Skip to content
سايت ملكه ايران

اولين سايت داستان خواني و داستان نويسي در ايران

  • صفحه اصلی
  • داستان ها
    • من و شاهزاده
    • مهر دل
    • برگ های پاییز
    • هنر
    • ملکه
    • پنج شیر یا پنجه شیر
    • کارآفرین
    • از من فاصله بگیر عوضی
  • همکاری با ملکه ایران
  • Toggle search form

داستان مهر دل – قسمت 35

Posted on ۰۱ خرداد ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان مهر دل – قسمت ۳۵ ثبت نشده

رکسانا که بیدار شد، ساعت از نه گذشته و سارا و لیلا خانه را ترک کرده بودند. دوش گرفت و به آشپزخانه رفت. یادداشت لیلا روی درب یخچال بود: «رکسی، صبحانه حاضره، کیک تازه هم توی فره! ما میریم برج مهراد!» کیک را از فر بیرون آورد، تکه ای از آن را بریدو داخل یخچال…

ادامه “داستان مهر دل – قسمت 35” »

مهر دل

داستان مهر دل – قسمت 34

Posted on ۰۱ خرداد ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان مهر دل – قسمت ۳۴ ثبت نشده

حضور یلدا را احساس نکرد. زن زیبا، لحظاتی بود که به تماشایش ایستاده و با لبخند به حرف های او با درختچه گوش می داد: ….شمشاد کوچولو، ببخششون! اونا بازیگوش و بی خیالند! … شاخه ی تو رو میشکنن! دل تو میشکنن! پامیذارن رو هر چی… کی دل آقا شهیاد رو شکونده؟ صدای یلدا را…

ادامه “داستان مهر دل – قسمت 34” »

مهر دل

داستان مهر دل – قسمت 33

Posted on ۰۱ خرداد ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان مهر دل – قسمت ۳۳ ثبت نشده

با عبور از پله های عریض و گرد به طبقه ی دوم رسیدند و پس از عبور از راهرو، درب بالکن کوچک را برای آنان گشود: این تراس مشرف به حیاطه! و ضمنا، آروم و دنجه! مرد جوان با تعظیمی دیگر آن ها را تنها گذاشت. با رفتن مستخدم، رکسانا شروع به بالا و پایین…

ادامه “داستان مهر دل – قسمت 33” »

مهر دل

داستان مهر دل – قسمت 32

Posted on ۰۱ خرداد ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان مهر دل – قسمت ۳۲ ثبت نشده

آنها زمان زیادی را به گردش و تماشای آماده سازی غذاهای گرم، توسط آشپزها، گذراندند و در این میان بیشتر انتخاب ها، را لیلا انجام می داد: «رکسی، این برات خوبه!… رکسی، بیا یه برش از قارچ و میگو برات بذارم!… رکسی، این برگر کوچولو مخصوص توئه! » گاهی هم چیزی را برای شهیاد انتخاب…

ادامه “داستان مهر دل – قسمت 32” »

مهر دل

داستان مهر دل – قسمت 31

Posted on ۰۱ خرداد ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان مهر دل – قسمت ۳۱ ثبت نشده

ساعت  7.20 شب بود که اتومبیل نقره ای اپتیما، روبروی برج و زیر درخت بید بزرگ، متوقف شد. رکسانا، که بر حسب عادت و هرازگاهی، به پایین می نگریست، اتومبیل مزبور را غریبه یافت و توجه اش به آن جلب شد. در فرصت مناسبی که سارا به داخل اطاقش رفته بود، آهسته و با صدایی…

ادامه “داستان مهر دل – قسمت 31” »

مهر دل

داستان مهر دل – قسمت 30

Posted on ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان مهر دل – قسمت ۳۰ ثبت نشده

لیلا، طرح تزئینات داخلی ویلای دهدشتی را به فلورا تحویل می دهد و قصد خروج دارد که شهیاد با گام های بلند وارد می شود. با دیدن لیلا، سری به نشانه ی احترام خم کرده و کاغذی را که در دست دارد بر روی میز منشی می گذارد: فاکتور سفارش های خانم انتظاری. فلورا با…

ادامه “داستان مهر دل – قسمت 30” »

مهر دل

داستان مهر دل – قسمت 29

Posted on ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان مهر دل – قسمت ۲۹ ثبت نشده

سارا با موهای آشفته از اطاق خارج می شود و به سمت دستشویی می رود که لیلا صدای اش می زند. او که بر روی زمین دراز کشیده و با لب تاپ اش مشغول است، یک وری می شود: بیا ببین این طرح خوبه؟ بذار برم یه شونه به این دسته جارو بزنم! شیطونه میگه…

ادامه “داستان مهر دل – قسمت 29” »

مهر دل

داستان مهر دل – قسمت 28

Posted on ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان مهر دل – قسمت ۲۸ ثبت نشده

لیلا، به زور سارا را در آسانسور جای داده و بالا می روند. با توصیف سارا از نحوه ی رانندگی لیلا و متلک های رانندگان، رکسانا نیز قهقهه می زند. زنگ تلفن همراه لیلا بلند می شود. شنیدن نام فرح خنده را بر لبان سارا می خشکاند: «سلام فرح جان،… بله خونه هستیم، تازه رسیدیم…باشه»…

ادامه “داستان مهر دل – قسمت 28” »

مهر دل

داستان مهر دل – قسمت 27

Posted on ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان مهر دل – قسمت ۲۷ ثبت نشده

سرباز جوان سینه به سینه ی او می ایستد:«داد نزن!» بصیر کوتاه می آید. لیلا، نفس زنان با کمال برمی گردد: «سارا میگه .. میگه.. (نفس تازه می کند) این دو تا چک رو دایی اش با التماس برای ضمانت وام اداره ش گرفته، ربطی به اون نداره!» شهیاد سر تکان داده و کلید وانت…

ادامه “داستان مهر دل – قسمت 27” »

مهر دل

داستان مهر دل – قسمت 26

Posted on ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان مهر دل – قسمت ۲۶ ثبت نشده

شهیاد بر روی نیمکت سنگی نشسته و تماشاگر صحنه می شود. با آموزش های سریع، کمال در مقابل دوربین قرارگرفته و چندین پلان از او و برج گرفته می شود. در سوی دیگر، چهره لیلا و سارا توسط گریمور آرایش شده و همزمان دستیار کارگردان آن دو را برای حضور در مقابل دوربین توجیه می…

ادامه “داستان مهر دل – قسمت 26” »

مهر دل

راهبری نوشته‌ها

۱ ۲ … ۴ بعدی

جديدترين داستان ها

  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 34
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 33
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 32
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 31
  • داستان مهر دل – قسمت 35
  • داستان مهر دل – قسمت 34
  • داستان مهر دل – قسمت 33
  • داستان مهر دل – قسمت 32
  • داستان مهر دل – قسمت 31
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 35
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 34
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 33
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 32
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 31
  • داستان ملکه – قسمت 35
  • داستان ملکه – قسمت 34
  • داستان ملکه – قسمت 33
  • داستان ملکه – قسمت 32
  • داستان ملکه – قسمت 31
  • داستان کارآفرین – قسمت 35
  • داستان کارآفرین – قسمت 34
  • داستان کارآفرین – قسمت 33
  • داستان کارآفرین – قسمت 32
  • داستان کارآفرین – قسمت 31
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 35
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 34
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 33
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 32
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 31
  • داستان هنر – قسمت 35
  • داستان هنر – قسمت 34
  • داستان هنر – قسمت 33
  • داستان هنر – قسمت 32
  • داستان هنر – قسمت 31
  • داستان برگ های پاییز – قسمت 35

داستان ها

  • از من فاصله بگیر عوضی
  • برگ های پاییز
  • پنج شیر یا پنجه شیر
  • دسته‌بندی نشده
  • کارآفرین
  • ملکه
  • من و شاهزاده
  • مهر دل
  • هنر

داستان هاي دريافتي

  • ثریا – میلاد کاویانی
  • چتر – میلاد کاویانی
  • دعوت شده – شبیر گودرزی
  • سرراهی – شبیر گودرزی
  • فیش حقوقی – شبیر گودرزی
حداوند به حضرت داود وحي فرمود: كه سليمان را خليفه ي خود قرار ده . سليمان در آن وقت بچه بود و گوسفند چراني ميكرد . علماي بني اسرائيل قبول نكردند. خداوند وحي فرمود: عصاهاي آنها و عصاي سليمان را بگير و همه را در يك اطاق نگهدار ودرب اطاق را مهر كن به مهرهاي قوم . فردا عصاي هر كس سبز شد و برگ بيرون آورد و ميوه داد او خليفه است . داود به آنها خبر داد كه خداوند چنين فرمود. گفتند: راضي شديم و قبول كرديم . (سخن خدا تاليف سيد حسن شيرازي)

آخرین دیدگاه‌ها

    برچسب‌ها

    برگ ها،داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز برگ ها،داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،از من فاصله بگير عوضي،ملكه ايران داستان،از من فاصله بگیر عوضی،ملکه ایران داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز داستان، داستان نويسي، برگ هاي پاييز داستان،داستان نويسي،كارآفرين داستان،داستان نويسي،هنر داستان،داستان نويسي،پنج شير يا پنجه شير داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،داستان نویسی،ملکه داستان،داستان نویسی،من و شاهزاده داستان،داستان نویسی،هنر داستان،داستان نویسی،پنج شیر یا پنجه شیر داستان،داستان نویسی،کارآفرین داستان نويسي،برگ هاي پاييز،ملكه ايران،داستان داستان نويسي،ملكه ايران،داستان،ملكه داستان هنر قسمت 24 ملكه،داستان،داستان نويسي ملکه ملکه،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نويسي مهر دل،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نویسی،مه کار

    كليه حقوق سايت براي ملكه ايران است © 1400-1392