داستان ملکه – قسمت 20
با دقت به چهره اش نگریست: پس اون دختره! زندی، اونجا چیکار میکرده؟ اون، برای چی اومده بوده بیمارستان؟ رقیه با شیرین زبانی جواب داد: فرزاد جون! رفته بود برام چیز بخره که اون معتادا اومدن. منم جیغ کشیدم و اون خانومه، اومد کمک من. بعدشم فرزاد جون رسید! سهیلا، بعد از شنیدن سخنان دخترک،…