیدگاه‌ها

    برچسب‌ها

    برگ ها،داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز برگ ها،داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،از من فاصله بگير عوضي،ملكه ايران داستان،از من فاصله بگیر عوضی،ملکه ایران داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز داستان، داستان نويسي، برگ هاي پاييز داستان،داستان نويسي،كارآفرين داستان،داستان نويسي،هنر داستان،داستان نويسي،پنج شير يا پنجه شير داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،داستان نویسی،ملکه داستان،داستان نویسی،من و شاهزاده داستان،داستان نویسی،هنر داستان،داستان نویسی،پنج شیر یا پنجه شیر داستان،داستان نویسی،کارآفرین داستان نويسي،برگ هاي پاييز،ملكه ايران،داستان داستان نويسي،ملكه ايران،داستان،ملكه داستان هنر قسمت 24 ملكه،داستان،داستان نويسي ملکه ملکه،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نويسي مهر دل،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نویسی،مه کار

    كليه حقوق سايت براي ملكه ايران است © 1400-1392