داستان ملکه – قسمت 32
کریم، با شنیدن نام فردالی جلوتر آمد: «پس شما رقیب خانم میناسیان هستین؟» خندید و به ایرج نگاه کرد: «ذکر خیر ایشان را شب گذشته از آقای فردالی شنیدم» زن و شوهر نگاهی با یکدیگر انداخته و ایرج با اشاره ی همسرش وارد معامله شد. با کمی چانه زنی و با پادرمیانی کریم، بر روی…