Skip to content
سايت ملكه ايران

اولين سايت داستان خواني و داستان نويسي در ايران

  • صفحه اصلی
  • داستان ها
    • من و شاهزاده
    • مهر دل
    • برگ های پاییز
    • هنر
    • ملکه
    • پنج شیر یا پنجه شیر
    • کارآفرین
    • از من فاصله بگیر عوضی
  • همکاری با ملکه ایران
  • Toggle search form

داستان ملکه – قسمت 32

Posted on ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان ملکه – قسمت ۳۲ ثبت نشده

کریم، با شنیدن نام فردالی جلوتر آمد: «پس شما رقیب خانم میناسیان هستین؟» خندید و به ایرج نگاه کرد: «ذکر خیر ایشان را شب گذشته از آقای فردالی شنیدم» زن و شوهر نگاهی با یکدیگر انداخته و ایرج با اشاره ی همسرش وارد معامله شد. با کمی چانه زنی و با پادرمیانی کریم، بر روی…

ادامه “داستان ملکه – قسمت 32” »

ملکه

داستان ملکه – قسمت 30

Posted on ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان ملکه – قسمت ۳۰ ثبت نشده

به خانه که رسیدند، بساط ناهار حاضر و سفره پهن بود. ننه مارال و عمو رجب مثل بچه ها از دیدن کفش هایشان خوشحال شدند. افروز، زودتر از بقیه از غذا دست کشید. دفترچه ی یادداشت اش را از داخل کوله بیرون کشیده و نوشته هایش را مرور کرد: «سلوفان بسته بندی، آرم خارجی، مارک…

ادامه “داستان ملکه – قسمت 30” »

ملکه

داستان ملکه – قسمت 29

Posted on ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۰۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان ملکه – قسمت ۲۹ ثبت نشده

با رسیدن طاقه ها، کار برش پارچه ها آغاز شد. دختران حسن، «عشرت و طلعت» و دختران ابی، «مهوش و مهناز و مینا» هم آمده بودند. افروز، دخترهای تازه وارد را بین نرگس، شهلا و ننه مارال تقسم می کند. چرخ های قدیمی «سینگر« و «برنینا» توسط دخترها تمیز و روغن کاری شدند و نخ…

ادامه “داستان ملکه – قسمت 29” »

ملکه

داستان ملکه – قسمت 28

Posted on ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان ملکه – قسمت ۲۸ ثبت نشده

برای تهیه ی لوازم مورد نیاز، افروز به همراه شیرزاد، صبح زود به بازار رفته و قبل از باز کردن حجره های پارچه فروشان، تعدادی دوک و قرقره از مغازه دار سحرخیز خیابان خیام خریدند، پس از آن وارد بازار اصلی شده و برای تهیه ی پارچه، در جستجوی حجره ی «حاجی خاکباز»، دوست آقای…

ادامه “داستان ملکه – قسمت 28” »

ملکه

داستان ملکه – قسمت 27

Posted on ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان ملکه – قسمت ۲۷ ثبت نشده

صدایی از درب بازکن تصویری شنیده شد: «حسن، خانم میگه راهنمایی کنین، بیان داخل». درب منزل با تق کوچکی باز شد. وارد شده و پس از طی مسافتی در میان درختان و باغچه های پر از گل به ساختمان اصلی رسیدند. مرد درب بالای پله ها را نشان داد و با لحن بی ادبانه ای…

ادامه “داستان ملکه – قسمت 27” »

ملکه

داستان ملکه – قسمت 26

Posted on ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان ملکه – قسمت ۲۶ ثبت نشده

به چهارراه مخبرالدوله رسیدند و از اتوبوس پیاده شدند. امروز شهلا، افروز را همراهی می کرد چند لحظه کنار فروشگاه کفش ملی ایستادند، افروز، فراموش کرده بود برای چه کاری به اینجا آمده است اما با دیدن زنی که بچه ای را در آغوش گرفته بود، همه چیز به خاطرش آمد: «اوه، لباس نوزادی! آره»…

ادامه “داستان ملکه – قسمت 26” »

ملکه

داستان ملکه – قسمت 10

Posted on ۰۵ فروردین ۱۴۰۰۰۵ فروردین ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان ملکه – قسمت ۱۰ ثبت نشده

افروز، به فروشگاه ها و پخش کننده های متعددی، در کوچه برلن ، پاساژهای لاله زار، خیابان منوچهری و ساختمان پلاسکو، مراجعه می کند. جواب اکثر آنها، منفی است. فقط، در یکی دو مورد، راهنمایی اش کرده و آدرس های جدیدی را، به او می دهند. ساعت، حدود 11صبح است. وارد خیابان زرتشت می شود….

ادامه “داستان ملکه – قسمت 10” »

ملکه

ملکه – قسمت 6

Posted on ۰۵ فروردین ۱۴۰۰۲۲ فروردین ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای ملکه – قسمت ۶ ثبت نشده

افروز، ناامیدانه و با چشم هایی اشک آلود و صورتی بغض کرده، خشک اش زده بود که فرزاد وارد شد. او، در نگاهی آنی، متوجه شرایط نامناسب افروز گردید. دلش سوخت و ناراحت شد. آقای یکه! علت زد و خورد و کتک کاری شما، در بازار چی بوده؟ آیا، هنوز نمی دونید که یک فروشنده،…

ادامه “ملکه – قسمت 6” »

ملکه

ملکه – قسمت 5

Posted on ۰۴ فروردین ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای ملکه – قسمت ۵ ثبت نشده

 مرد، همان فروشنده بازار بود. منشی پرسید: خانم افروز زندی؟… کار شما در چه رابطه ای هست؟ مرد زیر لب غر زد:« افروز! خب، با مسما ست! مثل: آتش افروز!» من، در رابطه با تهیه و دوختِ لباس های مجلسی کار می کنم و برای همین مسئله ام، اومدم! چند لحظه منتظر باشید! (به سرعت…

ادامه “ملکه – قسمت 5” »

ملکه

ملکه – قسمت 4

Posted on ۰۴ فروردین ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای ملکه – قسمت ۴ ثبت نشده

هر دو کارمند اطلاعات، به صورت ایستاده و با چهره های خندان، با او، گفتگو می کردند. سرکار خانم زندی! … در حال حاضر، فقط خانم «الهی» در دفتر حضور دارند. شما، چند لحظه در «تکِ مهمان» تشریف داشته باشید، به ایشان اطلاع خواهیم داد! همکارش، افروز را، به طرف چپ هدایت کرد:« بفرمایید خانم…

ادامه “ملکه – قسمت 4” »

ملکه

راهبری نوشته‌ها

۱ ۲ بعدی

جديدترين داستان ها

  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 34
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 33
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 32
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 31
  • داستان مهر دل – قسمت 35
  • داستان مهر دل – قسمت 34
  • داستان مهر دل – قسمت 33
  • داستان مهر دل – قسمت 32
  • داستان مهر دل – قسمت 31
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 35
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 34
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 33
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 32
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 31
  • داستان ملکه – قسمت 35
  • داستان ملکه – قسمت 34
  • داستان ملکه – قسمت 33
  • داستان ملکه – قسمت 32
  • داستان ملکه – قسمت 31
  • داستان کارآفرین – قسمت 35
  • داستان کارآفرین – قسمت 34
  • داستان کارآفرین – قسمت 33
  • داستان کارآفرین – قسمت 32
  • داستان کارآفرین – قسمت 31
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 35
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 34
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 33
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 32
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 31
  • داستان هنر – قسمت 35
  • داستان هنر – قسمت 34
  • داستان هنر – قسمت 33
  • داستان هنر – قسمت 32
  • داستان هنر – قسمت 31
  • داستان برگ های پاییز – قسمت 35

داستان ها

  • از من فاصله بگیر عوضی
  • برگ های پاییز
  • پنج شیر یا پنجه شیر
  • دسته‌بندی نشده
  • کارآفرین
  • ملکه
  • من و شاهزاده
  • مهر دل
  • هنر

داستان هاي دريافتي

  • ثریا – میلاد کاویانی
  • چتر – میلاد کاویانی
  • دعوت شده – شبیر گودرزی
  • سرراهی – شبیر گودرزی
  • فیش حقوقی – شبیر گودرزی
حداوند به حضرت داود وحي فرمود: كه سليمان را خليفه ي خود قرار ده . سليمان در آن وقت بچه بود و گوسفند چراني ميكرد . علماي بني اسرائيل قبول نكردند. خداوند وحي فرمود: عصاهاي آنها و عصاي سليمان را بگير و همه را در يك اطاق نگهدار ودرب اطاق را مهر كن به مهرهاي قوم . فردا عصاي هر كس سبز شد و برگ بيرون آورد و ميوه داد او خليفه است . داود به آنها خبر داد كه خداوند چنين فرمود. گفتند: راضي شديم و قبول كرديم . (سخن خدا تاليف سيد حسن شيرازي)

آخرین دیدگاه‌ها

    برچسب‌ها

    برگ ها،داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز برگ ها،داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،از من فاصله بگير عوضي،ملكه ايران داستان،از من فاصله بگیر عوضی،ملکه ایران داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز داستان، داستان نويسي، برگ هاي پاييز داستان،داستان نويسي،كارآفرين داستان،داستان نويسي،هنر داستان،داستان نويسي،پنج شير يا پنجه شير داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،داستان نویسی،ملکه داستان،داستان نویسی،من و شاهزاده داستان،داستان نویسی،هنر داستان،داستان نویسی،پنج شیر یا پنجه شیر داستان،داستان نویسی،کارآفرین داستان نويسي،برگ هاي پاييز،ملكه ايران،داستان داستان نويسي،ملكه ايران،داستان،ملكه داستان هنر قسمت 24 ملكه،داستان،داستان نويسي ملکه ملکه،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نويسي مهر دل،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نویسی،مه کار

    كليه حقوق سايت براي ملكه ايران است © 1400-1392