Skip to content
سايت ملكه ايران

اولين سايت داستان خواني و داستان نويسي در ايران

  • صفحه اصلی
  • داستان ها
    • من و شاهزاده
    • مهر دل
    • برگ های پاییز
    • هنر
    • ملکه
    • پنج شیر یا پنجه شیر
    • کارآفرین
    • از من فاصله بگیر عوضی
  • همکاری با ملکه ایران
  • Toggle search form

داستان من و شاهزاده – قسمت 34

Posted on ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان من و شاهزاده – قسمت ۳۴ ثبت نشده

در کنار هم نشسته ولی جدا از یکدیگر! به این سو و آن سو می نگریستند. بر خلاف روزهای گذشته، هیچکس تمایلی برای حرف زدن نداشت. در طول راه، بی هدف به کناره های جاده خیره می شدند و نگاه هایشان از هم گریزان بود. با عبور از پاسگاه پلیس راه، سرهایشان به سوی هم…

ادامه “داستان من و شاهزاده – قسمت 34” »

من و شاهزاده

داستان من و شاهزاده – قسمت 33

Posted on ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان من و شاهزاده – قسمت ۳۳ ثبت نشده

 دخترها زودتر از آن دو در سلف سرویس حاضر شده و سرگرم گفتگو بودند که آرمان و جم وارد شدند. ادامه ی بحث شب گذشته، با آمدن سایر هم گروه ها، ممکن نشد. یلدا که می دید، پسرها برخلاف آنان با اشتها صبحانه می خورند، سینی اش را جلوی آرمان گذاشت: گشنه نمونی آقا! متشکرم…

ادامه “داستان من و شاهزاده – قسمت 33” »

من و شاهزاده

داستان من و شاهزاده – قسمت 32

Posted on ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان من و شاهزاده – قسمت ۳۲ ثبت نشده

جم و دوستانش قرار گذاشته بودند تا بعد از شام، بدون تاخیر، در سالن آمفی تئاتر حاضر باشند اما بچه های هرمزگان و کرمان، زودتر از آنها، تمام صندلی های ردیف اول و دوم را اشغال کرده بودند و ردیف های دوم و سوم نیز در تسخیر خراسانی ها و همدانیها بود. کمی تعلل از…

ادامه “داستان من و شاهزاده – قسمت 32” »

من و شاهزاده

داستان من و شاهزاده – قسمت 31

Posted on ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان من و شاهزاده – قسمت ۳۱ ثبت نشده

خواب سنگین جم، تا غروب ادامه دارد و آرمان بعد از دو ساعت معطلی و چندین بار رفت و برگشت، او را با تکان دادن شدید، بیدار می کند. از چادر بیرون آمده و در جستجوی دوستانشان، گشتی در اطراف اردوگاه می زنند. نسیم خنکی بوی دریا و جنگل را درهم آمیخته است و پیاده…

ادامه “داستان من و شاهزاده – قسمت 31” »

من و شاهزاده

داستان ملکه – قسمت 35

Posted on ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان ملکه – قسمت ۳۵ ثبت نشده

سراسیمه به این سو و آن سو می نگرد. صدای گریه دوباره شنیده می شود. با تردید به حمعیت داخل پیاده رو نگاه می کند و یکباره تصمیم خود را می گیرد. با عجله حلقه ی جماعت تماشاچی را شکافته و با دیدن صحنه ی پیش روکه در آن رقیه، گریان، بر زمین افتاده، و…

ادامه “داستان ملکه – قسمت 35” »

ملکه

داستان ملکه – قسمت 34

Posted on ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان ملکه – قسمت ۳۴ ثبت نشده

در حین عبور از حیاط و نزدیک پله ها، با تارا روبرو می شوند که در حال صحبت با تلفن همراه می باشد. دختر جوان با مشاهده ی آنان، گفتگوی خود را کوتاه کرده و به پیشواز می آید: ببخشید، هنگامه بود! بفرمائید… چه عجب بابک خان! و مهمانان را به اطاق نشیمن کوچک نزدیک…

ادامه “داستان ملکه – قسمت 34” »

ملکه

داستان ملکه – قسمت 33

Posted on ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان ملکه – قسمت ۳۳ ثبت نشده

ز دتر از همیشه رسیده بود. دلش می خواست رقیه آنجا باشد، تا بتواند ساعتی را با او بگذراند. سر چهارراه که رسید، احساس کرد، کسی صدایش می زند. به اطراف نگاه کرد، هیچکس متوجه او نبود. از پشت شیشه ی بانک به ساعت نگاه کرد. چند دقیقه ای به هشت مانده بود. گشتی در…

ادامه “داستان ملکه – قسمت 33” »

ملکه

داستان ملکه – قسمت 32

Posted on ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان ملکه – قسمت ۳۲ ثبت نشده

کریم، با شنیدن نام فردالی جلوتر آمد: «پس شما رقیب خانم میناسیان هستین؟» خندید و به ایرج نگاه کرد: «ذکر خیر ایشان را شب گذشته از آقای فردالی شنیدم» زن و شوهر نگاهی با یکدیگر انداخته و ایرج با اشاره ی همسرش وارد معامله شد. با کمی چانه زنی و با پادرمیانی کریم، بر روی…

ادامه “داستان ملکه – قسمت 32” »

ملکه

داستان ملکه – قسمت 31

Posted on ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان ملکه – قسمت ۳۱ ثبت نشده

عمو رجب با سینی چای مشغول پذیرایی شد و افروز، یک ربع استراحت اعلام کرد. چای را با شیرینی صبح مش اسد خوردند. با اتمام زمان استراحت، کار جدا سازی مارک های مختلف و پس از آن سلوفان های هم شکل و یک اندازه، شروع شد. چرخ ها بدون توقف یکسره کار می کردند. حیدر…

ادامه “داستان ملکه – قسمت 31” »

ملکه

داستان کارآفرین – قسمت 35

Posted on ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان کارآفرین – قسمت ۳۵ ثبت نشده

 امیر، برای راحتی خیال پرسنل، ستاد را به اتفاق رسول زاده ترک کرد و به دفتر وزیر رفت. دقایقی در آنجا نشست و با نادری گفتگو کرد. هنگام ترک دفتر مخصوص بود که چشم اش به دستگاه تایپی که با کاور پوشانده شده و بر روی میز منشی قرار داشت، افتاد. موافقت نادری را خیلی…

ادامه “داستان کارآفرین – قسمت 35” »

کارآفرین

راهبری نوشته‌ها

قبلی ۱ ۲ ۳ … ۲۸ بعدی

جديدترين داستان ها

  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 34
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 33
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 32
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 31
  • داستان مهر دل – قسمت 35
  • داستان مهر دل – قسمت 34
  • داستان مهر دل – قسمت 33
  • داستان مهر دل – قسمت 32
  • داستان مهر دل – قسمت 31
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 35
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 34
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 33
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 32
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 31
  • داستان ملکه – قسمت 35
  • داستان ملکه – قسمت 34
  • داستان ملکه – قسمت 33
  • داستان ملکه – قسمت 32
  • داستان ملکه – قسمت 31
  • داستان کارآفرین – قسمت 35
  • داستان کارآفرین – قسمت 34
  • داستان کارآفرین – قسمت 33
  • داستان کارآفرین – قسمت 32
  • داستان کارآفرین – قسمت 31
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 35
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 34
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 33
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 32
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 31
  • داستان هنر – قسمت 35
  • داستان هنر – قسمت 34
  • داستان هنر – قسمت 33
  • داستان هنر – قسمت 32
  • داستان هنر – قسمت 31
  • داستان برگ های پاییز – قسمت 35

داستان ها

  • از من فاصله بگیر عوضی
  • برگ های پاییز
  • پنج شیر یا پنجه شیر
  • دسته‌بندی نشده
  • کارآفرین
  • ملکه
  • من و شاهزاده
  • مهر دل
  • هنر

داستان هاي دريافتي

  • ثریا – میلاد کاویانی
  • چتر – میلاد کاویانی
  • دعوت شده – شبیر گودرزی
  • سرراهی – شبیر گودرزی
  • فیش حقوقی – شبیر گودرزی
حداوند به حضرت داود وحي فرمود: كه سليمان را خليفه ي خود قرار ده . سليمان در آن وقت بچه بود و گوسفند چراني ميكرد . علماي بني اسرائيل قبول نكردند. خداوند وحي فرمود: عصاهاي آنها و عصاي سليمان را بگير و همه را در يك اطاق نگهدار ودرب اطاق را مهر كن به مهرهاي قوم . فردا عصاي هر كس سبز شد و برگ بيرون آورد و ميوه داد او خليفه است . داود به آنها خبر داد كه خداوند چنين فرمود. گفتند: راضي شديم و قبول كرديم . (سخن خدا تاليف سيد حسن شيرازي)

آخرین دیدگاه‌ها

    برچسب‌ها

    برگ ها،داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز برگ ها،داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،از من فاصله بگير عوضي،ملكه ايران داستان،از من فاصله بگیر عوضی،ملکه ایران داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز داستان، داستان نويسي، برگ هاي پاييز داستان،داستان نويسي،كارآفرين داستان،داستان نويسي،هنر داستان،داستان نويسي،پنج شير يا پنجه شير داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،داستان نویسی،ملکه داستان،داستان نویسی،من و شاهزاده داستان،داستان نویسی،هنر داستان،داستان نویسی،پنج شیر یا پنجه شیر داستان،داستان نویسی،کارآفرین داستان نويسي،برگ هاي پاييز،ملكه ايران،داستان داستان نويسي،ملكه ايران،داستان،ملكه داستان هنر قسمت 24 ملكه،داستان،داستان نويسي ملکه ملکه،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نويسي مهر دل،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نویسی،مه کار

    كليه حقوق سايت براي ملكه ايران است © 1400-1392