Skip to content
سايت ملكه ايران

اولين سايت داستان خواني و داستان نويسي در ايران

  • صفحه اصلی
  • داستان ها
    • من و شاهزاده
    • مهر دل
    • برگ های پاییز
    • هنر
    • ملکه
    • پنج شیر یا پنجه شیر
    • کارآفرین
    • از من فاصله بگیر عوضی
  • همکاری با ملکه ایران
  • Toggle search form

داستان کارآفرین – قسمت 25

Posted on ۲۲ فروردین ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان کارآفرین – قسمت ۲۵ ثبت نشده

5.40  صبح بود که به اداره رسید. سر وقتِ دستگاه رفت، با کمی وارسی، از تعمیر آن ناامید شد. در جستجوی راه چاره، دستگاه را با برزنتی که از داخل آبدارخانه پیدا کرده بود، تا درب پارکینگ بر روی زمین کشید. «احمد حسن» راننده ی کوتاه قد و زبلِ وزارتخانه، در حالی که نان های…

ادامه “داستان کارآفرین – قسمت 25” »

کارآفرین

داستان کارآفرین – قسمت 24

Posted on ۲۲ فروردین ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان کارآفرین – قسمت ۲۴ ثبت نشده

امیر،همسر و کودکش را بوسید، می خواست بایستد و به حرف های محمد آقا و عزت خانم گوش بدهد که شیفته او را به داخل کشانید و درب را بست. نیام، یقه ی پیراهن پدر را چسبیده و «اَدِ،اَدِ» می کرد. امیر کیف را رها کرده و کودکش را در آغوش کشید. شیفته با گفتن…

ادامه “داستان کارآفرین – قسمت 24” »

کارآفرین

داستان کارآفرین – قسمت 23

Posted on ۲۲ فروردین ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان کارآفرین – قسمت ۲۳ ثبت نشده

امیر به ساعت مچی اش نگاه می کند و در مورد طولانی شدن زمان عصرانه تذکر می دهد. نفرات گروه به سمت میزهایشان می روند. بابا از همه خداحافظی می کند و خارج می شود و قربانی، پس از جمع کردن ظرف های عصرانه، با اجازه ی رئیس، کار نظافت را آغاز می کند.  بچه…

ادامه “داستان کارآفرین – قسمت 23” »

کارآفرین

داستان کارآفرین – قسمت 22

Posted on ۲۲ فروردین ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان کارآفرین – قسمت ۲۲ ثبت نشده

قهقهه ی شدید قربانی، خنده ی بقیه را به همراه داشت. پس از فروکش کردن خنده ها، سیروس از رئیس پرسید: آقا، راسته که میگن از فرداش، لباس پوشیدن مدیرا بهتر شد! کرامت که بیش از سایرین می خندید، گفت: «آره، منم اینو شنیدم» امیر از پشت میز بلند شد:«بحث سیاسی ممنوع! … اما، این…

ادامه “داستان کارآفرین – قسمت 22” »

کارآفرین

داستان کارآفرین – قسمت 21

Posted on ۲۲ فروردین ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان کارآفرین – قسمت ۲۱ ثبت نشده

طاهری، جلوی پای سراجی که به همراه مکانت، در حال عبور از راهرو بود، بر زمین می افتد. آقا یوسف، قصه را برای ایشان بازگو می کند. طاهری، به سختی بلند شده و بدون توجه به حضور قائم مقام وزیر،  قصد حمله به زندی را دارد که با سیلی سراجی دوباره بر زمین می افتد:…

ادامه “داستان کارآفرین – قسمت 21” »

کارآفرین

داستان کارآفرین – قسمت 20

Posted on ۱۳ فروردین ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان کارآفرین – قسمت ۲۰ ثبت نشده

هیج یک از کارکنان، در مورد مذاکره با مسئول گزینش، سوالی نپرسیدند. این امر او را از تنگنای دروغ گفتن نجات داد. جوِ ستاد، عالی به نظر می رسید. صدای عباس نژاد و برهمن، مانند موزیک متن فیلم، برای همه، جزو جدایی ناپذیر شده بود. در بین پرسنل، شهنوازی، خستگی ناپذیر و همتی در قامتِ…

ادامه “داستان کارآفرین – قسمت 20” »

کارآفرین

داستان کارآفرین – قسمت 19

Posted on ۱۳ فروردین ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان کارآفرین – قسمت ۱۹ ثبت نشده

جواب مصاحبه اش خیلی زود رسید. قبول شده بود. سادات که وضع مالی او را می دانست، شیرینی خرید و بین پرسنل پخش کرد. از آن روز به بعد، خود را مدیون سادات می دانست. اگر دوستش، راهنمایی نمی کرد، با آن طبع راستگویش! دچار مشکل می شد. او، عاشق مطالعه بود و هیچ کتابی…

ادامه “داستان کارآفرین – قسمت 19” »

کارآفرین

داستان کارآفرین – قسمت 18

Posted on ۱۳ فروردین ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان کارآفرین – قسمت ۱۸ ثبت نشده

آقایوسف، او را در بغل گرفته و تبریک می گوید. نخستین واکنش از سوی بانوان دیده می شود. فریاد «زندی، زندی» خانم های همکار او در امور اداری، به سایر پرسنل، سرایت می کند. همه در جستجوی او هستند. چرخش خانم ها، موقعیت مکانی او را مشخص می کند. کبیری، چندین بار، از او به…

ادامه “داستان کارآفرین – قسمت 18” »

کارآفرین

داستان کارآفرین – قسمت 17

Posted on ۱۳ فروردین ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان کارآفرین – قسمت ۱۷ ثبت نشده

یاد روز بخشنامه نویسی افتاد. آن روز، قرار بود، برای ادارات کل، بخشنامه ای در رابطه با «نحوه ی انعقاد قرارداد با پیمانکاران محلی» ارسال گردد. برای تهیه پیش نویس بخشنامه، آقای حبیبی، چند نفر از بهترین کارمندان امور اداری را انتخاب کرد. مسابقه ی ناخواسته ای شکل گرفت. هر نفر، می بایست جداگانه و…

ادامه “داستان کارآفرین – قسمت 17” »

کارآفرین

داستان کارآفرین – قسمت 15

Posted on ۰۷ فروردین ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان کارآفرین – قسمت ۱۵ ثبت نشده

به سرعت لباس پوشید و با مادر و پسر خداحافظی کرد، شیفته از بالای پله ها به او نگاه می کرد:« امیرمن!»، و او که به سویش برگشت، ادامه داد:« من خوشبختم که تورو دارم!». امیر بوسه ای برایش فرستاد. از طبقه ی دوم صدای مرد صاحبخانه شنیده شد:«خوش بحالت امیرخان که زن قانعی داری،…

ادامه “داستان کارآفرین – قسمت 15” »

کارآفرین

راهبری نوشته‌ها

۱ ۲ بعدی

جديدترين داستان ها

  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 34
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 33
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 32
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 31
  • داستان مهر دل – قسمت 35
  • داستان مهر دل – قسمت 34
  • داستان مهر دل – قسمت 33
  • داستان مهر دل – قسمت 32
  • داستان مهر دل – قسمت 31
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 35
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 34
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 33
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 32
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 31
  • داستان ملکه – قسمت 35
  • داستان ملکه – قسمت 34
  • داستان ملکه – قسمت 33
  • داستان ملکه – قسمت 32
  • داستان ملکه – قسمت 31
  • داستان کارآفرین – قسمت 35
  • داستان کارآفرین – قسمت 34
  • داستان کارآفرین – قسمت 33
  • داستان کارآفرین – قسمت 32
  • داستان کارآفرین – قسمت 31
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 35
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 34
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 33
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 32
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 31
  • داستان هنر – قسمت 35
  • داستان هنر – قسمت 34
  • داستان هنر – قسمت 33
  • داستان هنر – قسمت 32
  • داستان هنر – قسمت 31
  • داستان برگ های پاییز – قسمت 35

داستان ها

  • از من فاصله بگیر عوضی
  • برگ های پاییز
  • پنج شیر یا پنجه شیر
  • دسته‌بندی نشده
  • کارآفرین
  • ملکه
  • من و شاهزاده
  • مهر دل
  • هنر

داستان هاي دريافتي

  • ثریا – میلاد کاویانی
  • چتر – میلاد کاویانی
  • دعوت شده – شبیر گودرزی
  • سرراهی – شبیر گودرزی
  • فیش حقوقی – شبیر گودرزی
حداوند به حضرت داود وحي فرمود: كه سليمان را خليفه ي خود قرار ده . سليمان در آن وقت بچه بود و گوسفند چراني ميكرد . علماي بني اسرائيل قبول نكردند. خداوند وحي فرمود: عصاهاي آنها و عصاي سليمان را بگير و همه را در يك اطاق نگهدار ودرب اطاق را مهر كن به مهرهاي قوم . فردا عصاي هر كس سبز شد و برگ بيرون آورد و ميوه داد او خليفه است . داود به آنها خبر داد كه خداوند چنين فرمود. گفتند: راضي شديم و قبول كرديم . (سخن خدا تاليف سيد حسن شيرازي)

آخرین دیدگاه‌ها

    برچسب‌ها

    برگ ها،داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز برگ ها،داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،از من فاصله بگير عوضي،ملكه ايران داستان،از من فاصله بگیر عوضی،ملکه ایران داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز داستان، داستان نويسي، برگ هاي پاييز داستان،داستان نويسي،كارآفرين داستان،داستان نويسي،هنر داستان،داستان نويسي،پنج شير يا پنجه شير داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،داستان نویسی،ملکه داستان،داستان نویسی،من و شاهزاده داستان،داستان نویسی،هنر داستان،داستان نویسی،پنج شیر یا پنجه شیر داستان،داستان نویسی،کارآفرین داستان نويسي،برگ هاي پاييز،ملكه ايران،داستان داستان نويسي،ملكه ايران،داستان،ملكه داستان هنر قسمت 24 ملكه،داستان،داستان نويسي ملکه ملکه،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نويسي مهر دل،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نویسی،مه کار

    كليه حقوق سايت براي ملكه ايران است © 1400-1392