Skip to content
سايت ملكه ايران

اولين سايت داستان خواني و داستان نويسي در ايران

  • صفحه اصلی
  • داستان ها
    • من و شاهزاده
    • مهر دل
    • برگ های پاییز
    • هنر
    • ملکه
    • پنج شیر یا پنجه شیر
    • کارآفرین
    • از من فاصله بگیر عوضی
  • همکاری با ملکه ایران
  • Toggle search form

داستان هنر – قسمت 35

Posted on ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۰۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان هنر – قسمت ۳۵ ثبت نشده

کلاسِ درسِ قالی بافی و خیاطی، برای یک روز، تعطیل شده بود. همه ی همسایه ها از صبح و در چند گروهِ جداگانه، در خانه های: اوس قربون، شهناز خانم، نواب، حاج ثقفی، پرویزخان، میراب و بتول خانم، جمع شده بودند و آخرین مراحل پخت رب انار را انجام می دادند. صاحبخانه ها، برای افرادی…

ادامه “داستان هنر – قسمت 35” »

هنر

داستان هنر – قسمت 32

Posted on ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان هنر – قسمت ۳۲ ثبت نشده

با شروع فصل انار چینی، در بیشتر خانه ها بساط درست کردن، رب انار، آماده شده است. هر روز زن ها، در خانه ی یکی دو نفر از اهالی، جمع شده و انارهای ترک خورده ای را که از باغ ها به خانه حمل کرده اند، دانه می کنند.  طبق رسمی قدیمی، اولین انارها، به…

ادامه “داستان هنر – قسمت 32” »

هنر

داستان هنر – قسمت 31

Posted on ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان هنر – قسمت ۳۱ ثبت نشده

قهقهه ی آبجی مرضیه، توجه همه را جلب کرد. زنِ رک گو، روبروی محمود و نادر، دست به کمر، ایستاده بود و با تکان سر و گردن، حرکات آن دو را تقلید می کرد: وا! گربه نبودن؟ پلنگ بودن؟ (توی صورت نادر زل زد) آره اروای بابات! (نادر که آن شب، مهمانِ محمود و دوستانش…

ادامه “داستان هنر – قسمت 31” »

هنر

داستان هنر – قسمت 30

Posted on ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان هنر – قسمت ۳۰ ثبت نشده

حسن و اصغر، مسلمِ بیهوش را از درب خانه بیرون بردند و او را به دیگران سپردند. فریاد اعتراض آمیز حبیب  آقا، جمعیتی را که برای ورود به خانه ی صمصامی، هجوم آورده بودند، عقب نشاند: اِ، اِ، بذارین بچه مچه ها، کارشونو بکنن، بیاین عقب! اِ. شیدا که در کنار پدرش ایستاده بود، خوشحال…

ادامه “داستان هنر – قسمت 30” »

هنر

داستان هنر – قسمت 29

Posted on ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان هنر – قسمت ۲۹ ثبت نشده

دو ساعتی از شب گذشته است که حاج خانم، شیدا و بارانم را روانه خانه می کند. در کوچه، خبری از کوچولوها نیست. کمی جلوتر، عمو فرهادی را می بینند. پیرمرد، عصا در بغل،جلوی خانه اش نشسته و برای نورمحمد حرف می زند. پشت سر آن دو، و آن سوی دربِ باز، آبجی مرضیه نشسته…

ادامه “داستان هنر – قسمت 29” »

هنر

داستان هنر – قسمت 28

Posted on ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان هنر – قسمت ۲۸ ثبت نشده

صدای «صابخونه» ی اشرف خانم که بلند شد، ترانه خواندن، نیمه تمام ماند. حاج خانم،با لباس بلند و بدون چادر و روسری به استقبال آنها آمد. با عذر شلوغ بودن اطاق، طلعت و شهین،با قالیچه، دالان را فرش کردند. آنها هنوز ننشسته بودند که بتول خانم و آبجی مرضیه هم آمدند. پذیرایی مهمانان به شهلا…

ادامه “داستان هنر – قسمت 28” »

هنر

داستان هنر – قسمت 27

Posted on ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۰۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان هنر – قسمت ۲۷ ثبت نشده

روز بعد و روزهای پس از آن، شیدا، به طور مرتب در کلاس های صبح و عصر شرکت می کرد. او نا خواسته، الگو قرار دادن این پیرزن شهرستانی را، به جای مادر جوان و شیک پوش خود، آغاز کرده بود. اکنون بیشتر و بیشتر، با بچه ها، قاتی می شد.  در مورد همه چیز…

ادامه “داستان هنر – قسمت 27” »

هنر

داستان هنر – قسمت 26

Posted on ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان هنر – قسمت ۲۶ ثبت نشده

زهرا در حال کار، ادامه داد: «من یکی که دلم می خواد موقع پخت و پز پیشش باشم، والا هیشکی نمیتونه مثل اون نون قندی و نون چائی بپزه!» لیلا که نمی خواست از قافله عقب بماند،گفت: «نون قندیاش حرف نداره! از مال صغرا خانوم و شهلا، دختر حاج ممدم بهتره! بعدشم، من عاشقِ دمی…

ادامه “داستان هنر – قسمت 26” »

هنر

داستان هنر – قسمت 25

Posted on ۲۲ فروردین ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان هنر – قسمت ۲۵ ثبت نشده

ساعت یک ربع به 4 ، شیدا، پشت در خانه ی ننه بود اما به انتظار ایستاد، تا بقیه هم آمدند. زری هم، به جمع آنان اضافه شد. در، مانند صبح نیمه باز بود و آنان داخل شدند. در حیاط کسی نبود اما با باز شدن در راهرو، صدای آهنگ JOLIN شنیده شد. دخترها با…

ادامه “داستان هنر – قسمت 25” »

هنر

داستان هنر – قسمت 24

Posted on ۲۲ فروردین ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان هنر – قسمت ۲۴ ثبت نشده

پسرها، وارد خانه شدند و دخترها، چند قدم دور شدند اما در فرو رفتگی جلوی خانه ی طلعت خانم، ایستادند. زهرا، دیگران را تشویق به ماندن نمود: «وایسین، تا این دختره برگرده و من، حسابشو بذارم کف دستش!» شیدا، حیرت زده، به او نگاه کرد:«یعنی چی؟ …بابا! دختره نذری آورده! حالا، باهاش دعوام دارین؟» لیلا،…

ادامه “داستان هنر – قسمت 24” »

هنر

راهبری نوشته‌ها

۱ ۲ … ۴ بعدی

جديدترين داستان ها

  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 34
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 33
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 32
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 31
  • داستان مهر دل – قسمت 35
  • داستان مهر دل – قسمت 34
  • داستان مهر دل – قسمت 33
  • داستان مهر دل – قسمت 32
  • داستان مهر دل – قسمت 31
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 35
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 34
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 33
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 32
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 31
  • داستان ملکه – قسمت 35
  • داستان ملکه – قسمت 34
  • داستان ملکه – قسمت 33
  • داستان ملکه – قسمت 32
  • داستان ملکه – قسمت 31
  • داستان کارآفرین – قسمت 35
  • داستان کارآفرین – قسمت 34
  • داستان کارآفرین – قسمت 33
  • داستان کارآفرین – قسمت 32
  • داستان کارآفرین – قسمت 31
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 35
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 34
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 33
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 32
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 31
  • داستان هنر – قسمت 35
  • داستان هنر – قسمت 34
  • داستان هنر – قسمت 33
  • داستان هنر – قسمت 32
  • داستان هنر – قسمت 31
  • داستان برگ های پاییز – قسمت 35

داستان ها

  • از من فاصله بگیر عوضی
  • برگ های پاییز
  • پنج شیر یا پنجه شیر
  • دسته‌بندی نشده
  • کارآفرین
  • ملکه
  • من و شاهزاده
  • مهر دل
  • هنر

داستان هاي دريافتي

  • ثریا – میلاد کاویانی
  • چتر – میلاد کاویانی
  • دعوت شده – شبیر گودرزی
  • سرراهی – شبیر گودرزی
  • فیش حقوقی – شبیر گودرزی
حداوند به حضرت داود وحي فرمود: كه سليمان را خليفه ي خود قرار ده . سليمان در آن وقت بچه بود و گوسفند چراني ميكرد . علماي بني اسرائيل قبول نكردند. خداوند وحي فرمود: عصاهاي آنها و عصاي سليمان را بگير و همه را در يك اطاق نگهدار ودرب اطاق را مهر كن به مهرهاي قوم . فردا عصاي هر كس سبز شد و برگ بيرون آورد و ميوه داد او خليفه است . داود به آنها خبر داد كه خداوند چنين فرمود. گفتند: راضي شديم و قبول كرديم . (سخن خدا تاليف سيد حسن شيرازي)

آخرین دیدگاه‌ها

    برچسب‌ها

    برگ ها،داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز برگ ها،داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،از من فاصله بگير عوضي،ملكه ايران داستان،از من فاصله بگیر عوضی،ملکه ایران داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز داستان، داستان نويسي، برگ هاي پاييز داستان،داستان نويسي،كارآفرين داستان،داستان نويسي،هنر داستان،داستان نويسي،پنج شير يا پنجه شير داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،داستان نویسی،ملکه داستان،داستان نویسی،من و شاهزاده داستان،داستان نویسی،هنر داستان،داستان نویسی،پنج شیر یا پنجه شیر داستان،داستان نویسی،کارآفرین داستان نويسي،برگ هاي پاييز،ملكه ايران،داستان داستان نويسي،ملكه ايران،داستان،ملكه داستان هنر قسمت 24 ملكه،داستان،داستان نويسي ملکه ملکه،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نويسي مهر دل،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نویسی،مه کار

    كليه حقوق سايت براي ملكه ايران است © 1400-1392