داستان کارآفرین – قسمت 32
بدون خوردن صبحانه، از خانه بیرون می زند. زیر پل چوبی که می رسد، از تاریکی هوا و خلوتی خیابان تعجب می کند، به ساعت اش نگاهی می اندازد و یکه می خورد:«وای… یعنی چهار و نیمه!» دودل است که برگردد یا نه! اما با خود فکر می کند:«شیفته خسته س، اگه برگردم بیدار میشه،…