Skip to content
سايت ملكه ايران

اولين سايت داستان خواني و داستان نويسي در ايران

  • صفحه اصلی
  • داستان ها
    • من و شاهزاده
    • مهر دل
    • برگ های پاییز
    • هنر
    • ملکه
    • پنج شیر یا پنجه شیر
    • کارآفرین
    • از من فاصله بگیر عوضی
  • همکاری با ملکه ایران
  • Toggle search form

داستان مهر دل – قسمت 33

Posted on ۰۱ خرداد ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان مهر دل – قسمت ۳۳ ثبت نشده

با عبور از پله های عریض و گرد به طبقه ی دوم رسیدند و پس از عبور از راهرو، درب بالکن کوچک را برای آنان گشود: این تراس مشرف به حیاطه! و ضمنا، آروم و دنجه! مرد جوان با تعظیمی دیگر آن ها را تنها گذاشت. با رفتن مستخدم، رکسانا شروع به بالا و پایین…

ادامه “داستان مهر دل – قسمت 33” »

مهر دل

داستان مهر دل – قسمت 31

Posted on ۰۱ خرداد ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان مهر دل – قسمت ۳۱ ثبت نشده

ساعت  7.20 شب بود که اتومبیل نقره ای اپتیما، روبروی برج و زیر درخت بید بزرگ، متوقف شد. رکسانا، که بر حسب عادت و هرازگاهی، به پایین می نگریست، اتومبیل مزبور را غریبه یافت و توجه اش به آن جلب شد. در فرصت مناسبی که سارا به داخل اطاقش رفته بود، آهسته و با صدایی…

ادامه “داستان مهر دل – قسمت 31” »

مهر دل

داستان مهر دل – قسمت 25

Posted on ۲۶ فروردین ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان مهر دل – قسمت ۲۵ ثبت نشده

یلدا با سبقتی خطرناک از پژوی نقره ای می گذرد. بعد از چند دقیقه از سرعت خودرو کاسته و می گوید: «فردا شب را که فراموش نکردی، به سارا هم بگو(لحظه ی کوتاهی برگشته و لیلا را نگاه می کند) با امیر میای؟ (چهره ی لیلا درهم می شود و با لب های فشرده ،…

ادامه “داستان مهر دل – قسمت 25” »

مهر دل

داستان مهر دل – قسمت 24

Posted on ۲۶ فروردین ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان مهر دل – قسمت ۲۴ ثبت نشده

مشاهده ی چند جوان در مقابل درب خانه، شهیاد را وادار به پیاده شدن از اتومبیل می کند. او به دنبال سارا رفته و در جلوی خانه می ایستد. نگاه جوان ها به وی، خوشایند نیست. در داخل اتومبیل، سکوت و نگرانی لیلا به فرح و رکسانا سرایت می کند. با برگشتن سارا، به سرعت…

ادامه “داستان مهر دل – قسمت 24” »

مهر دل

داستان مهر دل – قسمت 22

Posted on ۲۶ فروردین ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان مهر دل – قسمت ۲۲ ثبت نشده

توجه شهیاد به گلاب که از پله ها بالا می آید، جلب می شود. دختر کوچولو، بغچه ای پارچه ای در دست دارد و آنرا به رکسانا می دهد: «مادر نان تاوه داد»، لیلادست دخترک را گرفته و بر روی زانویش می نشاند:« بیا خوشگلم»!. رکسانا در حال تعارف نان است که شهیاد ، از…

ادامه “داستان مهر دل – قسمت 22” »

مهر دل

داستان مهر دل – قسمت 20

Posted on ۱۳ فروردین ۱۴۰۰۱۳ فروردین ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان مهر دل – قسمت ۲۰ ثبت نشده

نفر بعدی لیلا است و بعد از او، سارا و فرح که با وحشت داخل می شوند. رکسانا، گردن سگ را نوازش می کند و حیوان دست از پارس کردن برداشته و مقابل پاهای دختر دراز می کشد. لیلا هم در کنار رکسانا می نشیند و با احتیاط به پیشانی سگ دست می کشد. دو…

ادامه “داستان مهر دل – قسمت 20” »

مهر دل

داستان مهر دل – قسمت 19

Posted on ۱۳ فروردین ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان مهر دل – قسمت ۱۹ ثبت نشده

زنگ تلفن رکسانا، آنها رامتوجه گذشت زمان می کند.:« سلام،…خوبم! وای، نمیدونی از دست این دوستات چقدر خندیدم…. (می خندد و در مقابل نگاه لیلا و سارا، سر تکان می دهد) … آره، خوبه خوبم! … ببین شهیاد! اینا ته ظرف سالاد را در آوردن!….  (لیلا اشاره می کند که می خواهد با شهیاد صحبت…

ادامه “داستان مهر دل – قسمت 19” »

مهر دل

داستان مهر دل – قسمت 18

Posted on ۱۳ فروردین ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان مهر دل – قسمت ۱۸ ثبت نشده

از راننده در مورد گلفروشی خوبی در اطراف منزل مادر علی سوال می کند و او که پیرمردی ساکت و آرام است، اظهار بی اطلاعی می نماید. لیلا، به فکر شهیاد می افتد: فرح جان، شهیاد را میشناسی؟ (با نه گفتن او ادامه داد) سارا میگه بهترین گلا رو داره، اگه آدرس خونه ی مادر…

ادامه “داستان مهر دل – قسمت 18” »

مهر دل

داستان مهر دل – قسمت 17

Posted on ۱۳ فروردین ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان مهر دل – قسمت ۱۷ ثبت نشده

اتومبیل آئودی استاد، کمی پائین تر از دفتر پارک شده است. با حرکت به طرف لواسان، تلفن همراه علی زنگ میزند: « … سلام فرح جان! … یه لحظه گوشی (از مقابل پلیس رد می شود) سلام و ببخشید!… آره پلیس بود… تو ماشین ام ،دارم میرم لواسان! … با خانم فرهی هستم، خانم انتظاری…

ادامه “داستان مهر دل – قسمت 17” »

مهر دل

داستان مهر دل – قسمت 16

Posted on ۱۳ فروردین ۱۴۰۰ By حميد هیچ دیدگاهی برای داستان مهر دل – قسمت ۱۶ ثبت نشده

با دریافت پیامک یلدا، لیلا صبح زود آماده بیرون رفتن گردید. یادداشتی برای سارا و رکسانا بر روی درب یخچال چسبانیده و از مجتمع خارج شد. او تصمیم داشت برای یاد گرفتن منطقه ، بخشی از مسیر را پیاده طی کند، لذا بر خلاف شب قبل، قدم زنان از خیابان مقدس اردبیلی عبور کرده و…

ادامه “داستان مهر دل – قسمت 16” »

مهر دل

راهبری نوشته‌ها

۱ ۲ بعدی

جديدترين داستان ها

  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 34
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 33
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 32
  • داستان از من فاصله بگیر عوضی – قسمت 31
  • داستان مهر دل – قسمت 35
  • داستان مهر دل – قسمت 34
  • داستان مهر دل – قسمت 33
  • داستان مهر دل – قسمت 32
  • داستان مهر دل – قسمت 31
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 35
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 34
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 33
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 32
  • داستان من و شاهزاده – قسمت 31
  • داستان ملکه – قسمت 35
  • داستان ملکه – قسمت 34
  • داستان ملکه – قسمت 33
  • داستان ملکه – قسمت 32
  • داستان ملکه – قسمت 31
  • داستان کارآفرین – قسمت 35
  • داستان کارآفرین – قسمت 34
  • داستان کارآفرین – قسمت 33
  • داستان کارآفرین – قسمت 32
  • داستان کارآفرین – قسمت 31
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 35
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 34
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 33
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 32
  • داستان پنج شیر یا پنجه شیر – قسمت 31
  • داستان هنر – قسمت 35
  • داستان هنر – قسمت 34
  • داستان هنر – قسمت 33
  • داستان هنر – قسمت 32
  • داستان هنر – قسمت 31
  • داستان برگ های پاییز – قسمت 35

داستان ها

  • از من فاصله بگیر عوضی
  • برگ های پاییز
  • پنج شیر یا پنجه شیر
  • دسته‌بندی نشده
  • کارآفرین
  • ملکه
  • من و شاهزاده
  • مهر دل
  • هنر

داستان هاي دريافتي

  • ثریا – میلاد کاویانی
  • چتر – میلاد کاویانی
  • دعوت شده – شبیر گودرزی
  • سرراهی – شبیر گودرزی
  • فیش حقوقی – شبیر گودرزی
حداوند به حضرت داود وحي فرمود: كه سليمان را خليفه ي خود قرار ده . سليمان در آن وقت بچه بود و گوسفند چراني ميكرد . علماي بني اسرائيل قبول نكردند. خداوند وحي فرمود: عصاهاي آنها و عصاي سليمان را بگير و همه را در يك اطاق نگهدار ودرب اطاق را مهر كن به مهرهاي قوم . فردا عصاي هر كس سبز شد و برگ بيرون آورد و ميوه داد او خليفه است . داود به آنها خبر داد كه خداوند چنين فرمود. گفتند: راضي شديم و قبول كرديم . (سخن خدا تاليف سيد حسن شيرازي)

آخرین دیدگاه‌ها

    برچسب‌ها

    برگ ها،داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز برگ ها،داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،از من فاصله بگير عوضي،ملكه ايران داستان،از من فاصله بگیر عوضی،ملکه ایران داستان،داستان نويسي،برگ هاي پاييز داستان، داستان نويسي، برگ هاي پاييز داستان،داستان نويسي،كارآفرين داستان،داستان نويسي،هنر داستان،داستان نويسي،پنج شير يا پنجه شير داستان،داستان نویسی،برگ های پاییز داستان،داستان نویسی،ملکه داستان،داستان نویسی،من و شاهزاده داستان،داستان نویسی،هنر داستان،داستان نویسی،پنج شیر یا پنجه شیر داستان،داستان نویسی،کارآفرین داستان نويسي،برگ هاي پاييز،ملكه ايران،داستان داستان نويسي،ملكه ايران،داستان،ملكه داستان هنر قسمت 24 ملكه،داستان،داستان نويسي ملکه ملکه،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نويسي مهر دل،داستان،داستان نویسی مهر دل،داستان،داستان نویسی،مه کار

    كليه حقوق سايت براي ملكه ايران است © 1400-1392