داستان برگ های پاییز – قسمت 14
خانم معماری، من داودم، فامیلی ام شاه بیتی یه! این آقا گندهه، ترابه! راننده ی مخصوص رئیس. قلدره و به هیشکی غیر رئیس، سواری نمیده! کوکب، یکوری به تراب نگاه می کند:«البته، رئیس و …عمه یِ آقاداود!» این بار، هستی هم، می خندد. باشه، کوکب خانوم جون! باشه، یکی طلبت!… آره، تند تند میگم، چون…